فکر می کنم که نیاز دارم یکم نسبت اتفاقایی که واسم می افته بی تفاوت تر باشم و اینقدر بهشون حساس نباشم.
فکر می کنم زیادی دارم روی بعضی چیزها زوم می کنم.
فکر می کنم که نیاز دارم یکم نسبت اتفاقایی که واسم می افته بی تفاوت تر باشم و اینقدر بهشون حساس نباشم.
فکر می کنم زیادی دارم روی بعضی چیزها زوم می کنم.
انگار همه منتظرند بمیری و بعد بیان واست دل بسوزونند و از خوبی هات بگن و آروز کنند ای کاش یکبار دیگه هم ببیننت! میگن ای کاش می شد بود و کمکش می کردیم و هزار حرف بی حساب دیگه...
اما تا زنده ای انگار نیستی! کسی کاری به کارت نداره و براش مهم نیست که چی به سرت داره می آد، دستشون رو برای کمک به سمتت دراز نمی کنند چون می ترسند که دستشون رو به یاری بگیری و یه وقت نکنه اونا هم یهو با تو غرق بشند! منتظر می شند که بیمیری و دیگه نتونی دستی از قبر در بیاری و به سمتشون بگیری اونوقت میان واست گریه می کنند و یهو برای همه عزیز میشی!
گاهی انگار آدما نمی خوان باور کنند که یک روزی پایانی هست که خواهد رسید پس قدر هم دیگه رو بدونیم و کمی مهربانتر باشیم با هم.
شنبه این هفته بالاخره اولین جلسه باشگاه رو بعد از آخرین مصدومیت ام رفتم، دوستم که کلا به خاطر بعضی مسایل باشگاه رو کنار گذاشت و اینکه مجبور بودم بعد از مدتی دوری الان تنها برگردم خیلی حال گیری بود اما خب...چه میشه کرد! از اولش هم روی حساب اینکه تنها هستم شروع کرده بودم و توقعی نداشتم.
و خب این توقع نداشتنه کمک کرد تا اعضا و جوارح مبارک رو به تکان درآوریم و حرکتی بزنیم.
کار روی یه پروژه جدید رو هم شروع کردم و همزمان فرصت همکاری در یه کار بزرگتر دیگه هم جور شد و الان به این فکر می کنم که کار اول رو کنسل کنم و بچسبم به پروژه دوم که به نظرم آینده بهتری داره تا این یکی که هنوز بعد از تقریبا شش ماه نتونستیم با کارفرما به یک دیدگاه قطعی برسیم و هنوز هم جلسات بررسی ساختار تشکیل میدیم!
ولی خب برام سخته که بخوام کار رو کنسل کنم، یعنی تجربه اش رو ندارم و از طرفی می ترسم با کنسل کردنش اونور هم قطعی نشه و دستم توی حنا بمونه. چون دیگه نمیشه برگردم سر پروژه قبلی و بگم من اومدم!
هر چند خود پروژه آینده ای نداره اما رابطه ای که با چند نفر برام داره می تونه منافعی رو برام مهیا کنه.
کاش یکی بود کمی راهنماییم میکرد اما انگار همیشه خودم باید همه تصمیم ها رو بگیرم!
در جودو دو لحظه بسیار زیبا و بزرگ وجود دارند، هر دو در مسابقه، یکی لحظه ی قبل از ایپون، و یکی دیگه لحظه بعد ایپون!
چه برنده باشی چه بازنده، در لحظه اول تمام حواس، ذهن و وجودت متمرکز حریف و حرکاتش هست؛ اما به محض اینکه حریف ایپون میشه دیگه تنها چیزی که برات اهمیت نداره و اصلا دیگه نمی بینیش همین حریفی هست که الان بر زمین افتاده و تو دوباره به خودت برگشتی و همه وجودت متوجه خودت شده، این جابه جایی در یک لحظه خیلی عجیبه!
انگار مساله از اول خود حریف نبوده، بلکه یه چیز درونی در رابطه با خودت این وسط هست.
لحظه ای که همش با خودت میگی: "یعنی میشه؟ چطوری، چطوری، چطوری؟ یعنی من می تونم از پسش بر بیام؟ نکنه شکستم بده؟ اگر شکست بخورم چی؟ و ..." و چقدر احساس خوبی هست که خودت رو در وضعیت این چنینی ببینی و سپس تمام این سوالات در یک لحظه جواب داده شوند!
اون لحظه رو دوست دارم، چه شکست بخوری چه پیروز بشی... تو دیگه آدم قبلی نیستی، و عاشق لحظاتی هستم که باعث می شوند دیگه آدم آدم قبلی نباشی.
خدا نصیب هیچ کس نکند که بیکار شود و بی چاره!
مثل توپی که قبل از یک سراشیبی فقط منتظره که یکی یکم هلش بده و هیچکس پیدا نمیشه و همه با بی تفاوتی از کنارش رد میشن.
آخرش به این فکر می کنی که همه اون حرف ها که برو دنبال رویاهات و ایده آل بخواه و دنبال بهترین ها باش همش چرنده و زندگی داستان خودش رو واست نوشته و تو فقط نقشت رو توش بازی می کنی و همین.
چپ میری میبینی باید راست میرفتی؛ راست میری میبینی اشتباه کردی و باید از چپ میرفتی اینبار! می ترسم بمیریم و آخرش نفهمیم کدوم وری باید میرفتیم!
شاید همه اینها بهونه ای باشه تا اینبار "اِهدِنا صِراطَ المٌستَقیم" رو توی نماز جدی تر بگم.