❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۲۲ ب.ظ محٌـمد
واقعا من ربک؟

واقعا من ربک؟

همه کارهای ما زیر آواری از تعارفات روزمره و پیشفرض های الکی دفن هست، وای از اون روزی که بهت میگن خب، اون تشریفات که هیچی، بگو ببینم واقعا خدات کی هست ؟؟!!
چی داریم که جواب بدیم، واقعا خدامون کیه؟ تعارف رو بزاریم کنار، آقا خدا رو به خدایی قبول داریم ؟! همون خدایی که خدا هست !
من که اینطور فکر نمیکنم. گرز آتشین اول رو که فکر کنم میخورم ! من فقط به وجود یک قدرت برتر به نام خدا اعتقاد دارم اما اعتقادی که تاثیری در عمل ام نداره، اون را موثر و عامل هیچ حرکتی نمیبینم به جز بدبختی هام!
فکر میکنم بهتره که خودم اعتراف کنم که من اگر خدا رو قبول داشتم حال و روزم این نبود. خدایی که ازش مثل خدا حساب ببری ! اون خدا کجای زندگی ماست ؟
فقط نعره نکیر و منکر توی قبر تاریک و تنگ هست که ناگهان تمام اون تشریفات و تعارفات و میزنه کنار و ذاتت رو بهت نشون میده، که اگر تو خدا رو قبول داری، پس از چی ترسیدی ؟ هرچقدر هم اونا وحشتناک و خشن فریاد بزنند، تو که خدا رو به خدایی قبول داری و با این اصل زندگی کردی یک عمر و از پشت پرده بهش ایمان آوردی، حالا که دیگه همه چیز کنار رفته چرا بترسی که بگی الله !
اون جاست که یادمون میره، ذره ای شک و تردید همه چی رو از یادمون میبره، اون وقت معلوم میشه خدات کیه!
خودمونیم، بیایم تعارفات رو بزاریم کنار و یه نعره مَن رَبُک توی تنهایی و تاریکی سر خودمون بزنیم، ببینیم واقعا چه جوابی داریم بدیم، میتونی ادعا کنی که الله خدای من هست؟ خدایی که یک عمر به خاطر اون زجر کشیدم، به خاطر اون عبادت کردم، نه عبادتی که لذت خودم در اون باشه، عبادتی که در عین حال واسم تلخ بود، خدایی که به خاطرش زخم زبان خوردم و صبر کردم و گفتم باشه خدا اشکال نداره، تو که میبینی، اونور حساب میکنیم.
واقعا خدای تو کیست ؟!

۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۲۲ ۱ نظر
محٌـمد
يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ محٌـمد
پازل زندگی

پازل زندگی

داشتم به این فکر میکردم که خدا الان واقعا چی از من میخواد، سعی کردم خودم رو بزارم جای خدا ! سعی کنم تمام عمر خودم رو در یک لحظه ببینم، از اول تا آخرش با همه اتفاقاتی که در اون می افته. بعد سعی کنم اینها رو مثل قطعات پازل در نظر بگیرم و بزارم کنار همدیگه. ببینم واقعا چه تصویری خواهد شد.

وقتی که تاریخ سرگذشت افراد رو میخونی، میبینی که سرگذشت اونها یه مقدمه، شروع و پایان داره و یک پیام داره. خدا یک سری اتفاقات خیلی جزیی و ریز رو توی زندگی هر شخصی رقم میزنه تا اینکه این پازل های خیلی کوچک خودشون تشکیل دهنده یک قطعه دیگه رو میدن، و اگر اونقدر تلاش کنی و به جستجوی خودت بپردازی شاید شانس بیاری و بتونی همه قطعات رو کنار هم بزاری و جواب معمای زندگیت رو بگیری.

تازه از اونجا به بعد میتونی بگی من از زندگی چی میخوام، هدفم چیه و باید چیکار کنم. تازه از اون موقع هست که آرامش داری چون مساله زندگی واست حل شده است و فقط به رسیدن به هدفت فکر میکنی. دیگه ترس و دلهره نداری. و این نقطه خیلی خوبی هست و ای کاش من هم یکی از اون آدم های خیلی خوش شانس توی زندگیم باشم که به اون نقطه میرسه.
هر چند معتقدم آخرین قطعه یک پازل یک زندگی عالی، مرگ هست و فقط اون قطعه میتونه این تصویر رو کامل کنه و زرنگ ها اونایی هستند که بتونند تصویر رو با خوندن قوانین زندگی حدس بزنند و با یک لبخند تا آخرین قطعه محکم و مطمئن جلو برند.
اگر خدا باشی و یک نظر خیلی بلند به زندگی داشتی اتفاقات رو چطوری میدیدی، چطور بد اخلاق بودن پدرت رو تفسیر میکردی، چطور همکاران، شکست ها و پیروزی هات رو تفسیر میکردی ؟! هر بار که میپرسم آها اینو میخواستی بهم بفهمونی درسته ؟ یک صدایی میگه آره اما یکم بیا بالاتر و نظر کن. چیزی رو که دیدی فراموش کن و بیا بالاتر.
همیشه یه چیز مهمتری هست که خدا بخواد به آدم حالی کنه، همیشه.
تا زنده ای مرحله بعدی وجود داره که تو ازش خبر نداری و واسش آماده نیستی.
چی میخوای بهم بگی خدا، چی ...؟ اون اصل مطلبه چیه؟ گناه نکنم؟ همین ؟ بیام بالاتر ؟ چیو باید بفهمم، چی میخوای بهم بفهمونی که گرفتار این گناه ها شدم، اون چه چیزی درونم هست که تو می خوای با گناه که نشون از وجود ضعف در وجودم هست بهشون پی ببرم ؟

۰۱ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۱۳ ۰ نظر
محٌـمد

نمیتوانم های من

قصد دارم بخشی از چیز های که فکر میکنم نمی تونم باشم رو بنویسم.

من نمیتونم مثل یک فروشنده ی پررو و زرنگ هر روز با آدمای زیادی سر و کله بزنم و از اینکه متلک و حرفهای تلخ بهم بزنند هیچ ناراحت نشم. من نمی تونم از این مغازه به اون مغازه برم و محصولی رو یا خدماتی رو بخوام ارائه کنم و در ازاش تقاضای پول کنم.

من نمیتونم از آدما بخوام که بهم پول بدن، مثلا زنگ بزنم بگم سلام پول را واریز کردید! اصلا خوشم نمیاد بگم حقم رو بهم بدید.

من نمیتونم آدما رو ناراحت کنم یا برنجونم. حتی اگر کار بد و ناحقی انجام داده باشند و حقشون باشه که ناراحت بشند.

من نمیتونم نسبت به احساس آدمای دیگه بی تفاوت باشم. برام مهمه که چی میشه ولی در عوض همیشه از خودم و حق خودم و احساس خودم غافلم و یه جورایی احساس نارضایتی دارم.

من نمیتونم آدم خیلی پرفعالیتی باشم ، نمیتونم زیاد توی جمع خوب صحبت کنم و آدما رو دور خودم جمع کنم و بدرخشم. از اینکه گروهی رو مدیریت کنم واهمه دارم.

من نمیتونم کل کل کنم. نمیتونم بحث و جدل کنم. نمیتونم دنبال مشتری بدووم و کارهای تبلیغاتی انجام بدم و سعی کنم دیده بشم. آها خودشه ! نمیتونم کاری کنم که دیده بشم . از اینکه توی دید باشم بدم میاد همیشه. دوست دارم توی پشت صحنه باشم و مطمئن از اینکه کارها خوب پیش میره.

من نمیتونم کارهای نه چندان خوب انجام بدم. هر کاری که میخوام انجام بدم باید عالی و بهترین نحوه خودش باشه. نمیتونم کمال گرا نباشم. نمیتونم کم بخوام و به کم راضی بشم.

 

۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۷ ۰ نظر
محٌـمد

نقاشی های یک کمال گرا

توی یه گروهی عضو شدم که هر روز قراره یک نقاشی رو در حداکثر دو دقیقه بکشیم و بفرستیم. به مدت 30 روز.

هدف اینه که به نوی کمال طلبی بی حد و مرز خودمون رو به چالش بکشیم. پدر صاحب بچه رو در آورده. وقتی که با یه نفر صحبت کردم و گفت که طبیعیه و همینقدر که شناختمش یعنی خیلی جلو هستم، کمی خوشحال شدم و دست از منفی نگری و انرژی منفی برداشتم.

نقاشی رو میکشم که فقط کشیده باشم، یه چیز معمولی! اینبار فقط دارم روی نتیجه و عمل تمرکز میکنم نه کیفیت ایده آل. Just Do It  میرم جلو.

پیش به سوی واکنش گرایی... .

۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر
محٌـمد

در میان هیاهوی زمانه

چه احساس با عظمتی هست وقتی که اتفاقی (بخوانید مشیت خداوند) در میان هیاهوی زمانه، در میان شلوغی انسان ها و رابطه ها، در میان خط زمان، همفکر خودت، همجنس خودت، هموطن و هم عقیده خودت، شبیه خودت رو میبینی، درک میکنی، لمس میکنی و از دریچه روح اون به دردها و خاطرات خودت نگاه میکنی .
انگار تمام اون انرژی پراکنده روح و نفس ات ناگهان متوجه مرکزی میشود و حس میکنی که تو برای هدفی هستی.
در عجبم که این لحظه با احساس اتفاقی به دست میاید یا باید در جستجوی اون دل از همه چیز ببری و بیچاره وار‌ به دنبالش باشی تا شاید، اگر خدا بخواهد بهش برسی.

۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۴ ۰ نظر
محٌـمد