❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

میدونی، آخه خدا تو رو خیلی دوست داره

میدونی، آخه خدا تو رو خیلی دوست داره.
وقتی که تو رو سرگرم گناه میبینه، وقتی که دیگه بهش هیچ توجهی نمی کنی و نشانه هاش رو نمیبینی، خیلی آروم و بی صدا توی شلوغیِ غیر خودش، دستش رو آروم از توی دستت میکشه .
آخه اون خیلی تو رو دوست داره، خیلی دلش میشکنه وقتی میبینه بهش بی محلی میکنی؛ اونم که خدا هست، متکبر و مقتدر.
اگر بزاره بره، اگر به اون نقطه برسه که دیگه باید دستت رو ول کنه، هیچ کس دیگه ای نمیتونه طعم آرامش رو دیگه بهت بچشونه. حتی اون لحظات خوب با خدا بودن رو هم از یادت میبره و یادت نمیاد اون دست کی بود که یه زمانی اینقدر بهت آرامش میداد.

آخه تو بدجور بهش بی احترامی کردی و دلش رو شکوندی، اونم که خداست، وقتی که قهر بکنه، بدجور قهر می کنه.

مطمئنا خدا تو رو خیلی دوست داره، اما میدونی، آخه اون خداست؛ عشق رو خدایی ابراز میکنه، نه مثل بنده های زمینی. اینه که واسه فهمیدنش باید یکم بیشتر دور و ورت رو ببینی تا بفهمی دست کی و گرفتی که اینقدر بهت آرامش میده و خودت هم نمی دونی.

۲۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر
محٌـمد

پُتک آهنی

نه پتک اصالت داره، و نه کسی که پتک رو میکوبه و نه آتیش.

هدف فقط تویی و تاثیری که تو باید بپذیری، حالا به هر روش ممکن!

نه از آهنگر دلگیر شو، نه از پُتک آهنی! فقط هر ضربه رو به جان و دل نوش جون کن و محکمتر شو؛ اونها رو به خاطر نسپار، تو برای هدفی در حال زجر داده شدن هستی.

حتی به لحظات خوش بودن در آب سرد هم دلبسته نشو، فقط سرد شو و آماده گرما و ضربه های شدیدتر.

وقتی که کار آهنگر تموم شد، اونوقت میتونی استراحت کنی. چون دیگه هیچی نمیتونه تورو بشکونه یا حتی خم کنه.

تویی که خرد می کنی و همه در برابرت تعظیم می کنند، و هیچکس دردهای تورو به یاد نخواهد آورد! حتی خودت.

 

۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۷ ۰ نظر
محٌـمد

ایده زیر خاکی

این ایده رو الان توی وبگردیم پیدا کردم، از یه سایت که قبلا بهش لینک داده بودم!

عالیه؛ عالی؛

 

اگر می‌خواهید خلاقیت بیشتری داشته باشید، می‌توانید از قیودی برای برانگیزاندن خلاقیتتان بهره ببرید. برای مثال می‌توانید کتابی با استفاده از تنها ۵۰ واژه مختلف بنویسید. این استراتژی است که دکتر سوس (Seuss) برای نوشتن تخم‌مرغ‌های سبز و گوشت (Green Eggs and Ham) از آن بهره برد.

۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۹ ۰ نظر
محٌـمد

هههمم، یادم نمیادش

اولش باهاش کمی صحبت کردم ، شب بعد هم همینطور.

اما بعد دیگه ازش خبری شد...و من داشتم بهم عادت می کردم! بعد دیدم فایده نداره، ما هیچوقت واسه هم نیستیم.

همه چیو پاک کردم. و توی شلوغی وقتی حواسش نبود گم شدم. شاید فقط یه وقتی با خودش بگه اِ یکی هم بود که ...هههمم، یادم نمیادش!

۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۴ ۰ نظر
محٌـمد

افسردگی خر است

نمی دونم از چی باید بنویسم، اخیرا فهمیدم که این حال مزخرفی که دارم اسمش افسردگی هست.

افسردگی ناشی از کار مداوم و زیاد، همچنین استرس بالا.

دلم می خواد یه مدت به یه کار دیگه ای مشغول بشم، کاری کاملا غیر مرتبط با کار الانم، ولی پا نمی ده زندگی انگار.

فقط می دونم که اگر اینطوری برم جلو به زودی کاملا خرد میشم یا تا آخر مسیر همینطوری خواهم بود، درب و داغون و خسته.

فکر میکنم یه اتفاقی باید از بیرون بیافته و من دنبالش برم، اما خب زندگی ما اینطوری که کلا اتفاقی توش نمیافته، کلا هم خودم هم والدین محترم و طایفه همه منفعل هستند، و اینکه ما جدا افتاده هستیم!

 

۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۰۱ ۱ نظر
محٌـمد