❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

کار خدا

من این رو کجای دلم بزارم استاد آخه !

باید تصور ما از خدا این‌طور باشد که خدا کاری جز مهربانی کردن و شاد کردن ما ندارد. اگرچه لازمه رسیدن به شادی عمیق، عبور از برخی سختی‌هاست.

/:

۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۵۱ ۵ نظر
محٌـمد

سر جای اول

امروز دوست دارم واقعا این رو واسه خودم بنویسم که

نساختن یک مجسمه خیلی زیبا، خیلی بهتر از ساختن یک مجسمه زشت هست.
درگیر یک رابطه که می تونه خیلی عالی باشه نشدن، خیلی بهتر از درگیر یک رابطه بد شدن هست.
یک فرد عالی رو استخدام نکردن، خیلی بهتر از استخدام یک فرد بد هست.
یک پروژه خیلی عالی رو نگرفتن، خیلی بهتر از یک پروژه بد رو گرفتن هست.
پارسال به خاطر موضعیت بدی که از لحاظ روانی داشتم و بیکاری و فرار از شرایط خونه مجبور شدم یه شرکتی برم سر کار که الان که فکرشو می کنم میبینم همچین غلطی هم نکردم، فقط برای درد و رنج خودم کمی زمان بیشتری خریدم و اون رو به تعویق انداختم.
و من الان اینجام، سر جای اولم، فقط یک سال پیرتر شدم! همین.

۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۸ ۲ نظر
محٌـمد

انک کادح الى ربک

اگر داری راه میری بایست و اگر ایستادی بشین و اگر نشستی قشنگ یه بالش بزار زیر سرت و با دقت بخون چون نویسنده قصد داره یه راز خیلی مهم زندگی رو بهت بگه :)

حقیقت اینه که در جستجوی آرامش و رسیدن به اون چیزی که فکر می کنی قراره بهت آرامش بده دو احتمال وجود داره، یا از قبل بهت داده شده یا خیر.

در حالت اول چون بدون زحمت بهت داده شده پس احتمال خیلی زیاد قدرش رو نمی دونی و به دنبال آرامش همه عمر به دنبال یک "نه اینهایی که دارم" می گردی و اینطوری همیشه ناآرامی.

در حالت دوم هم باید برای رسیدن به چیزی که می خوای خیلی بجنگی، اونقدری که ریقت بزنه بیرون و اگر امیدت رو از دست ندی در این مسیر، و همش پشت سر هم انتخاب های درستی داشته باشی این احتمال وجود داره که آخر کار چیزی که می خوای رو بدست بیاری. ولی خب چون در این حالت احتمال اینکه دقیقا بدونی چیزی که میخوای چی هست و کجا قراره پیداش کنی خیلی کمه پس نتیجه این میشه که همه عمر ناآرامی در جستجوی آرامشی که نمی دانی کجاست !

اما رازی که می خوام بگم اینه که در حقیقت هیچ چیزی در این دنیا نیست که بهت آرامش بده، اصلا چنین نقطه ای تعریف نشده هست؛ تنها آرامش واقعی حرکت به سمت خدا هست و اون یک نقطه نیست، یک مسیره که باید تا مرگ ادامه اش بدی.

خلاصه اینکه «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلی رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلاقیهِ»

 

۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۲۱ ۱ نظر
محٌـمد

تف سر بالا

لازم و واجب می دونم بر خودم که این نوشته رو شروع کنم با تف به سرماخوردگی، و خب البته اگر در نظر بگیریم که رزق هر کسی از سختی و رنج تقسیم شده است پس به این نتیجه می رسیم که تف مون سر بالا بود و بهتره فرض کنیم که هیچ حالت دیگه ای نمی تونست وجود داشته باشه و من قرار بوده که بهر حال سرما بخورم.
خدا رو شکر این نوشته در حالی توسط نویسنده پا به عرصه خلقت میزاره که کولر بعد از دو روز زحمت بالاخره راه افتاد و دیگه لازم نیست نصف شب مغز محترم( بخوانید رئیس) هی نویسنده بیچاره رو بیدار کنه تا به یادش بیاره که وظیفه داره اسباب راحتی رییس رو فراهم کنه وگرنه دستورات لازم جهت شب بیداری، نصف شب بیدار شدن یا صبح خسته بیدار شدن رو حتما به مراجع مربوطه صادر خواهد کرد.
خب دیگه چرت و پرت بسته، دوباره بیکار شدم و نشستم توی خونه، با تشکر از تمامی دست اندر کاران که جوون این مملکت به *** هم نیست. دوباره دارم دچاره همون حالت کرختی پارسال میشم و اصلا دلم نمی خواد اینطور بشه اما انتخاب های زیادی هم پیش رو ندارم.
یک شاگر گرفتم که بهش برنامه نویسی تدریس می کنم روز های شنبه هر هفته و برنامه ام اینه که وارد بحث آموزش بشم تا اینکه بخوام برای یک شرکت دیگه کارمندی کار کنم که آخرشم با ناراحتی بخواد همه چی تموم بشه، این برای من تبدیل یه یک عقیده شده که هیچ برنامه نویسی نخواهد توانست بدون درد و خونریزی شرکتی که در اون کار کرده رو ترک کنه، مخصوصا اگر شرکت بابت انجام یک سری کارهای بهش پول پرداخت می کرده. خب این قسمت از این نوشته با این جمله به پایان می رسه که خب زندگی همینه دیگه، قرار نیست نفس راحت بکشی.
اونشب باهاش دعوام شد، داستان وقتی اوج گرفت که گفتم شما که همه جا جار می زنی که زن بگیره من خونه طبقه بالا رو میدم واسه خودش، خب همین الان لطف کن یکم از اون رو پیش بده تا باهاش کار و بار واسه خودم راه بندازم که با نعره ندارم جواب داده شد و وقتی که فیلم به قسمت ادای دیوانه ها رو در آوردن رسید من هم کمی بازیگریم شکوفا شد در لحظه و مکر مکار رو به شیوه خودش چاره کردم، هر چند از نتیجه کار راضی نبودم اما تماشاگران راضی و در حالی که در سکوتی ماتم زده فرو رفته بودند سالن نمایش رو ترک کردند.

دلم آسمون می خواد.

۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۵۸ ۲ نظر
محٌـمد

غار نشین

چقدر تغییر کردیم واقعا ؟ از زمانی که می رفتیم لب رودخونه دو تا کف دستمون رو روی زمین می ذاشتیم و با دهنمون آب می خوردیم تا الان که آب رو در لیوان ریخته یک برش لیمو گوشه اون قرار داده و یک نی در آب قرار داده و آنرا یک قلپ مکیده و بقیه آن را جهت حفظ کلاس کار در ته لیوان باقی می زاریم !

چی عوض شده که فکر می کنیم از انسان اولیه غار نشین خیلی بهتر هستیم؟ آیا واقعا زندگی بهتری داریم و خوشحال تر هستیم؟ آیا من از شب رو در یک رختخواب نخی و پر از پنبه در یک اتاق کاملا امن و دارای تهویه مطبوع و یک پتوی گرم و نرم بیشتر لذت می برم یا انسان غار نشین از خوابیدن پس از یک شکار موفق در غار و کنار شعله های آتش در حالی که یک سنگ زیر سر داره و با کمی گیاه روی خودش رو پوشونده؟

چه دنیای ساکتی، فقط من و آتش و سکوت شب، و بی کران هستی.

اما الان شب که سر به زمین می زاری تازه تمام افکار بهت هجوم میارند، از اینکه چطور می خوای 30 سال بیمه رد کنی تا در نهایت به خوبی و خوشی بمیری! از اینکه فردا چه غلطی می خوای بکنی وقتی صبح از خواب بیدار شدی وقتی که همه جا و همه چیز در قلمرو یک چیزی هست ! مغازه ها، خانه ها، ایستگاه اتوبوس، مترو، خیابان و ... .

و هیچ جا جای من نیست، جایی که بتونم به سکوت و عمق برسم. جایی که بتونم به بی نهایت فکر کنم. ذهنم رو از دغدغه های روزمره رها کنم و کمی فکر کنم!

 

 

۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۰:۴۰ ۶ نظر
محٌـمد