❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

در باب سعه صدر

این مدت خیلی ذهنم درگیر مفهوم صبر و سعه صدر بود.

دیدم آخر آخر همه ی دین، اینه که بتونیم درمقابل چیزی که مخالف نفسمون هست و باعث رنجشمون میشه صبر کنیم و در عین حال به خدا لبخند بزنیم و زبان به کفر گویی باز نکنیم.

منی که حضرت دوست رو هر روز باید تحمل کنم خوب میفهمم این موضوع رو. از نظر من دین یعنی همین زهر ماری که انگار با زور میریزن توی حلق ات و تو باید لبخند بزنی.

خیلی سخته. سعه صدر یعنی که در حالی که به حد بالایی از رشد عقلی رسیدی بتونی یه جاهل و رفتارهاش رو تحمل کنی و بهم نریزی.

معمولا کسی که میفهمه در مواجهه با کسی که نمیفهمه بدجور آشفته میشه و کمتر کسی میتونه تحمل کنه.

دیدم در برخورد با خدا هم معمولا همینجوری هستیم. زود از کوره در میریم. یکم ازدواجمون دیر بشه بهم میریزیم و صبرمون به سر میاد و زبان به کفر گویی باز میکنیم.

تا ناراحتی بهمون میرسه بی صبرانه از خدا گله و شکایت می کنیم.

چیزی که وقتی درباره حیات امامان میخونم و ندیدم جایی به این موضوع بپردازه اینه که اینها واقعا خیلی خیلی دلیل داشتن که بی صبری کنن و بخوان به خدا اعتراض کنن!

مثلا پیامبر بگه خدایا تو به ما میگی برو اینا رو کاری کن به من ایمان بیارن اونوقت یه ابله ای مثل ابوجهل رو میکنی عموی ما؟؟ گرفتی مارو؟ این آدمای درب وداغون چیه دور من داری جمع میکنی؟ چهار تا سالم تر نبود که ایمان بیارن کار جلو بره؟ و ... .


پ.ن: نویسنده هنوز هم شاکیه و فایده ای توی این سعه صدر و صبر نمی بینه. هر وقت بهش نگاه میکنم احساس یتیمی میکنم، از اینکه توی دنیای فانتری و بچه گانه خودش فرو رفته و دیگه هیچ چیز نمی بینه و نمی فهمه و این آزارم میده. دارم تمرین میکنم که همینطوری که هست بپذیرمش و دیگه کمتر سعی کنم برای تغییر دادن چیزی.


۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۳ ۶ نظر
محٌـمد

دلآشوب

این چند روز ذهنم خیلی درگیر اون کیس آخری بود. همش با خودم کلنجار میرفتم که یه جوری به خودم بقبولونم که نباید به ظاهر اهمیت بدم و مهم نیست.

آخر نتونستم. مخصوصا وقتی به این فکر کردم که شاید اونقدرام که فکر میکنم اوشون سطح فهم بالایی نداشته باشند و بعدا اگر مشکلی پیش بیاد احساس کنم که سرم کلاه رفته و خدای نکرده بخوام بهشون ظلمی کنم یا دلشون رو بشکنم.

من با قیافه های معمولی مشکلی ندارم اما این مورد رو نتونستم خودم قانع کنم ضمن اینکه مادرم هم در حدی مخالف بود که وقتی داشتیم میرفتیم صحبت کنیم یواشکی همون اول کار گفت که زیاد صحبت نکن.

امروز خواستم از خونه که بر میگردم جهت اینکه از خدا طلب خیری کرده باشم دست حضرت دوست رو ببوسم که خدا یکم ازم راضی بشه چون خیلی برام اینکار سخته و بعد ازش بخوام برام استخاره بگیره که وقتی اومدم خونه دیدم هیچکس نیست و موقع افطار فهمیدم که مادر گرامی زنگ زدن و گفتن تفاهم نداریم.

امیدوارم ناراحت نشده باشند و درک کنن موضوع رو.هر چند این تنها موردی بود که خیلی باهاشون تفاهم داشتم.

توی دلم جنگ بود، یه بار با یه دلیل یهو میگفتم قبوله و بعد با یه دلیل دیگه میگفتم نه اصلا.

بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره قبل از ازدواج خودخواه باشم و نقطه  ضعف هام رو به رسمیت بشناسم و اونها رو هم توی تصمیم گیری دخالت بدم.

از صمیم قلب براشون آرزوی خوشبختی میکنم و امیدوارم که هر جا هستند موفق باشند.

باز هم من موندم و کلی از اون حرفهایی که نمیشه زد اما کاش شنیده میشدند.

۲۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۸ ۳ نظر
محٌـمد

نمره 55

اگر از فهم و شعور دختری خوشتون بیاد اما زیبایی اش 55 باشه از 100... چیکار میکنید؟
مخصوصا که مادرتون مخالف باشه و بگه اصلا خوشم نیومد و صدتا ایراد روی ظاهر بزاره و براش هم اصلا شعور و فهم مهم نباشه.
یعنی مهمه اما همه رو یه جا با هم میخواد.
خب اون دختری که خوشگله صدتا خواستگار رنگ و وارنگ داره، هیچوقت زن پسر آس و پاسی مثل من که هیچکس پشتش نیست نمیشه. نمیدونم چرا به این چیزا فکر نمی کنند!

۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۲۹ ۴ نظر
محٌـمد

پروژه شکست خورده

پارسال تقریبا آذر ماه بود که با مدیرمون صحبت کردم برای یه کار جدید که قرار بود خودم هم توش ذی نفع باشم. که شروعش اینجا نوشتم.

اونروز دوستم که با من هم تیمی هست روی این پروژه خواست که با مدیرمون صحبت کنیم و گفت که به نظرم خیلی داریم کور جلو میریم و بهتره قبل از اینکه جلوتر بریم به فکر یه طرح کسب و کار شفافتر باشیم .

خلاصه اینکه آخرای جلسه نفهمیدیم چی شد که دیدیم داریم درباره کنسل کردن پروژه حرف میزنیم و الان کلا توی یه حالت بلاتکلیفی هستم توی شرکت و هیچ کاری دستم نیست.

بعد از کلی صحبت به این نتیجه رسیدیم که با توجه به شرایط فورس جاری شرکت و مملکت عاقلانه نیست که روی چیزی وقت بزاریم که اینقدر بلند مدت هست و معلوم نیست آخرش چی بشه. تلویجا صحبت درباره این شد که بتونیم روی کارهای فریلنسر خارجی تمرکز کنیم توی شرکت اما خب مدیرمون گفت که نیاز داره که بیشتر فکر کنه چون این کار یک چرخش خیلی بزرگ محسوب میشه و باید همه چوانب رو سنجید.

من از پارسال از حقوق اینجا زیاد راضی نبودم، البته افزایش حقوق بد نبوده اما پیشنهاد های بهتری هم دارم که فعلا جواب رد دادم و امیدم این بود که بتونم روی یه پروژه ای کار کنم و بالاخره مجبور نباشم تا آخر عمر کدنویس بمونم.

فعلا که پروژه کنسل شده هست و امیدی بهش نیست و منم خیلی نسبت به آینده ناامید شدم. الان هیچ دلیلی برای موندن توی این شرکت ندارم جز اینکه بتونیم به یه چارچوب برای درآمد بیشتر در آینده برسیم.

از طرفی عوض کردن شرکت بعد از یک سال و نیم برام ساده نیست و خیلی چالش بر انگیزه و مطمین نیستم که کار درست در شرایط فعلی چیه.

رفتن به یه شرکت دیگه برای نهایت یک تومن بیشتر آیا واقعا با این شرایط گرونی کار درستی هست؟ خوشم نمیاد که برم دوباره یه جای دیگه از اول بخوام همون کارمندی باشم که پروژه میریزن پشت دستش و اینم دائما باید استرس داشته باشه و آخر ماه هم که حقوق میگیره بازم باید بره از پشت ویترین همه چی رو ببینیه و چند سال بعد هم که با خون دل پولی پس انداز کرده یک شبه با سیاست های غلط این مملکت دود بشه بره هوا.

هعی

۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۲۴ ۰ نظر
محٌـمد

بزرگتر پیش قدم

توی این دعوای اخیر با برادرم فهمیدم که چقدر میتونه برای یه بزرگتر پیش قدم شدن برای آشتی سخت باشه!

البته منکه دلم نمیخواست آشتی کنیم ااما فکرشم برام خیلی سخته.

اگر یک بزرگتر برای آشتی پیش قدم بشه و نه بشنوه خیلی خیلی بیشتر خرد میشه تا اون کوچیکتره.

با خودم فکر میکردم که چقدر خوب شد که وقتایی که من با حضرت دوست دعوام میشد و فرداش اون سعی میکرد با چندتا محاوره معمولی اوضاع رو عادی جلوه بده، بد برخورد نکردم و منم بدون اینکه بخوام به غرورش لطمه بزنم باهاش همراه شدم و کمک کردم اوضاع به حالت عادی برگرده و همه چی فراموش بشه.

وگرنه خیلی خیلی داغون میشد غرورش.

توصیه میکنم اگر با بزرگتر دعواتون شد پیش قدم بشید برای آشتی. اما اگر بزرگتره پیش قدم شد بدونید که اصلا نباید از موضع قدرت نگاه کنید و بدونید که در این حالت اگر شما نه بگید ده برابر بزرگتر رو خرد کردید.


۱۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۱۷ ۱ نظر
محٌـمد