❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

چشم اشکی

القصه اتفاقاتی که در روزهای اخیر بر ما گذشت.

واسه یه اسهال ساده ی پدر، یک هفته در استرس و رنج گذشت. نمی دونم واقعا اینقدر که نشون میده درد داره واقعا یا نه! یعنی دوست دارم یه بار هم که شده برم داخل بدنش ببینم چه خبره که یه مرد به این سن یهو به خاطر یه ضعف ساده ناشی از اسهال وانمود می کنه که داره فلج میشه و مثل یه بچه گریه کنه.

اونوقت این مشکل با مشکل اعصابش هم تبانی می کنند تا بدترین هفته رو واست رقم بزنه و آخرش می مونی که آخه این چه مدل امتحانی هست، چرا باید اینقدر از انرژی من سر یه همچین موضوعاتی مسخره ای هرز بره.

زور میزنی که اشکت در بیاد بعد بهم میگی بیا تا چشمام اشکی هست ازم عکس بگیر ؟! بعد هم بگی نه خوب نشد و دوباره جلو خودم الکی گریه کنی و بگی حالا بگیر!

حواست که نیست راه میری اما تا به یکی میرسی خودت رو روی زمین می کشی؟! با ما حرف می زنی اما زنگ میزنی به کل اقوام و با داد بیداد و مقطع و عصبانی میگی که نمی تونی حرف بزنی که چی؟!

آخه آدم عاقل نصفه شبی ما رو بیدار می کنی که چی؟ خواب دیدی که برادر شهیدت بهت گفته مادرمون فوت شده؟ خب آدم عاقل اولا که خواب حجت نیست، دوما تو نباید زنگ بزنی از یه نفر بپرسی که اینطور شده یا نه؟

فقط می دونم تا موقعی که توی این خونه هستم بعید هست وضعیتم تغییری کنه و باید سعی کنم هر طور شده بزنم بیرون اما واقعا هم راهی ندارم.

بخوام هم برم سر کار، اونم کاری که ذاتا خودش استرس داره، بعد شب بیام توی همین خونه که همه جاش انرژی منفی هست و ذهن ها سمی.

خیلی بد هست که دارم می بینم پدرم زیر سقفی به اسم مریضیش گیر کرده و تمام هویت و هستی خودش رو همون زیر مدفون گذاشته. فکر نمی کنم چیزی بدتر از این باشه که بهش بگی تو حالت خوبه! یعنی حاضره سرت رو از تن جدا کنه، چون یه جورایی همه هویت اش رو زیر سوال بردی.

آخه که چی آدم عاقل هر جا میخوای خودت رو معرفی کنی میگی بیمار صعب العلاج! یکم روحیه داشته باش خو مرد! داغون کردی ما رو بخدا.

از یه ضعف ساده جسمی؛ فلج کردی خودت رو مثل بچه ها گریه می کنی جلو همه که چی؟ هم خودت زجر می کشی هم مارو زجر میدی.

فقط دلم واسه مادرم می سوزه که همیشه تحمل می کنه، منم به خودش رفتم...همیشه تحمل می کنم. یعنی چاره ای ندارم. مثل قیافه ات می مونه که حتی زشت هم باشه نمی تونی ازش فرار کنی. هر لحظه باهاته و روی سرنوشتت تاثیر میزاره، روی آدمایی که باهات برخورد می کنند، روی کسی که مثلا قراره دوستت داشته باشه اما چون خیلی زشتی حالش بهم میخوره ازت و هیچوقت دوستت نخواهد داشت، مثل خیلی چیزا. اما هیچ چاره ای نداری جز تحمل کردن. مثل وقتی که یه گنجشک رو توی مشتت میگیری. اولش یکم تقلا می کنه اما بعد دیگه تسلیم میشه و حتی وقتی مشتت رو باز می کنی تکون نمی خوره.

یعنی باورت به پرواز رو کلا از دست میدی و خیلی سخته که توی این شرایط امیدت رو حفظ کنی.

خب بهر حال فقط امیدوارم که اون جواب آزمایش کوفتی دیگه چیزی رو نشون نده.

بگذریم...

 

 

۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۳۳ ۳ نظر
محٌـمد
سه شنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۵۱ ق.ظ محٌـمد
مارمولک ذهن

مارمولک ذهن

خیلی از افراد دو تا زندگی دارند، یکی اون که همین الان دارند زندگیش می کنند و یکی دیگه اونکه اشتیاق زندگی کردنش رو دارند.

شما هم حتما یه تصویری از کسی که می خواهید باشید دارید، کاری که فکر می کنید از پسش بر میاید، یا آینده ای که واسه خانواده تون متصور هستید... اما به دلایلی حتی حاضر به انجام هیچ کاری برای رسیدن بهش نیستید !

مقاومت؛ یک نیروی فعال و بی رحم در ذهن شماست که تنها هدفش اینه که شما رو از شدن به نیمه دیگر بهترتان و رسیدن به هدف های خودتون باز داره.

این با شماست که چطور این نیرو رو ساکتش کنید و نادیده بگیریدش.

وقتی که خودتون رو مشغول کارهای زیر دیدید، بدونید که نیروی مقاومت ذهن شما در حال انجام وظیفه خودش هست

دائما کارهای خودتون رو به تعویق می اندازید.

بیش از حد از خودتون یا ایده هاتون اتنقاد می کنید.

فکر می کنید خودتون یا کارهاتون به اندازه کافی خوب نیست.

همیشه یه بهانه ای برای انجام ندادن کاری دارید.

این نیروی مقاومت که معرف حضور شدند، یک صدایی در پستوی ذهن شماست که دائما تکرار می کنه کنار بکش، بیخیال، مراقب باش، آروم برو، کوتاه بیا!

همین صدا فقط بلده بگه که اون کار عمرا بشه، همین صدا تو رو از این می ترسونه که اگر کاری رو انجام بدی و ارائه کنی بقیه مسخره ات می کنن.

این نیروی مقاومت ذهن تقریبا دست به هر کاری می زنه تا شما رو از کاری که منجر به شناخت و توجه میشه بازداره.

می دونید این نیروی مقاومت ذهن توسط چه کسی کنترل میشه؟ "مارمولک ذهن"!

این مارمولک ذهن، خسته و گرسنه و ترسیده هست.

این مارمولک ذهن، فقط می خواد بخوره و بخوابه و جاش امن باشه.

این مارمولک ذهن، اگر پاش بیافته تا پای مرگ می جنگه اما ترجیح میده که خیلی راحت فرار کنه! هرچند هیچ مشکلی هم با عصبانی شدن نداره.

این مارمولک ذهن، فقط یک مفهوم نیست، واقعیه! و محل زندگیش هم بالای ستون فقرات خودتونه و برای نجات شما می جنگه! اما خب نجات پیدا کردن و موفق شدن دوتا مفهوم متفاوت هستند.

این مارمولک ذهن، علت ترسو بودن شماست، علت اینکه همه ی اونچه که در توان دارید رو به نمایش نمی ذارید، علت اینکه وقتی می تونید، کاری نمی کنید.

نیروی مقاومت برای اینکه شما رو از عمل کردن دور کنه هر چرت و پرتی رو توی ذهنتون زمزمه می کنه؛ واسه اینکه شما رو متقاعد کنه که دست به انجام کاری نزنید و در منطقه امن خودتون باقی بمونید حاضره جعل کنه، تحریف کنه، از راه به در کنه، حتی واستون قلدری کنه!

باید اقرار کنم که در جال حاضر، این مارمولک در ذهن من پادشاهی می کنه و با وضعیت بیکاری و نداشتن امید در کشور که میبینم، قدرتمند تر از هر چیزی که تحت اسم انگیزه، ایمان و ... بخواد جلوش وایسه و من رو به جلو برای انجام تغییری تکون بده، در حال فرمانروایی هست.

فکر می کنم بیشتر در این باره بنویسم.

مارمولک لعنتی :(

۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۵۱ ۳ نظر
محٌـمد

حظ تنهایی

این نوشته رو در حالی می نویسم که روبروی بیمارستان توی ماشین پارک شده خوابیدم و جناب پدر هم بستری می باشند. طبق معمول صبر و طاقت کمی دارند و حسابی دردسازی می کنند. همیشه می گم خدا کنه هر کی مریض میشه توی خونه ما بشه اما اون نشه. که کار به یک کولی بازیهایی می کشه اصلا عجیب !
بعد از مدت ها، توی سکوت شب، توی ماشین، دارم یک نوحه قدیمی "یا ابا عبدالله الحسین" رو گوش می کنم.
این نوحه فوق العاده هست، داستان اسارت  و کربلا رو حدودا توی ۴۵ دقیقه با یک ریتم تند و یک ضرب می خونه و خیلی دوستش دارم.
حالم خوبه و لکن غمگینم. فکر نمی کنم تا حالا توی وبلاگم از وقتایی که غمگینم نوشته باشم.
گاهی که دیگه غم خیلی سنگینی می کنن، طوری که دیگه نمیشه توی بغض حبسش کرد، یه خلوت پیدا می کنم و اونقدر گریه می کنم تا چشمام قرمز میشه!
الان آرومم. فکر می کنم خوبه که گاهی نیمه شب، توی خیابان های شلوغ که دیگه خلوت میشن، یه گوشه پارک کنم و فکر کنم، بخوابم، یا هر کار دیگه ای. شاید به زندگی شبانه و زیر پوستی شهر توی شب نگاه کنم.
این نیمه دیگه ما هم معلوم نیست کجاست اصلا، ما که داریم همه حظ هامون رو تنهایی می کنیم!

۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۲۵ ۳ نظر
محٌـمد

آروم باش انسان!

آیا شما رویاندید یا ما ؟!
توی دنیا ما فقط می کاریم، دانه یا سعی. و نتیجه با خداست. اونه که می رویانه بذر سعی رو، نتیجه هر چه شد ما نباید خود رو از محرومان بدونیم و به سخنان بیهوده روی بیاوریم که از رزق خود محروم شدیم و ضرر کردیم.
سعی انسان مشکور خواهد بود اگر برای خدا باشه.
مسئولیت سعی ای که برای خدا باشه با خداست. خدایی که اندازه گیری و هدایت می کنه.
آروم باش انسان !

۲۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۲۳ ۱ نظر
محٌـمد

عشق شش ام

عشق اول ام نقاشی بود، اون موقع که بچه بودم بهترین سرگرمیم کشیدن نقاشی بود. فکر می کردم بزرگ شدم از این راه زندگیمو بچرخونم ! هنوز هم نقاشی های خوبی می تونم بکشم.

عشق دوم ام جانور شناسی بود. از صبح تا شب بیرون از خونه دنبال انواع حشرات و حیوانات و انجام آزمایش های مختلف روی اونها بودم.

عشق سوم ام تجربی بود، کلا به سیستم بدن و ماهیچه و رگ علاقه داشتم اما همیشه از اینکه مسئولیت مراقبت از زندگی یکی دیگه بر عهده ام باشه واهمه داشتم.

عشق چهارم ام نقشه کشی ساختمان بود که یه جورایی من رو یاد عشق اولم می انداخت. زنگ نقاشی واسه خودم نقشه خونه های ویلایی رو انگار مهندسا می کشیدم و به معلم نشون میدادم !

عشق پنجم ام طراحی بود. کارت ویزیت، بنر، پوستر، وب سایت لوگو و ... خلاصه هر چیزی که می شد توی فتوشاپ یا وب طراحی کرد.

و عشق شش ام شد برنامه نویسی! شاید بشه گفت الان هم با هاش ازدواج کردم یه جورایی!

خلاصه که

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۳۴ ۴ نظر
محٌـمد