❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

Don't take life too seriously

Don't take life too seriously. Punch it in the face when it needs a good hit. Laugh at it.

 

۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۸ ۱ نظر
محٌـمد

حسه نوشتن نیست

با خودم قرار گذاشته بودم که بنویسم، ایده ها و چیز هایی که هر روز توی ذهنم میاد رو اوایل توی گوشیم با چند تا کلمه کلیدی ذخیره می کردم تا بعدا سر فرصت بهش فکر کنم و یه نوشته بدرد بخور بنویسم اما الان پیش نویسم پر از مطالبی هست که نصفه و نیمه رها شدند و خاک می خورند و حوصله تکمیل کردنشون رو ندارم.

فکر می کنم اگر سرم کمی بیشتر شلوغ بود بیشتر به کارهای اینچنینی هم می رسیدم چون به تجربه دیدم که هر چی وقت بیشتری داشته باشی تعداد کارهایی که به دلخواه انجام میدی هم کمتر میشه! انگار وقتی وقت داری تنها کاری که انجام میدی دست روی دست گذاشتن و منتظر موندنه....منتظر چی؟ نمی دونم، یه لحظه خاص و متفاوت، یه اتفاق... یه چیزی نه این چیز !!

راستی ان شاالله فردا دارم میرم کربلا واسه اربعین.... ولی اصلا از خودم راضی نیستم، اگر به خودم بود شاید نمی رفتم اما خب گفتم نمیشه که من عالی بشم و بعد بخوام برم، حالا همینطوری کثیف و خاک و خولی میریم؛ خدا رو چه دیدی، یهو دیدی شد!!

این روزها منتظرم، منتظر یه اتفاق که کمی زندگیمو تغییر بده، نمی دونم باید صبر کنم تا خودش بیافته یا اینکه منم می تونم توی افتانش نقش داشته باشم، تا چه حد؟ نه یه اتفاق سطحی که من کلا آدم عمیقی هستم که قطعا توی یه لحظه تغییر خاصی نمی کنم، هر چی هست باید در بلند مدت باشه، توی یک دوره زمانی در یک شرایط خاص .

.

.

منو نمی شناسید، شما رو نمی شناسم...اما می خوام برای همه توی بین الحرمین دعا کنم تا خدا به دلشون وسعت بده؛ تا بهتر درک کنند و از بودنشون لذت ببرند.

 

۰۲ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر
محٌـمد

یکم بی تفاوت تر

فکر می کنم که نیاز دارم یکم نسبت اتفاقایی که واسم می افته بی تفاوت تر باشم و اینقدر بهشون حساس نباشم.

فکر می کنم زیادی دارم روی بعضی چیزها زوم می کنم.

۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۳ ۳ نظر
محٌـمد

انگار همه منتظرند بمیری...

انگار همه منتظرند بمیری و بعد بیان واست دل بسوزونند و از خوبی هات بگن و آروز کنند ای کاش یکبار دیگه هم ببیننت! میگن ای کاش می شد بود و کمکش می کردیم و هزار حرف بی حساب دیگه...

اما تا زنده ای انگار نیستی! کسی کاری به کارت نداره و براش مهم نیست که چی به سرت داره می آد، دستشون رو برای کمک به سمتت دراز نمی کنند چون می ترسند که دستشون رو به یاری بگیری و یه وقت نکنه اونا هم یهو با تو غرق بشند! منتظر می شند که بیمیری و دیگه نتونی دستی از قبر در بیاری و به سمتشون بگیری اونوقت میان واست گریه می کنند و یهو برای همه عزیز میشی!

گاهی انگار آدما نمی خوان باور کنند  که یک روزی پایانی هست که خواهد رسید پس قدر هم دیگه رو بدونیم و کمی مهربانتر باشیم با هم.

 

۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۳ نظر
محٌـمد

داستان زندگی، صفحه 9123

شنبه این هفته بالاخره اولین جلسه باشگاه رو بعد از آخرین مصدومیت ام رفتم، دوستم که کلا به خاطر بعضی مسایل باشگاه رو کنار گذاشت و اینکه مجبور بودم بعد از مدتی دوری الان تنها برگردم خیلی حال گیری بود اما خب...چه میشه کرد! از اولش هم روی حساب اینکه تنها هستم شروع کرده بودم و توقعی نداشتم.

و خب این توقع نداشتنه کمک کرد تا اعضا و جوارح مبارک رو به تکان درآوریم و حرکتی بزنیم.

کار روی یه پروژه جدید رو هم شروع کردم و همزمان فرصت همکاری در یه کار بزرگتر دیگه هم جور شد و الان به این فکر می کنم که کار اول رو کنسل کنم و بچسبم به پروژه دوم که به نظرم آینده بهتری داره تا این یکی که هنوز بعد از تقریبا شش ماه نتونستیم با کارفرما به یک دیدگاه قطعی برسیم و هنوز هم جلسات بررسی ساختار تشکیل میدیم!

ولی خب برام سخته که بخوام کار رو کنسل کنم، یعنی تجربه اش رو ندارم و از طرفی می ترسم با کنسل کردنش اونور هم قطعی نشه و دستم توی حنا بمونه. چون دیگه نمیشه برگردم سر پروژه قبلی و بگم من اومدم!

هر چند خود پروژه آینده ای نداره اما رابطه ای که با چند نفر برام داره می تونه منافعی رو برام مهیا کنه.

کاش یکی بود کمی راهنماییم میکرد اما انگار  همیشه خودم باید همه تصمیم ها رو بگیرم!

 

۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۲ ۲ نظر
محٌـمد