فیلم Amelie رو دیدم؛ معرکه بود. کاملا با امیلی حس همزاد پنداری داشتم. یک درونگرای فوق العاده.
خطاب به نیمه گمشده ام: یکم مثل امیلی باش :))
فیلم Amelie رو دیدم؛ معرکه بود. کاملا با امیلی حس همزاد پنداری داشتم. یک درونگرای فوق العاده.
خطاب به نیمه گمشده ام: یکم مثل امیلی باش :))
اسم فیلم ماه پیشونی بود، داستان دختری که با یک نامادری بدجنس زندگی می کنه و یه روز در یک جنگل یک فرشته ای رو می بینه که چهره اش رو مثل ماه نورانی می کنه.
یک داستانی شبیه سیندرلا.
یادمه اون موقع تا مدت ها عاشق این دنیای ماه پیشونی و خودش شده بودم و خیلی روم تاثیر گذاشته بود مخصوصا اینکه یک تم رازآلود داشت.
فیلم دیگه ای که از تلویزیون دیدم و باز هم تا مدت ها ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود یک فیلم ژاپنی رزمی بود که دو تا نوجوون با لباس مبدل، یکی مشکی و یکی سفید، یکی در روز و یکی در شب، ظاهر می شدند و با آدم بد ها مبارزه می کردند و اینکه یه جاهای اینها با هم برخورد می کنند و آخرش با هم دوست میشن.
یکجورایی اینها دنیاهایی بود که من توی بچگی دوست داشتم در اونها زندگی کنم. قهرمان اون داستان باشم و معشوق ماه پیشونی بشم. قویترین مبارز در اون فیلم بشم و از این جور فانتزی های کودکانه.
خب الان فیلم نگاه کردن برام یک چیز تکراری شده، برام تازگی نداره و تاثیر خودش رو روم از دست داده. اون دنیای ساکت و خلوت الان تبدیل به یه دنیای شلوغ و پر از صداهای مزاحم شده که دیگه نمی تونم توی این دنیا مثل بچگی هام یه فیلم ببینم و واسش یه دنیا واسه خودم بسازم.
فکر کنم دارم پیر میشم، نه، دارم پیرتر میشم... بزار فکر کنم بیشتر قراره جوون باشم.
خیلی هامون از اینکه نه بگیم می ترسیم، خیلی هامون هم از اینکه نه بشنویم.
ولی کلمه نه اونقدرها هم بد نیست، در واقع شاید کلمه نه نیست که واسمون ناراحت کننده هست، اینکه حس کنیم به نحوی طرد شدیم حس بدی در ما بوجود میاره.
همینطور درباره نه گفتن، درواقع چیزی که نه گفتن رو واسمون سخت می کنه اینه که حس می کنیم داریم طرف مقابل رو ناراحت می کنیم و واسه اینکه طرفمون واسمون مهمه و از اون طرف دچار همون حسی که گفتم نشه سعی می کنیم که نه نگیم! یه جورایی مثل این می مونه که داری یکیو قضاوت یا مجازات می کنی.
اما آخر کار، از همون چیزی که می ترسیم سرمون میاد. واسه اینکه طرف ناراحت نشه یه کاری و قبول می کنی و وسطش که می بینی سخت شد دیگه میگی نه! همون نه اولی اما با درد و خونریزی بیشتر.
پس بهتر اینه که از گفتن نه نترسیدم.
علی ایها الحال یک پروژه طراحی گرفتم، هم واسه تنوع، هم پول.
کارش راحتتره، هم یکم منو یاد عشق اول و پنجمم می اندازه، هم اینکه از توی خونه هروقت دوست داشتم، هر چقدر دوست داشتم کار می کنم روش.
ضمن اینکه می تونم حس کمالگرایی خودم رو توی کار ارضا کنم.
طراحی تعهد کمتر و کوتاه مدتی نسبت به پروژه برنامه نویسی داره. یک کار رو تموم می کنی و موقع تحویل دیگه تموم میشه. پشتیبانی نداره، ضمن اینکه گاهی دردسرش هم خیلی کمتره. استرس باگ هم نداری.
تا ببینیم چی میشه، امیدوارم اوضاع کار بهتر بشه.
رفتیم صد مرتبه ذکر "أسئل الله من فضله"، تا ختم 14000، که توی نرم افزار باب نعیم گذاشته بودند به نیت ....