ذهنش شده انگار یه سیاه چاله متشکل از دود و ماده تاریک و انرژی منفی ... و داره با قدرت همه چی مارو به داخل خودش می کشه.
چیکارش کنم خدا، زورم که دیگه به این نمی رسه، مجبورم این سیاه چاله رو تحمل کنم و مسالمت آمیز در کنارش زندگی کنم، چرا نمی فهمه، چرا درک نمی کنه که چقدر داره با این طرز فکرش مارو عذاب می ده. بس کن دیگه، به خودت بیا و یکم قوی باش، یکم روحیه داشته باش.
من چیز زیادی از زندگی نمی خوام، یعنی زندگی چنان تو سری گاهی بهم زده که نمی تونم زیاد بخوام. شرطی شدم اصلا انگار. خودم هم خسته شدم از بس چس ناله زدم توی این وبلاگ. تمومی هم نداره، هر کی هم بخونه می فهمه که چه آدم منفی هست طرف، خب ... کسی که انتخاب های من رو نمی دونه.
پ.ن: امروز فهمیدم که مشکل کار نکردن دکمه ذخیره هنگام انتشار مطلب در نسخه موبایل به خاطر ادیتوری بود که انتخاب کرده بودم، الحمد الله الان بهتره !
بالاخره آزمون رو به پایان رسوندم و نتیجه خوب نبود. فکر نمی کردم کد هم توی سوال ها بدن، یا اینکه سوال ها قرار بوده انگلیسی باشه.
اولش هم نمی دونستم می تونم بین سوال ها جابه جا بشم، وسطش فهمیدم که کمی دیر بود و خیلی از وقتم رو روی سوال های قبلی حروم کرده بودم و این شد که نتونستم دو تا سوال رو که بلد هم بودم جواب بدم.
خراب کردم، هر چند در توضیحات آزمون نوشته بود تعیین سطح! ولی خب مثل همیشه رفتیم زیر خط فقر.
اگر تماس گرفتند واسه مصاحبه می اندازمش واسه بعد از ماه رمضون :)
استرس دارم، نمی دونم دکمه شروع آزمون رو بزنم یا نه! یا نه و بیشتر مطالعه کنم از بحث هایی که نمی دونم اصلا مرتبط هست یا نه.
دارم به اون نقطه ای نزدیک می شم که دیگه فقط می خوای تموم بشه، حالا هر طور می خواد بشه.
گویا به اندازه کافی تعاملات اجتماعی بر جسم و روح نمی زنیم ! خو از کجا بیارم آخه! نیست .