❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

امیدوارم درس بعدی از جنس درد نباشه

امروز مدیرمون آخر وقت خواست که جلسه داشته باشیم که توی اون جلسه گفت که فقط من حرف می زنم و شما گوش کنید.

از اعتقاداتش گفت و اینکه شرکت واسم مهم هست و بر اساس اعتقاداتم اینجا رو اداره می کنم اما مثل اینکه باید توی کارم تجدید نظری کنم و شاید باید من هم مثل بقیه از حق نیروهام بزنم و بهشون استرس انتقال بدم و ... .

انگار توی این چالش گیر افتاده بود که فایده ی خوب بودن چیه وقتی همش باید رنج بکشی؟!

ما هم مثل بچه های خوب گوش کردیم و آخرش هم ازمون خواست که فقط به حرفاش فکر کنیم.

راستش من که مدت زیادی نیست اومدم شرکت، کمی بیشتر از یک ماه اما به نظرم یه جورایی هم حق داشت هم به افراط دو تفریط دچار شده!

با خودم فکر می کنم که از این به بعد نسبت به کارم و کدهایی که می نویسم تعهد و مسئولیت پذیر تر باشم و چارچوب های اداری رو مقدم بر انجام کار ندونم.

شرکت از یک جور تعامل ناقص به نظرم رنج میبره و اینکه مدیر باید یکهو توی یک همچین جلسه ای زبان به گلایه باز کنه یعنی که همینطور مشکلات جمع شده و حل نشده تا اینکه بالاخره زده بالا.

نمی دونم میشه اینو توی شرکت کاریش کرد و فرصتی فراهم خواهد شد که با جناب مدیر این مساله رو در میون گذاشت یا نه، چون واقعا سرش شلوغه و من مطمئنم این باعث چنین مشکلاتی شده.

امیدوارم درس بعدی از جنس درد نباشه :|

۲۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۱۱ ۱ نظر
محٌـمد

دیالوگ های ماندگار؛ غرور

دوست دارم از این به بعد دیالوگهای زیبا و برتر که توی فیلم ها می بینم رو اینجا بزارم.

بعضی کارگردان ها نود دقیقه فیلم میسازه و فضا سازی می کنه که تو رو در یک فضای احساسی و روحی خاص قرار بده و اونجا تک جمله عصاره مقصود خودش رو به بیننده انتقال بده، و گاهی هم فقط در همون شرایط هست که اون کلمه چسبندگی لازم رو داره؛ شاید اگر شما همون جمله یا نگاه یا حرکت رو جایی و زمانی غیر از اون ببینی، اون جمله یا نگاه یا حرکت مورد اغفال واقع بشه.

 

 

شما همیشه برای من یه قهرمان بودید
...ما منوها و دستورالعمل های شما رو خوندیم


یه قهرمان یا یه خدا؟ -


...من -
نمیدونم فرقش چیه؟


  برای هیچی برام کار میکنی؟-

هیچی؟ -

 

برای غذا، برای وعده های غذایی -


?آره، حتما -

آره، اگه یاد بگیرم، آره -

 

بابتش پولی بهم میدی؟ -

چقدر میدی که برای من کار کنی؟

هفته ای صد پوند بهم میدی؟

دویست پوند؟ سیصد پوند؟
دارم سعی میکنم به هدفم برسم
رزومه تو عالیه
این بره های لعنتی فوق العاده ان
اما غرور نداری

توی آشپزخونه من، باید از خودت دفاع کنی


باشه-


"نه، منظورت اینه که "فاک یو

۱۶ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۰ ۲ نظر
محٌـمد

یه ذره حق

کسی که بنده نباشه، یه ذره از حق رو بفهمه کل حق رو گردن میزنه.

 

 

۱۶ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۶ ۰ نظر
محٌـمد

Don't take life too seriously

Don't take life too seriously. Punch it in the face when it needs a good hit. Laugh at it.

 

۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۸ ۱ نظر
محٌـمد

حسه نوشتن نیست

با خودم قرار گذاشته بودم که بنویسم، ایده ها و چیز هایی که هر روز توی ذهنم میاد رو اوایل توی گوشیم با چند تا کلمه کلیدی ذخیره می کردم تا بعدا سر فرصت بهش فکر کنم و یه نوشته بدرد بخور بنویسم اما الان پیش نویسم پر از مطالبی هست که نصفه و نیمه رها شدند و خاک می خورند و حوصله تکمیل کردنشون رو ندارم.

فکر می کنم اگر سرم کمی بیشتر شلوغ بود بیشتر به کارهای اینچنینی هم می رسیدم چون به تجربه دیدم که هر چی وقت بیشتری داشته باشی تعداد کارهایی که به دلخواه انجام میدی هم کمتر میشه! انگار وقتی وقت داری تنها کاری که انجام میدی دست روی دست گذاشتن و منتظر موندنه....منتظر چی؟ نمی دونم، یه لحظه خاص و متفاوت، یه اتفاق... یه چیزی نه این چیز !!

راستی ان شاالله فردا دارم میرم کربلا واسه اربعین.... ولی اصلا از خودم راضی نیستم، اگر به خودم بود شاید نمی رفتم اما خب گفتم نمیشه که من عالی بشم و بعد بخوام برم، حالا همینطوری کثیف و خاک و خولی میریم؛ خدا رو چه دیدی، یهو دیدی شد!!

این روزها منتظرم، منتظر یه اتفاق که کمی زندگیمو تغییر بده، نمی دونم باید صبر کنم تا خودش بیافته یا اینکه منم می تونم توی افتانش نقش داشته باشم، تا چه حد؟ نه یه اتفاق سطحی که من کلا آدم عمیقی هستم که قطعا توی یه لحظه تغییر خاصی نمی کنم، هر چی هست باید در بلند مدت باشه، توی یک دوره زمانی در یک شرایط خاص .

.

.

منو نمی شناسید، شما رو نمی شناسم...اما می خوام برای همه توی بین الحرمین دعا کنم تا خدا به دلشون وسعت بده؛ تا بهتر درک کنند و از بودنشون لذت ببرند.

 

۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر
محٌـمد