❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

نمیتوانم های من

قصد دارم بخشی از چیز های که فکر میکنم نمی تونم باشم رو بنویسم.

من نمیتونم مثل یک فروشنده ی پررو و زرنگ هر روز با آدمای زیادی سر و کله بزنم و از اینکه متلک و حرفهای تلخ بهم بزنند هیچ ناراحت نشم. من نمی تونم از این مغازه به اون مغازه برم و محصولی رو یا خدماتی رو بخوام ارائه کنم و در ازاش تقاضای پول کنم.

من نمیتونم از آدما بخوام که بهم پول بدن، مثلا زنگ بزنم بگم سلام پول را واریز کردید! اصلا خوشم نمیاد بگم حقم رو بهم بدید.

من نمیتونم آدما رو ناراحت کنم یا برنجونم. حتی اگر کار بد و ناحقی انجام داده باشند و حقشون باشه که ناراحت بشند.

من نمیتونم نسبت به احساس آدمای دیگه بی تفاوت باشم. برام مهمه که چی میشه ولی در عوض همیشه از خودم و حق خودم و احساس خودم غافلم و یه جورایی احساس نارضایتی دارم.

من نمیتونم آدم خیلی پرفعالیتی باشم ، نمیتونم زیاد توی جمع خوب صحبت کنم و آدما رو دور خودم جمع کنم و بدرخشم. از اینکه گروهی رو مدیریت کنم واهمه دارم.

من نمیتونم کل کل کنم. نمیتونم بحث و جدل کنم. نمیتونم دنبال مشتری بدووم و کارهای تبلیغاتی انجام بدم و سعی کنم دیده بشم. آها خودشه ! نمیتونم کاری کنم که دیده بشم . از اینکه توی دید باشم بدم میاد همیشه. دوست دارم توی پشت صحنه باشم و مطمئن از اینکه کارها خوب پیش میره.

من نمیتونم کارهای نه چندان خوب انجام بدم. هر کاری که میخوام انجام بدم باید عالی و بهترین نحوه خودش باشه. نمیتونم کمال گرا نباشم. نمیتونم کم بخوام و به کم راضی بشم.

 

۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۷:۰۷ ۰ نظر
محٌـمد

نقاشی های یک کمال گرا

توی یه گروهی عضو شدم که هر روز قراره یک نقاشی رو در حداکثر دو دقیقه بکشیم و بفرستیم. به مدت 30 روز.

هدف اینه که به نوی کمال طلبی بی حد و مرز خودمون رو به چالش بکشیم. پدر صاحب بچه رو در آورده. وقتی که با یه نفر صحبت کردم و گفت که طبیعیه و همینقدر که شناختمش یعنی خیلی جلو هستم، کمی خوشحال شدم و دست از منفی نگری و انرژی منفی برداشتم.

نقاشی رو میکشم که فقط کشیده باشم، یه چیز معمولی! اینبار فقط دارم روی نتیجه و عمل تمرکز میکنم نه کیفیت ایده آل. Just Do It  میرم جلو.

پیش به سوی واکنش گرایی... .

۱۲ آذر ۹۵ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر
محٌـمد

در میان هیاهوی زمانه

چه احساس با عظمتی هست وقتی که اتفاقی (بخوانید مشیت خداوند) در میان هیاهوی زمانه، در میان شلوغی انسان ها و رابطه ها، در میان خط زمان، همفکر خودت، همجنس خودت، هموطن و هم عقیده خودت، شبیه خودت رو میبینی، درک میکنی، لمس میکنی و از دریچه روح اون به دردها و خاطرات خودت نگاه میکنی .
انگار تمام اون انرژی پراکنده روح و نفس ات ناگهان متوجه مرکزی میشود و حس میکنی که تو برای هدفی هستی.
در عجبم که این لحظه با احساس اتفاقی به دست میاید یا باید در جستجوی اون دل از همه چیز ببری و بیچاره وار‌ به دنبالش باشی تا شاید، اگر خدا بخواهد بهش برسی.

۲۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۴ ۰ نظر
محٌـمد

خوشبختی مشروط

خوشبخت دونستن خودتون رو هیچوقت به عوامل خارجی شرطی نکنید، فکر نکنید اگر فلان دانشگاه قبول بشوم آنگاه من آدم موفقی هستم و اجازه دارم اون حس خوشبخت و شاد بودن رو داشته باشم.
تو خوشبخت هستی همینکه تصمیم میگیری برای هدفی برنامه ریزی و تلاش کنی. اینقدر به ذهنت فشار نیار که من بدبختم اما اگر بتوانم ازدواج کنم آنگاه میتوانم حس خوبی درباره خودم داشته باشم.
حس خوشبختی داشتن یک چیزی شبیه اعتماد به نفس درونی و عزت نفس در ذات انسان هست. مشروط نیست.
اونطوری پس از رسیدن به نقطه ای که توقع داری به تو حس خوشبختی رو انتقال بده، و اینطور نشود و تو اون حس اعلای خوشبختی رو بدست نیاری، بدتر افسرده تر میشی.

۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۱ ۲ نظر
محٌـمد

غرنوشت کاری

امروز آخر وقت با مدیرمون بحثمون شد. یعنی دوستم که مثلا قراره تحلیلگره سیستم باشه داره سرسری میره جلو و به من ارائه میکنه و منم طبق اون چیزی که اون گفته بود دارم میرم جلو، حالا یهویی مدیر از یه قابلیتی حرف زد که فکر میکرده بدیهی هست و باید اصلا همینطوری می بوده باشه در حالی که پیاده سازی اون به همین راحتی هم هم نیست.

اینه که یکم بحث و شد و با تلخ رویی گفت که باید بشه هر طور هست.

راستش اصلا از رفتارش خوشم نیومد. انگار نه انگار که پروژه خودش هست و باید واسش وقت بزاره. چیزی که ما اون روز دوساعت واسش توضیح دادیم رو سعی نکرده بفهمه و مارو دوباره میندازه توی دور آخرش هم خودش رو مقصر نمیدونه. کلا همش به نحوی تعامل رو توی زمین بقیه می اندازه که اصلا صحیح نیست و توی این مدل کار کردن نمیشه سنگ های بزرگ زد.

هر روز صبح باید بهشون توی تلگرام سلام بفرستیم و بگیم امروز میخوایم روی چی کار کنیم! و اگر نگیم ایشون هیچوقت خودشون نمیپرسند! اصلا انگار نه انگار... همش هم شاکی هست که چرا اطلاعات کافی ندارم، نمی فهمم داره چی میشه.

تا همینجای کار قانع شدم که از اینا چیزی به ما نمیرسه و همینقدر هم که تا حالا موندم به خاطر صفت قناعت و وفاداریم بوده و گرنه باید همون موقع که به خاطر همین انفعالش توی رد کردن بیمه ام ، سه ماه بیمه من رو رد نکرد باید می فهمیدم که ایشون که یه مساله ساده مثل بیمه نیروی جدید رو نمیتونه مدیریت کنه طبیعتا نمیتونه یه پروژه بزرگ رو هم مدیریت کنه.

حالا با خودم قرار گذاشتم که اینبار منفعل نباشم و حرفام رو رک و راست بزنم. البته با تمرکز بیشتر روی نتیجه ای که باید گرفت و زدن شاخ و برگ هایی که به من ربطی نداره و هرچند درباره اش حرف دارم اما بهتره سکوت کنم و با دخالت بی جا واسه خودم دردسر الکی درست نکنم.

یه جورایی یکم Show off بیام که ما هم بله و بشیم آدم خوبه داستان و بعد بریم سر کار خودمون.

حقیقت اینه که آدما همیشه هم نمیخوان حقیقت رو بشنوند و نباید همیشه حقیقت رو بیان کرد . کسی که جنبه شنیدنش رو نداره بهتره که انسان اون رو به حال خودش رها کنه، یا یکم بهش بچشون و منتظر بشه ببینه آیا درخواستی برای بقیه اون وجود داره یا نه، اگر خیر پس بیخود انرژی ارزشمند خودش رو حروم نکنه.

 

۰۶ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۶ ۱ نظر
محٌـمد