❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

قانون ده سال بعد

یکی از چیزهایی که توی دنیا تعریف شده تا ما آدمها رو تحت فشار و رنج دادن قرار بده سقف هست. سقف های ذهنی که توسط خودمون ساخته و پرداخته شده و یا توسط دیگران بر ما تحمیل شده و ما هم اونا رو پذیرفتیم.
یادمه تا وقتی مدرسه می رفتم همیشه سقف بالاسرم که همه ذهنم رو به خودش مشغول می کرد امتحان یا کلاس فردا بود، هیچوقت فراتر از اون نمی رفتم و فقط می خواستم همون سقف رو رد کنم و برای بعدش دیگه چیزی متصور نبودم.
بعد رسیدیم به سقف کنکور و فکر می کردیم اون رو رد کنیم دیگه تمومه و ما می تونیم یه نفس راحتی بکشیم.
بعد دانشگاه و تمام دردسر ها و چالش ها که فکر می کردیم اون ها رو رد کنیم دیگه می تونیم یه نفس راحتی بکشیم.
تا اینکه همه اونها رو هم رد کردیم و فهمیدیم که این قطار زندگی که مارو تا اینجا آورده دیگه رسیده به ته خط و از اینجا به بعدش رو باید روی پای خودمون وایسیم و دیگه سقف هامون رو خودمون پیدا می کنیم و می سازیم.
این شد که دنبال کار گشتیم و هربار توی هر شرکتی که رفتیم فکر کردیم دیگه اینجا می تونیم یه نفس راحتی بکشیم، تا اینکه فهمیدیم توی این شرکت ها هم نمیشه نفس راحتی کشید و سقف بعدیمون شد اینکه هر طور شده بزنیم بیرون از شرکت، طوری که هیچ سقفی هم رو سرمون خراب نشه و این شد که دغدغه هر روزمون شد اینکه چطور بدون در و خونریزی بزنیم بیرون از شرکت تا بعدش دیگه بتونیم یه نفس راحتی بکشیم.
بعدش هم تا یه مدت اندازه یک خواب دم سحر که نماز صبحت هم قضا شده نفس راحتی کشیدیم ولی فهمیدیم که اینطوری هم نمیشه و باید از سقف بیکاری و بیهودگی هم بگذریم تا بتونیم با پولی که بدست میاریم نفس راحتی بکشیم.
و این داستان همینطور ادامه پیدا کرد تا جایی که الان فکر می کنم اصلا قرار نیست ما توی این دنیا نفس راحتی بکشیم.
یعنی همیشه فکر می کنی یه سقفی هست که بعد از اون میشه آسمون رو دید، ولی وقتی که هربار به سختی از سقفی عبور می کنی، که هر سقفی هم به روش های مختلفی کنار میره، بعضی ها رو چون نمی دونیم و‌عجول هستیم سریع روی سر خودمون خرابش می کنیم و این میشه که قبل از اینکه بتونیم به سقف بعدی برسیم باید خودمون رو از زیر آوار سقفی که روی سرمون خراب شده بیرون بکشیم. که خب گاهی همین روند ممکنه تمام طول عمر رو شامل بشه.
بعضی سقف ها هم‌ خطای دید هستند و اصولا وجود ندارند، فقط بسته به دیدگاه ما داره که اگر جامون رو کمی تغییر بدیم میبینیم که سقف ناپدید شد.
مخلص کلام اینکه معلوم نیست این بشری که مخلوق خداست دقیقا کی و کجا می تونه نفس راحتی بکشه. نفسی راحتی که تمام عمر و سرمایه وجودیش رو پای رسیدن به اون میزاره و آخر کار هم معلوم نیست که بهش برسه یا نه.
تعریف قدیمی از اون لحظه که همه هوای راحتی رو به درون می کشی و به راحتی توی بازدم بیرون میدی لحظه ای هست که انسان پا به داخل بهشت ابدی میزاره.
برای آدمی فانی که عمر کوتاهی هم داره و توسط حس های پنج گانه خودش محدود شده از درون محدود شده، و توسط زمان و‌ مکان از بیرون محدود شده سخته که بتونه معنی زندگی ابدی رو بفهمه.
اصلا درک یک زندگی ابدی یه جورایی غیر ممکن به نظر میرسه برای چنین موجودی.
خلاصه این که ما به هوای کشیدن یک نفس راحتی هربار خودمون رو گول میزنیم تا بلکه بتونیم از سقفی که هربار یا توسط خودمون یا دیگران بالاسرمون ایجاد میشه رد بشیم.
وقتی که سقفی خیلی ذهنم رو مشغول‌می کنه و شروع می کنم به حرص خوردن و خودخوری، از اینکه خودم رو موجودی ابدی تصور کنم عذاب می کشم، درکش برام سخته که بتونم فراتر از زمان و مکانی که الان در اون محبوس شده ام فرار کنم و به نوعی ذهن خودم رو از این سقف های موقتی عبور بدم.
گاهی اوقات کسایی رو می بینم که تمام عمرشون پشت یک سقف گیر می کنند و هیچوقت فراتر از اون نمیرن.
انگار بعد از اون چیزی وجود نداره و خب یه جورایی با ذات انسان هم همخوانی داره این رفتار، و نمی دونم خدت چجوری توقع داره که این موجود بر خلاف ذات خودش که انس گرفتن هست عمل کنه و سختی رو به راحتی ترجیح‌‌ بده.
اما به نظرم ترفندی وجود داره که در واقع مثل نوعی وِرد یا اِسپل ( کلمات عجیب و غریبی که جادوگر ها برای اجرای جادوشون بیان می کنند ) عمل می‌کنه و می تونه بدون انجام کاری سقف ها رو گاهی حتی بدون اینکه از بین ببره، صرفا با شفاف کردن ذهن آدمی بهش این امکان بده تا بتونه فراسوی سقف رو ببینه و بفهمه که آیا واقعا ارزشش رو داره یا نه، اینکه مثلا ببینه بعد از تمام این سقف های دنیوی مرگی وجود داره که فقط هیچ راهی برای عبور ازش وجود نداره بجز اینکه همه چیزت رو بزاری تا بتونی رد شی، حتی جسمت، که برای انسان گاهی همه چیز تصور میشه. و خیلی مسخره هست که چنین دارایی که اینقدر خودمون رو مالکش می دونیم در واقع دارایی ما نیست و باید زیر سقف مرگ اون رو رها کنیم تا عبور کنیم.
عبور کردنی که ناچار به اون هستیم و چه بخواهیم و چه نخواهیم، جبرا ما رو از اون عبور می دهند و مهم نیست که چقدر فکر کنیم آزادیم و آزادی داریم، ما حتی درباره بزرگترین حق خودمون که زندگی کردن هست هم حق انتخابی نداریم و من در عجبم که چطور این سیستم بعد از تمام اینها، به شکلی عادلانه هست که عقربه های یک ساعت دقیق هستند.
جالبه که چطور زمان نسبی بودنش رو با گذر دادن خودش از ما بهمون می فهمونه، وقتی بچه بودیم و برای یک بستی ساعتها گریه می کردیم و‌فکر می کردیم اگر، و فقط اگر همون بستنی رو برامون بخرند دیگه می تونیم نفس راحتی بکشیم، یک ساعت بعد برامون اندازه بی نهایت بود و صبر کردن تا یک ساعت بهم هم محال، در حالی که وقتی بزرگ شدیم این زمان ها هم تغییر کرد و مثلا زمان دانشجویی شد دو یا چهار سال، و فکر کردیم که دو سال می تونه اندازه بی نهایت طولانی باشه و صبر کردن برامون سخت بود.
الان که به گذشته نگاه می کنم هر بار میگم اگر هربار که سقفی بالا سر خودم حس میکردم می تونستم از زمان حال جدا بشم و ده سال آینده رو ببینم چقدر آرامش پیدا می کردم و لحظه های با ارزش زندگی خودم رو خرج حرص‌خوردن های الکی‌نمی کردم.
یادمه زمانی که توی شرکت قبلی بودم همیشه با خودم فکر می کردم که وقتی از اینجا بیرون بیام دیگه تمومه و فقط می خواستم این سقف بالای سرم برداشته بشه. اونقدر درگیر این سقف بودم که اصلا یادم رفت من باید زندگی کنم، باید شاد باشم و بدونم که همه چیز دست من نیست و این نیز بگذرد. الان که به گذشته نگاه می‌کنم یک سوال خیلی ذهنم رو مشغول می کنه و اونم اینکه آیا ارزشش رو داشت یا نه، و اگر من همه چیز رو فراموش می کردم آیا واقعا اتفاق دیگه ای می افتاد ؟
البته الان چون گذشته برام مثل معمای حل شده هست خب جواب اون سوال خیلی ساده به نظر می رسه و اونم اینکه من نباید در اون زمان ها هم اینقدر خودم رو اذیت می کردم.
یه چیزی که توی این چند سال فهمیدم اینه که همیشه برای دیگران و احساساتشون خیلی بیشتر از خودم و خواسته هام ارزش قایل بودم. زیادی خودم رو درگیر احساسات آدمایی کردم که من براشون به همون اندازه ارزش نداشتم. همیشه خودم و احساس خودم رو نادیده می گرفتم و فدا می کردم.
تا اینکه الان رسیدم به اینجا و از خودم عصبانی هستم. از اینکه چرا نمی تونم مثل خودشون باهاشون رفتار کنم و بی ملاحظه باشم.

۲۷ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۱۰ ۱ نظر
محٌـمد

خدای شکننده ی همت ها

یادمه از وقتی بچه بودم همیشه از اینکه یک کاری رو تقلید کنم بدم می یومد، اصلا حس بدی بهم دست می داد وقتی که تقلید می کردم. مثلا وقتی که توی کلاس معلم یه سوال نسبتا ساده می پرسید با اینکه جوابش رو بلد بودم اما وقتی که بقیه بچه ها دست بلند می کردند بیخیال می شدم و می گفتم خب وقتی که یه نفر که جواب رو می دونه دستش رو بالا می بره دیگه چه نیازی هست که منم دستم رو بالا ببرم ؟! از نظرم این کار یه جور تقلید و دنباله روی بود.
در عوض فقط وقتی دست بلند می کردم که یه جواب ناب به یه سوال سخت توی ذهنم داشتم و معمولا هم خیلی جدی و مصرانه نمی خواستم که من اونی باشم که جواب سوال رو می ده و انگار برام خیلی هم فرقی نداشت که من جواب بدم یا یکی دیگه.
الان البته خیلی چیزها عوض شده، همینطور که بزرگتر شدم و تجربه کسب کردم دارم می فهمم که دنیایی وجود داره به اسم ShowOff که توی اون آدما فقط دنبال دیده شدن هستند. یعنی مهم نیست که جواب سوال رو نمی دونند، یه جوابی سر هم می کنند و به هر نحو سعی می کنند در مقابل دیدگان معلم دیده شوند. خب یکم طول کشید تا فهمیدم این هم یک روش هست و همیشه داشتن بهترین ایده و جواب و اسرار توی ذهن خودم به تنهایی کافی نیست و باید بتونم من هم کمی شوآف بیام و خودم رو نشون بدم تا بتونم به بقیه اثبات کنم که من هم می تونم و من هم جواب سوال رو بلدم و در من هم استعداد هست !
تا اینجای کار البته فقط تونستم به اندازه ای چشمام رو باز کنم که خودم رو بشناسم و بدونم صورت سوال چی هست، هیچوقت به کتاب های موفقیت اعتقاد نداشته و ندارم، معمولا همشون یک نسخه عمومی و از قبل مورد تایید عامه مردم ( مردمی که لزوما درست فکر نمی کنند و معلوم نیست موفقیت رو در چه چیزها و ارزش هایی می دونند ) واقع شده رو در یک جلد خوشکل به همراه عکس نویسنده که همواره یک لبخند بسیار زیبا که نشان دهنده نظم نویسنده کتاب در مسواک زدن و نخ دندان کشیدن های قبل از خواب و ارتودنسی مناسب هست، عرضه می شوند.
البته جدیدا از بعضی از کتاب ها خوشم اومده و تصمیم گرفتم کمی هم از آقای لبخند میلیون دلاری کمک گرفته و سعی کنم یکبار هم که شده راه حلی غیر از چیزی که خودم بهش اعتقاد دارم رو امتحان کنم و تا اینجای کار فکر می کنم که نویسنده حق داره اما، اما یه چیزی که حس می کنم گمشده تمام کتاب های موفقیت این روزهای بازار هست که عموما ترجمه شده از نویسنده های موفق غربی هست اینه که خدایی انگار در دنیای اونها وجود نداره ! فقط خودتی و انتخاب های خودت و مهم نیست که اوضاع چقدر بیرون بد بشه و مهم نیست که خدا چه نقشی توی زندگی برای تو در نظر گرفته، در هر صورت تو باید موفق می شدی و یه عالمه پول می ساختی و اگر اینطور نشد تو یک بازنده ای و مقصری پس باید خودت رو سرزنش کنی.
اما آیا واقعا همینطوره ؟ یعنی واقعا آدما کاملا روی سرنوشت خودشون مسلط هستند و به چیزی که می خوان می تونند برسند ؟ یعنی این دنیا اینقدر عادلانه هست ؟
فکر می کنم جواب خیلی از بلغور کننده های کتاب های موفقیت غربی منهای خدا بله باشه اما من نمی تونم این حرف امیر ملک کلام رو نادیده بگیرم که :
خدای را به بر هم زدن اراده ها و وا شدن گره ها و شکستن همت ها شناختم.
یعنی چی این جمله ؟ یعنی که غیر از اراده من، یک اراده دیگه هم وحود داره که به نوعی باعث یک جبر از پیش تعیین شده برای انتخاب ها و گزینه هایی که هر شخص در لحظه می تونه انتخاب کنه وجود داره.
می فهمی ؟ جبر! تو مجبوری و گزینه هایی که در لحظه جلوی من گذاشته می شه فرسنگ ها و سالیان سال نوری با گزینه های افرادی مثل انیشتین و استیو جابز و هیتلر و و و فاصله داره، پس چطور من از خودم توقع دارم که به همون نتایجی برم که اونها رسیدند در حالی که داشته ها و نداشته ها، گزینه ها و انتخاب ها، نقش و استعداد های من چیزهای دیگریست !
کاش می فهمیدیم که این ماییم که موفق و ناموفق بودن یا خوشبخت و بدبخت بودن خودمون رو قضاوت خواهیم کرد و دلم برای کسایی که تمام عمر دنبال این هستند که بقیه موفقیت یا عدم موفقیت اونها رو قضاوت کنند می سوزه.
و ای کاش خودمون رو می بخشیدیم، گذشته خودمون رو می بخشیدیم و می فهمیدیم که خوشبختی دقیقا از لحظه ای که تصمیم میگیرم یه کار خوب انجام بدیم حساب میشه واسمون و خدا بهمون لبخند می زنه و تا ته مسیر باهامونه و اینقدر آرامش خودمون رو برای نداشته هامون، داشته های دیگران، و اشتباهاتمون بهم نمی زدیم.

۲۴ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۷ ۱ نظر
محٌـمد
جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۱۷ ب.ظ محٌـمد
دندان خرد شده

دندان خرد شده

دیروز (خب حقیقتش دیروز نبود اما در حوصله نویسنده نمی گنجه که بخواد حافظه نازنین خودش رو برای به یادآوری رویدادی ناخوشایند در گذشته نزدیک تحت فشار بزاره!) موقع صبحانه تصمیم گرفتم که کمی از خرما کنجد تهیه شده در سفره صبحانه تناول کنم که در نتیجه مقدار اندکی اندازه بند انگشتی از اون رو جدا کرده و در دهان گذاشتیم و بلافاصله با اولین فشار دندان ها صدایی به گوش رسید شبیه قُرُچ؛ که گویا چیزی شبیه سنگریزه درون محتوای خرما کنجد بود و باعث شد که مقداری اندکی از دندان آسیاب جونده آن از میزبان خود جدا شده و مسیر خودش به سمت کائنات رو از سطل آشغال آشپرخانه شروع کند!

و اینگونه خاطر ما مکدر شد و صبح خود را با اوقاتی تلخ شروع کردیم که گویا پروردگار عالم قصد کرده که ما رو اندک اندک نابود کنه و هر بار ذره ای از این حقیر رو از تن جدا کرده تا جایی که فرد توانایی خوردن رو از دست بدهد و به مرور ضعیف شده و سپس با وارد کردن یک میکروب زوار در رفته شیره ای، ما رو در بستر دراز کرده و به سوی خود بالا ببرد!

گویا در همین دوران، تیم بارسا توانسته بود که نتیجه ای شگفت انگیز رو در تاریخ فوتبال به ثبت برسونه که نویسنده اصلا براش مهم نیست! پس این موضوع همینجا زمین گذاشته میشه.

صبح به دعوت دوستان و به طمع کلپچ، خواستیم که به کوه رفته و چربی های لذیذ رو در فضایی معنوی و سرشار از طبیعت میل کنیم که خب همین کار هم کردیم، اما در ادامه پرده از مکر و حیله دوستان برداشته شد و فهمیدیم که باید کل مسیر تا بالای کوه که بز کوهی رو هم از نفس می انداخت طی کنیم! و الان به این فکر می کنم که آیا واقعا توانستم از اون سفره کلپچ، توشه ای برای روز مبادای خود بر گیرم یا اینکه آخر کار مجبور شده ام که از ذخیره خود هم چیزی روی آن بگذارم تا بلکه خرج سفر تا بالای کوه فراهم شود و غرور این قهرمان روزهای نه چندان دور در مقابل سیل جمعیتی که از کوه بالا و پایین می رفتند خدشه دار نشود و همواره اینگونه در ذهن افراد حاضر در پای کوه که بعضا با وسایل حرفه ای کوهنوردی که روزگاری مردمانی با آن قصد هیمالیا می کردند و بعضا سبیل پهلوانی گذاشته تداعی شود که شخص بالارونده مدت های زیادی به سراسر کشور ها و نقاط عالم سفر کرده و هر بار هم به جای گرفتن ویزا و عبور از گیت مربوطه، از بالای کوه ها خود را به نقطه مورد نظر خود رسانده است.

لذت خوردن آب انار بستنی هم به واسطه خزیدن چیزی در پاچه نویسنده که بسیار هم رفتاری دوستانه داشت و بسیار هم چهره آشنایی داشت، کوفت شد! اصلا زهر شد.

 

همچنان کاری در جهت تغییر اوضاع انجام نمی دهم! منتظر آن اتفاق هستم.

۲۰ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۱۷ ۰ نظر
محٌـمد
جمعه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ محٌـمد
کلیشه های ذهنی یک آلوچه

کلیشه های ذهنی یک آلوچه

این چند روز ذهنم خیلی آشفته بود که چرا نمی تونم توی زندگی تمرکز داشته باشم. در واقع فکر می کنم این عدم توانایی در تمرکز ناشی از اینه که روی یک هدف توی زندگیم متمرکز نیستم و نمی دونم باید چه راهی رو دنبال کنم.

از طرفی همه چی رو گره خورده به کار و درآمد می بینیم و رسیدن به این هدف خودش باعث شده که همه ی دیگر اهدافم تحت الشعاع قرار بگیره، یعنی در واقع همه کارهام ، همه ی خودم و توانایی هام موکول شده اند به بعد از درآمد و کار ثابت و امنیت شغلی!

یک سمت جبهه ای وجود داره که منو تشویق به کار دولتی و عافیت دائمی میکنه. شغلی که خیالم راحته که می تونم روی حقوق سر ماه برنامه ریزی کنم و مطمئن باشم با هر تلاطمی کارم رو از دست نمی دم و حداقل اینطوری بتونم یه وامی بگیرم و خانه ای اجاره کنم و نون خودم رو در بیارم.

و در سمت دیگه جبهه ای که میگه برو دنبال استعداد هات و روتین ها و کلیشه هایی مثل حقوق سر ماه و 30 سال بیمه و این حرف ها رو بیخیال شو و سعی کن نهایت خودت باشی و از چهارچوب ذهنی کارمندی خارج بشم و ریسک کنم.

این سردرگمی بیشتر از هر چیز دیگه ای آدم رو رنج میده و روح اش رو مثل شمع آب می کنه. اگر سختی باشه حاضرم بکشم، درد باشه، دوری باشه، گشنگی باشه، غربت باشه حاضرم همه اش رو به جون بخرم اما بدونم برای چی دارم این راه رو میرم و بدونم راهی که انتخاب کرده ام درسته و بالاخره طعم آرامش و موفقیت رو می چشم.

ای کاش می شد از کسی کمک گرفت، اوضاع اقتصادی خوب نیست و ریسک برای قشر ضعیف و متوسط تقریبا غیرممکن هست.

یک ذهنیت وجود داره که وقتی بهش فکر میکنم یک قدرت عجیبی رو در خودم حس میکنم اما امان از این چهارچوب های ذهنی از پیش تعریف شده که مثل یک تله ذهن آدم رو توی خودش اسیر کرده و بهش اجازه نمیده که رشد و حرکت کنه. اون ذهنیت هم اینه که زندگی رو واقعا به شکل یک مسابقه و یک شانس رستگاری که فقط یک بار برای انسان اتفاق می افته ببینم، یکبار، فقط یکبار این شانس رو داری که به چیزی که دوست داری بپردازی، پس چرا یک عمر غصه این رو بخورم که نکنه سر ماه گرسنه بمونم، نکنه بعد از ده سال گرسنه بمونم، نکنه و بعد از 20 سال سقفی بالاسرم نباشه یا بعد از 30 سال از کار افتاده بشم و دیگه از گرسنگی بمیرم!

چقدر خوب می شد اگر میشد این کلیشه های ذهنی رو کنار زد و با خیال راحت و در آرامش به چیزی که میدونی بهش علاقه داری و پرداختن بهش آرومت می کنه بپردازی و دیگه این همه غصه های الکی نداشته باشی، آخه مگه تا الان غیر از یک چشم بهم زدن گذشته که بعد از این بخواد بیشتر طول بکشه! این یک چشم بهم زدن رو چرا باید اینقدر استرس اتفاقاتی داشته باشم که معلوم نیست می افتند یا نه!

آیا کسی اون بیرون هست که مثل من فکر کنه و بخواد بهم کمک کنیم؟!

۱۳ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۳ ۰ نظر
محٌـمد
پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۰۶ ب.ظ محٌـمد
چرت نوشتانگا پرتشان ته دسپارچ است

چرت نوشتانگا پرتشان ته دسپارچ است

این مطلب قراره فی البداهه چیزی رو توصیف کنه که خودش هم نمی دونه یعنی چی! مثلا امروز که پنج شنبه هست و تعطیله و وقتی که بعد از ظهر از خواب بیدار شدم یه لحظه اصلا فراموش کردم که الان در کدام برهه از زمان و در کدام مختصات از مکان و روی کدام سیاره و در چه وضعیتی از سلامت و تندرستی هستم!

که خب بعد از اینکه آب دهانم رو قورت دادم حس کردم که کمی گلوم درد گرفت و یاد اون دستی که دیروز به عضو جدید تیم مون داده بودم که بعدش طرف گفت دیگه ببخشید سرما خورده بودم ولی دیگه به نفر دوم که رسید گفت که مریضه و دست نمیده و ما هم گفتیم که ما سهمیه مریضی امسال مون رو دریافت کردیم! بعد از بیان صدایی شبیه هِه که منظور ادا کننده احتمالا این بوده که چه ساده ای تو! به اطراف نگاه کردم و فهمیدم که آخرای سال هست و منم الان خونم و هیچ ایده ای هم ندارم که میخوام چه غلطی توی زندگیم بکنم و فقط به صورت کلی می دونم که قراره روزی آدم بزرگی بشم و کار خارق العاده ای رو انجام بدم که همه افراد رو به وجد خواهد آورد و تحسین شون رو بر خواهد انگیخت، که خب تمام این اتفاقات در حدود چند ثانیه پس از باز شدن دریچه های رو به دنیا از ذهنم گذشت و رفتم پایین و یه قرص کلداکس به همراه قلیلی آب تناول کردیم به این امید که حساب کار دست جناب ویروس آمده باشه و بفهمه صاحب این بدن با هیچکی شوخی نداره و بلافاصله دنبال بدن دیگری برای راه اندازی کسب و کار خودش باشه.

نور اتاقم معمولا کم هست و عکس پس زمینه هم همیشه تم تیره رنگی داره و این روزها بیشتر چیزهای اطرافم تم تیره پیدا کردند، بدون اینکه خودم هم متوجه باشم هر جایی که پا می زارم خود به خود همه چیز تم تیره و تاریک پیدا میکنند و در سکوتی وهم انگیز و نا امید کننده فرو می روند. انگار خودکاری مشکی شدم که جوهر خودش رو توی دریای اطراف پس میده و هیچ کنترلی هم روش نداره.

دیشب در یک تماس تلفنی از فردی که مشمول طرح رایگان شده بود نقشه مسافرت به چند شهر و استان داخلی و چند کشور آسیای میانه رو کشیدیم و حتی محل اقامت رو هم اوکی کردیم و از ضرورت و لزوم مسافرت برای جسم و روج حرف ها به میان آوردیم و هر بار که بحث به نزدیکهای خب دیگه چه خبر نزدیک میشد از قبل بدون هماهنگی بحث دیگری رو از بخش آرشیو "حرف های الکی که می شود نگفت" بیرون آورده و بدین گونه به این دوست و فامیل نزدیک خود کمک کردیم تا از خجالت مخابرات در آمده و غصه زیر دین ماندن نداشته باشد و بتواند با خیالی آسوده تولد خود را جشن گرفته و به این فکر کند که از زندگی حداکثر استفاده رو می توان برد فقط کافیه که وقتی مخابرات بهت پیام تبریک تولد و یک روز مکالمه رایگان می فرسته بتونی به نزدیک ترین و دم دست ترین آدم بیکار و پر حرف مخاطبینت دسترسی پیدا کنی و گزینه تماس رو بزنی و بقیه اش دیگه مهم نیست، کافیه بزاری گذر زمان کار خودش رو بکنه و تو فقط بلند با دهانت فکر کنی، همین.

گویا شخص مورد نظر که امید خانواده جهت وصلتی ناب با خانواده ای بود که به اصطلاح  آشنا نامیده می شوند، قصد کسب دانش و استفاده از محضر اساتید دانشگاه و طی مدارج عالیه رو داشتند و در میل به این هدف خود چنان جدیت به خرج داده اند که از پذیرش هر گونه حواس پرتی و موجودی مزاحم ذیل نام خاستگار و ماستگار خودداری کرده و یحتمل مسلط به فنون نه گفتن هم می بوده اند و اینگونه امیدها در هوا پخش شدند و نویسنده دوباره به دوران خلسه فکری خود تا پیدا شدن مورد دیگه وارد شدند و ترجیح دادند اجازه بدهند هر چیزی مسیر خودش رو طی کنه و وسط کار هی اینقدر از خداوندگار سوال نپرسیدند که داری چیکار میکنی، یا میخوای چیکار کنی، یا اون آچار چرخ رو واسه چی برداشتی، یا چرا اون سیم رو زدی توی پریز تلفن و ... به تجارت و کسب و کار خود بپردازند.

خوانندگان و شنوندگان عزیز، همیشه حواستون به دکمه انصراف که دقیقا کنار دکمه ذخیره واقع شده است باشه و سعی کنید تا هر چند دقیقه یکبار دکمه ذخیره را بفشارید تا مبادا مثل نویسنده این مطلب ناگهان دچار غفلت شوید و بعد از تلاش و عرق ریختن برای نوشتن یک "متریال متن" خوب و چرت نوشتی عالی، دکمه انصراف رو به نیت ذخیره بزنید و در زمره احمق ها در بیایید.

 

پ.ن: عکس تزیینی می باشد.

۱۲ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر
محٌـمد