❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

انگار همه منتظرند بمیری...

انگار همه منتظرند بمیری و بعد بیان واست دل بسوزونند و از خوبی هات بگن و آروز کنند ای کاش یکبار دیگه هم ببیننت! میگن ای کاش می شد بود و کمکش می کردیم و هزار حرف بی حساب دیگه...

اما تا زنده ای انگار نیستی! کسی کاری به کارت نداره و براش مهم نیست که چی به سرت داره می آد، دستشون رو برای کمک به سمتت دراز نمی کنند چون می ترسند که دستشون رو به یاری بگیری و یه وقت نکنه اونا هم یهو با تو غرق بشند! منتظر می شند که بیمیری و دیگه نتونی دستی از قبر در بیاری و به سمتشون بگیری اونوقت میان واست گریه می کنند و یهو برای همه عزیز میشی!

گاهی انگار آدما نمی خوان باور کنند  که یک روزی پایانی هست که خواهد رسید پس قدر هم دیگه رو بدونیم و کمی مهربانتر باشیم با هم.

 

۲۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۱۵ ۳ نظر
محٌـمد

داستان زندگی، صفحه 9123

شنبه این هفته بالاخره اولین جلسه باشگاه رو بعد از آخرین مصدومیت ام رفتم، دوستم که کلا به خاطر بعضی مسایل باشگاه رو کنار گذاشت و اینکه مجبور بودم بعد از مدتی دوری الان تنها برگردم خیلی حال گیری بود اما خب...چه میشه کرد! از اولش هم روی حساب اینکه تنها هستم شروع کرده بودم و توقعی نداشتم.

و خب این توقع نداشتنه کمک کرد تا اعضا و جوارح مبارک رو به تکان درآوریم و حرکتی بزنیم.

کار روی یه پروژه جدید رو هم شروع کردم و همزمان فرصت همکاری در یه کار بزرگتر دیگه هم جور شد و الان به این فکر می کنم که کار اول رو کنسل کنم و بچسبم به پروژه دوم که به نظرم آینده بهتری داره تا این یکی که هنوز بعد از تقریبا شش ماه نتونستیم با کارفرما به یک دیدگاه قطعی برسیم و هنوز هم جلسات بررسی ساختار تشکیل میدیم!

ولی خب برام سخته که بخوام کار رو کنسل کنم، یعنی تجربه اش رو ندارم و از طرفی می ترسم با کنسل کردنش اونور هم قطعی نشه و دستم توی حنا بمونه. چون دیگه نمیشه برگردم سر پروژه قبلی و بگم من اومدم!

هر چند خود پروژه آینده ای نداره اما رابطه ای که با چند نفر برام داره می تونه منافعی رو برام مهیا کنه.

کاش یکی بود کمی راهنماییم میکرد اما انگار  همیشه خودم باید همه تصمیم ها رو بگیرم!

 

۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۱:۰۲ ۲ نظر
محٌـمد
سه شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ب.ظ محٌـمد
دو لحظه زیبا

دو لحظه زیبا

در جودو دو لحظه بسیار زیبا و بزرگ وجود دارند، هر دو در مسابقه، یکی لحظه ی قبل از ایپون، و یکی دیگه لحظه بعد ایپون!

چه برنده باشی چه بازنده، در لحظه اول تمام حواس، ذهن و وجودت متمرکز حریف و حرکاتش هست؛ اما به محض اینکه حریف ایپون میشه دیگه تنها چیزی که برات اهمیت نداره و اصلا دیگه نمی بینیش همین حریفی هست که الان بر زمین افتاده و تو دوباره به خودت برگشتی و همه وجودت متوجه خودت شده، این جابه جایی در یک لحظه خیلی عجیبه!

انگار مساله از اول خود حریف نبوده، بلکه یه چیز درونی در رابطه با خودت این وسط هست.

لحظه ای که همش با خودت میگی: "یعنی میشه؟ چطوری، چطوری، چطوری؟ یعنی من می تونم از پسش بر بیام؟ نکنه شکستم بده؟ اگر شکست بخورم چی؟ و ..." و چقدر احساس خوبی هست که خودت رو در وضعیت این چنینی ببینی و سپس تمام این سوالات در یک لحظه جواب داده شوند!

اون لحظه رو دوست دارم، چه شکست بخوری چه پیروز بشی... تو دیگه آدم قبلی نیستی، و عاشق لحظاتی هستم که باعث می شوند دیگه آدم آدم قبلی نباشی.

۰۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۴۴ ۰ نظر
محٌـمد

بهانه ای برای اِهدِنا صِراطَ المٌستَقیم

خدا نصیب هیچ کس نکند که بیکار شود و بی چاره!

مثل توپی که قبل از یک سراشیبی فقط منتظره که یکی یکم هلش بده و هیچکس پیدا نمیشه و همه با بی تفاوتی از کنارش رد میشن.

آخرش به این فکر می کنی که همه اون حرف ها که برو دنبال رویاهات و ایده آل بخواه و دنبال بهترین ها باش همش چرنده و زندگی داستان خودش رو واست نوشته و تو فقط نقشت رو توش بازی می کنی و همین.

چپ میری میبینی باید راست میرفتی؛ راست میری میبینی اشتباه کردی و باید از چپ میرفتی اینبار! می ترسم بمیریم و آخرش نفهمیم کدوم وری باید میرفتیم!

شاید همه اینها بهونه ای باشه تا اینبار "اِهدِنا صِراطَ المٌستَقیم" رو توی نماز جدی تر بگم.

۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۳ ۱ نظر
محٌـمد

راضی نیستم

دو روز پیش بالاخره وقتش شد که برم گچ پام رو باز کنم. رفتم دکتر و بعد از حدود دو ساعت معطلی به خاطر شلوغی دکتر گچبر مخصوصش رو که به صورت ارتعاشی گچ رو برش می داد و هیچ آسیبی به گوشت و ماهیچه نمی رسوند باز کرد.

مچ پام الان مثل چوبی شده که فقط باید روی زمین تکیه گاه قرارش بدم تا نیافتم، ولی خب زمان لازم هست تا دوباره به نرمی اولش بشه که برای مشکلی مثل کشیدگی رباط مچ! این زمان نسبتا زیاد هم هست.

همچنان تلاش خاصی برای دستیابی به شغل و کار انجام نمی دم، نمی دونم شاید چون امیدی به پیدا کردن یک جای خوب ندارم. البته این وضعیت بسیار آزاردهنده هست اما خب میبینم که کاره خاصی هم از دستم بر نمیاد. خلاصه یه جوری وجدانم رو توجیه می کنم.

اول امسال می خواستم روی ایده ای کار کنم و زمان حداکثر شش ماه رو براش در نظر گرفتم، اما محکم پاش نایستادم و نتیجش اینکه بعد از شش ماه از اول امسال، نه کار مفیدی انجام داده ام و نه ایده رو به جایی رسوندم.

از خودم راضی نیستم :(

۰۵ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۵۴ ۵ نظر
محٌـمد