❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

سفر چهارم

خیلی با خودم کلنجار رفتم، اون روز هر طور بود خودم رو راضی کردم که یه بار دیگه هم به مدیرم برای رفتن به کربلا توی اربعین اصرار کنم... گفتم حالا یه ذره هم تو اصرار بکن...ملت دست و پاشون برای زیارت قطع میشده این که چیزی نیست که اینقدر زود بخوام کوتاه بیام.
آخر وقت بود و نمی دونستم چطور برم پیشش و بگم، خودش یهو پیام داد که بیا صحبت کنیم، پرسید این یک ماه چطور بوده راضی هستی؟
گفتم که آره و در کل خوب بوده و فقط یکم بابت مسافت طولانی لونده دادیم، یهو دل و زدم به دریا و باز بحثش رو پیش کشیدم...
گفت مثل کش میمونی ، ولت کنن در میری که بری نجف.
مدیر فنی شرکت هم گفت که بیاد توی اتاق که یه بررسی کنن با هم...
نتیجه این شد که اوکی دادن :)
و من از خوشحالی ترکیدم! :))
البته زمانم خیلی کمه، فکر نکنم امسال بتونم کاظمین برم. بعدشم چون از زمانبندی عقب میافتم باید بیشتر فشار بیارم تا بتونم کارها رو سر وقت برسونم. اما ملالی نیست.
این وسط فقط خیلی دلم می سوزه که نتونم سر قولم وایسم. لاقل این دفعه...

_ عکسم رو که دید هوایی شد، وقتی فهمید دارم میرم خیلی خوشحال شد و ذوق کرد. فرداش گفت یه خبر خوب دارم واست، گفت دارم میرم پاسپورتم بگیرم ! :) خدا کنه اونم کارش بشه

_ ممنون حسین، من که خیلی بی ادبم اما شما خوب می دونید که چقدر محتاجم، همینم نباشه که دیگه هیچی... دورم نندازید، من می تونم.
۰۳ آبان ۹۶ ، ۲۲:۲۸ ۳ نظر
محٌـمد

سیستم خدا

گفتم ببین، اصلا سیستم خدا اینطوریه... همین که یه ذره ازت خوشش بیاد میزنه شل و ناکارت میکنه... یا خودتو میکنه زیر تریلی یا اطرافیانت... یا یکی زخم زبون بهت میزنه، یا یه جوری فقیرت میکنه، یاد غریبت میکنه...خلاصه حواست باشه خدا دوست بداره میزنه می کشتت

۲۸ مهر ۹۶ ، ۲۲:۰۵ ۶ نظر
محٌـمد
چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۰۶ ب.ظ محٌـمد
باید که ابراز کرد

باید که ابراز کرد

باید که ابراز کرد.... باید که ابراز کرد و به زبون آورد.... باید که اداشو در آورد

باید که ابراز کرد

۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۱:۰۶ ۴ نظر
محٌـمد
چهارشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۴۹ ب.ظ محٌـمد
فشار کاذب دفع

فشار کاذب دفع

جمعه اسباب کشی داشتیم که البته من زیر کار در رفتم، چون برادرم از دانشگاهش تهران اومده بود و چندتایی از رفقاش رو گفته بود که بیان کمک، منم گفتم برم بیرون یه سر که سر از دارالرحمه در آوردم و چندساعتی رو بین قبور و قطعه شهدا گذروندم.

ظهر ناهار رو از بیرون گرفتند و از شانس ما غذاش خوب نبود و معده ما دچار ویروسی شد که شب یک بار خودش رو نشون داد و باعث شد نصفه شب چندبار بریم توی حیات! از بس هی فشار کاذب دفع ایجاد می کرد.

تا اینکه شنبه ظهر هم از همون غذا خوردم و شبش کلا تا صبح توی حیات بودیم! و صبح و چون اصلا نخوابیده بودم و بدحال بود اوضام رفتم دکتر که نتیجه شد چندتا آمپول و سرم و یه سری مخلفات دیگه تا خوب بشیم و اون روز هم مرخصی گرفتم بر خلاف میلم. ریز میگم و رد میشم، در حدی که به دکتر گفتم برام یه پماد هم بنویسه :)

اینبار اما از اون ور بوم افتادیم و اسهال تبدیل شد به یبوست.

اوضاع کار خوبه فعلا، از محیط کار راضیم، دوستانه و صمیمی و اینکه جنس مخالف هم نیست و همچنین دائم مجبور نیستی زمان بدی و تخمین بزنی و بعد بری توی استرس.

قرارداد رو هر طور بود باهاش بستم هرچند خیلی سفت و محکم نیست و آبکی هست اما همینقدر که مواردی که توافق کردیم رو توش نوشته باشه برام کافیه، جاهای قبلی که خیر سرشون قرارداد داشتم حالا مگه چی شد که اینجا بخوام سفت بگیرم ! مهم همون پول سر ماه هست که به نظر نمیاد بد قولی کنن.

مساله کربلا رفتن رو هم یه بار خودش اشاره کرد که شرمنده خیلی توی فورس هستیم و اینا ، منم گفتم حالا تا ببینیم چی میشه. هرچند من فکر نمی کنم که توی فورس باشند اما خب اصلا توی ذاتم نیست که به چیزی بر خلاف میل کسی پا فشاری کنم :( و این خیلی بده، می ترسم اون دنیا بگن خاک تو سرت اگر واقعا می خواستی بیای یکم اصرار می کردی کارت جور میشد! در حالی که همین که حس کنم طرفم اکراه داره به اوکی دادن منم بدم میاد که بخوام با اکراه مدیرم ازش مرخصی بگیرم.


کمی آرومم این روزها...


۲۶ مهر ۹۶ ، ۲۰:۴۹ ۰ نظر
محٌـمد
سه شنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ب.ظ محٌـمد
اسم حسین

اسم حسین

اخیرا خیلی ذهنم درگیر این قضیه هست که واقعا اصل حیات چیه و اون دنیا چه خبره که خداوند اینطرف رو اصلا حیات به حساب نمیاره و بهشتی که تنها چیزی که ازش میدونیم حوری و زرشک پلو با مرغ هست رو هدف نهایی حیات ما میدونه، جایی که قراره تا بی نهایت زندگی کنیم و تا بی نهایت هم ازش لذت ببریم و لحظه ای هم غمگین و ناراحت و افسرده و ملول و تکراری نشه واسمون! خیلی عجیبه!

البته قبلا در امثال چنین پستی کمی به این مشغله پرداختم.

چند وقت پیش حدیثی به گوشم رسید که اون دنیا آخرای قیامت که دیگه حساب و کتاب مومنین رو کردند و الان رسیدند دم در بهشت، در ها باز میشن اما این حوری ها می بینند که اینها دم در وایسادن و نمیان داخل، میان دم در و بفرما میزنن که آقا بیا تو بهشت دیگه! بعد اینها شدید سرگرم صحبت با هم هستند طوری که بهشون محل نمیدن و اینا می پرسند که مومنین دارند درباره چی حرف میزنن که اینقدر حواسشون از ما هم پرت شده و جواب می شنوند که حسین!

مغزم یهو جرقه زد و منفجر شد! یهو انگار یه چیزی فهمیده باشم. خیلی برام عجیبه که بدونم واقعا اونطرف چی مهمه، اسباب زندگی اونطرف چیا هست که اسم حسین دم در بهشت اینقدر حواس مومنین رو از ورود به بهشت پرت میکنه و سرگرم صحبت با هم درباره حسین میشند!

بعد به این فکر کردم که آدم این اسباب رو از اینطرف با خودش می بره اونور، پس این حسین هم همینطوره... و این فکر کردن تا هنوز ادامه داره و فعلا به این رسیدم که بابا توی عالم خیلی خبرا هست! ماها فقط یک microservice در هستی تعریف شدیم که خیلی کوچیکتر از اونه که بتونه بزرگی سیستمی که اون رو طراحی کرده و هدفی که واسش خلق شده رو بفهمه، ما فقط داریم توی container کوچیک و بسته و محدود خودمون یک سری توابعی رو بی خبر از کل سیستم اجرا می کنیم اما ...

بابا توی عالم خیلی خبرا هست!.... خیلی ...

۱۸ مهر ۹۶ ، ۲۱:۱۴ ۲ نظر
محٌـمد