❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

اینم هیچ مالی نیست

دم در تالار موقع خداحافظی دارم یه سری وسایل رو صندوق عقب ماشین میچینم، بلند بلند داد میزنه و با اشاره به من میگه اینم هیچ مالی نیست، اینم هیچ پخی نیست، هیچی نمیشه، اینم میشه مثل فلانی و فلانی!
حالا قیافه من :|
می خواستم برم جلو بگم کاکو حالو شمو خون خودت از ای کثیفتر نکو!
تو دلم گفتم بابا تو دیگه چی میگی؟ برادر بزرگت که زود زن گرفت تازه با کمک ددی رفت سر کار و کلی از هزینه عروسیشو اون داد و بعد از چند سال با چه وضعی با یه بچه جدا شد و باز کلی از پول مهریه اش رو ددیت داد!
خودتم که ددیت برات کار پیدا کرد و همین الانشم درآمد ماهیانه ات از من کمتره و دائم خونه ددی ارتزاق می کنید و اون همه جوره پشتتون هست.
اون داداش کوچیکترت هم که ددی براش ماشین خرید انداخت زیر پاش و کارش رو هم ددی جور کرد و همیشه هم بساط خانم بازی و عرق خوریش به راه بوده و یک سال هم از من بزرگتره تو اگر داد بلدی بزنی برو سر اون بزن!

_ نمی دونم چجوریه که حالا که برادر کوچیکتر ما زن گرفته یهو همه شروع می کنن به بمبارون تو؛ که تو هم زودتری زن بگیر و خودتو بدبخت نکن و فلان و فلان! خب یکی نیست بگه اولا من اگر دنبال ازدواج باشم که قرار نیست دائما همه چی رو برای همتون تعریف کنم، دوما حالا مگه هر کی زودتر زن بگیره خوشبخت تره !؟ خب هر چیزی به وقتش و از راه اش، نمیشه که من برای عقب نموندن از قافله و بستن دهن مردم بخوام ازدواج کنم !!

_ تورو خدا قبل از اینکه حرف بزنید یکم فکر کنید، حرفتون رو مزه مزه کنید، بعد تفش کنید تو صورت مخاطب!
_ حرف مردم واقعا برام اهمیت نداره توی این موضوع و به هر کی هر چی میگه لبخند میزنم  :) البته توام با یه نگاه که خودش بفهمه که براش تره هم خرد نمی کنم
۱۵ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۱۹ ۷ نظر
محٌـمد

شخصیت متضاد

این مورد هم که هیچ.

به مادرم میگم که زنگ بزنه و جواب منفی بده، فرداش که سر کار هستم مادرم زنگ میزنه و باز میگه بیشتر فکر کن و حالا بیا یه جلسه دیگه حرف بزنید و خانم فلانی خیلی ازشون تعریف کرده و ... میگم خب باشه!

روزی که میخواد زنگ بزنه بهش تاکید میکنم که بگو فقط خودم هستم و پسرم، لطفا مردونه نباشه تا جلسه زیاد رسمی نشه و ما بتونیم چارکلام با خیال راحت صحبت کنیم.

پشت تلفن میگه ساعت هشت؟ آها... خب باشه..

میگم مامان مگه قرار نبود ساعت ۴ بریم؟ چرا گفتی ۸ ؟ دیره خب!

گفت نه منظورش این بود که پدرش ساعت ۸ میاد.

ساعت ۴ که میریم در خونشون مادرم زنگ می‌زنه و میگه خونتون کدوم رنگ بود... تازه میفهمیم که اون بنده خدا منظورش این بوده که ساعت ۸ بیایم که پدر دختر هم خونه باشه و مادر ما فکر کرده ساعت ۴ باید بریم!

دیگه توی رودربایستی قبول میکنه و میریم داخل.

جلسه دوم یک ساعت و نیم کمتر صحبت کردیم.

همانطور که که حدس زده بودم مساله برونگرایی رو خیلی پررنگ گفته بودند و اما خب اصل قضیه تغییری نکرد.

سعی کردم شخصیتش رو تخلیل کنم و فهمیدم که کلا ایشون متضاد من بود شخصیتشون!

من درونگرا، اون برونگرا

من شمی، اون حسی

من فکری، اون احساسی

من قضاوت گرا، اون ادراکی

یک INTJ در برابر یک ESFP

حتی یک حرف هم اشتراک نداشتیم! نمیدونم چطوریه بعضیا یهو عاشق متضاد هم میشن! توی کوتاه مدت شاید هیجان انگیز باشه اما بعد از مدتی که رابطه عادی شد و هیجانات فروکش کرد دردسر ها شروع میشه!

نمیدونم این مورد اصلا امکان داشت عاقبت بخیر بشیم یا نه!

البته من از خودم مطمئن بودم که اونقدری شخصیت انعطاف پذیری دارم که بتونم با حتی شخصیت متضاد کنار بیام، اما این چیزی نبود که بخوام.

من دوست ندارم دیگه اونقدرام توی زندگی مشترک اذیت بشم.

غیر از این، تاکید زیادی هم روی ماشین و این رفت و آمد ها داشتن...

که از نظر خودش ارزش ساده زیستی من به نظر مسخره میومد!اینکه میگم برای من مراسم عروسی خیلی اولویت نداره و چیز خارقالعاده ای نمیدونمش مسخره میومد و چیزای دیگه.

ضمن اینکه قدرت تصمیم گیری و ثبات خیلی پائینی داشت، حتی خودش رسما گفت که من راحت تحت تاثیر قرار میگیرم و با هر کی صحبت کنم و یه دلیل برام بیاره قانع میشم!

اختلاف سنی ۸ سال هم به نظرم زیاد بود.

این اولین موردی بود که جلسه دوم میرفتم صحبت کنیم.

آخرای جلسه دوم کاملا حس کردم که انگار دختر خانم از اینکه یه جاهایی اینقدر اخلاف داشتیم ناراحت شدند و توی ذوقشون خورده.

امروز مادرم گفت که وقتی زنگ زدم که جواب منفی بدم انگار مادرش ناراحت شد!

با اینکه بارها بهش گفتم که نیازی نیست دلیل رو به کسی توضیح بدی و با بیان این چیزا موضوع رو پیچیده میکنی باز حرف از ماشین و پول این چیزا کرده در حالی که مهمترین دلیل من اینا نبود.

امیدوارم این دختر خانم پراحساس و پر شور و هیجان هم خوشبخت بشوند.

امیدوارم دلشون رو نشکسته باشم.

کاش میتونستم بهشون بگم که ما چقدر به مشکل خواهیم خورد و چقدر فرق داریم!

از این حرفایی که گفته نمیشن اما ای کاش شنیده میشدن متنفرم.


۰۵ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۳۵ ۴ نظر
محٌـمد

دختر مجلس گرم کن

به مادرم تاکید کردم که بهشون بگه ما جلسه اول قراره فقط خودم به همراه پسرم بیایم، حالا این وسط مادرم چی گفته و چطور گفته معلوم نیست..
اما وقتی رفتیم خونشون دیدم پدر و مادر و خواهر و برادر بزرگترش هم هستند!
از پشت تلفن که پرسیده بودند طرف بیمه هم داره ؟
پدرش فقط پرسید حالا شما خونه و سرمایه هم دارید و غیر از اون دیگه سوال خاصی نپرسید که به مسائل غیرمالی مربوط باشه.
مادرم خواست که بریم صحبت کنیم که برادرش مخالفت کردم و گفت که جلسه اول هدف فقط آشنایی دوتا خانواده بوده! هیچی.
جلسه دوم بالاخره به حضرت دوست رفتیم و علارغم همه صحبت ها و توصیه هایی که بهش کردیم طبق معمول همه را از گوش دیگر بیرون ریخت و کار خودش را کرد، ما نیز حرص میخوردیم فقط.
بالاخره خواستیم که بریم صحبت کنیم و قبول کردند.
حدودا 40دقیقه که شد مادرش اومد توی اتاق یه جوری که انگار می خواست همونجا بلندم کنه ! گفتم اگر میشه یه ده دقیقه دیگه هم وقت بدید که گفت باش.
دختر به شدت آدم برون گرایی بود. به قول خودش حرف زیاد میزنه و مجلس گرم کن هست توی مهمونی های خانوادگی.
تاکیدش هم بیشتر روی همین چیزا بود و همه حرفاش حول محور مهمونی رفتن و تفریح و سفر و این چیزا بود. یه دختر کامل برونگرا و پرشور.
میگفت که قدرت تصمیم گیری نداره و همیشه وابسته هست برای تصمیم گیریهاش به دیگران.
میگفت که دوست داره اگر با همسرش رفتن بیرون و یهو یه چیزی دلش کشید براش خریده بشه. البته با چندتا توضیح من یه خورده منطقی شد حرفش اما خودمم نفهمیدم چه برداشتی میشد از این حرفش داشت!
خودمو تصور میکردم که توی یه مهمونی خانوادگی شون نشستم. ساکت و تنها و اون یه تنه داره مجلس گرم کنی میکنه و با بقیه میگه و میخنده. حس بدی پیدا می کنم و توی ذوقم میخوره.
با واسطه فهمیدم که از حرفام خوشش اومده اما برام زیاد مطرح نیست، خب اومده که اومده!مگه قراره با حرفای قشنگ با هم زندگی کنیم.
وقتی خانوادش طرز فکر کار دولتی و این چیزا رو دارن وای از روزی که یه ذره توی زندگیمون کم و زیاد بشه، من یکی که تحمل اینو ندارم که خانواده همسرم هم بخوان منو تحت فشار بزارند همونجور که یه عمره خانواده خودم دارن اذیتم میکنند برای موقعیت های خیالی.
نمیدونم که واقعا میتونم با یه آدم خیلی برونگرا جوش بخورم یا نه.
واقعا دلم نمیخواد همچین انتخابی داشته باشم، مساله فقط بیرون رفتن و این چیزا نیست...
البته به نظرم اختلاف سنی 8 سال زیاده.
نمیدونم. یه آدم عاقلتر هم نداریم که باهاش مشورت کنیم.
خانواده خودم هم که ده دقیقه میشه شروع میکنن حرفای بی ربط زدند و اصلا پشیمون میشی که چرا داری با اینا درباره همچین موضوعی حرف میزنی!
با اینا فقط باید درباره شوری غذا حرف زد.
اونم با احتیاط!


پ.ن: روز دوم هست که نماز هم نخوندم عمدا... حوصله هیچی رو ندارم دیگه.
۲۶ بهمن ۹۷ ، ۱۸:۴۶ ۱ نظر
محٌـمد

دیوار سپر

خودم رو یه وایکینگ می بینم، توی یه نبرد و در مقابل دیوار سپر...
دنبال راهی می گردم که بتونم از این سپر رد بشم و بازی رو ببرم.
داشتم به رفتارهای برادرم فکر می کردم که چرا داره اینکارا رو می کنه و این چرا این شخصیت رو از خودش بروز میده...
نرگس چیزی گفت که فکرم رو درگیر کرده، گفت که برادرم گفته که من تمام این مدت نقش بازی میکردم و آدم لجن و عوضی هستم!
این حرف باعث شد که دقیقتر دنبال انگیزه هاش باشم.
راستش برادرم همیشه از من یه جورایی حساب میبرده و میترسه که من مثلا بخوام درباره موضوعی باهاش دعوا کنم. خودش خوب میدونه که تا چه اندازه من به شخصیتی که بیرون برا خودش درست کرده اهمیت نمیدم و منم خوب میدونم که اون چه شخصیت ضعیف و آسیب دیده ای رو پشت همه اون رفتارهای به ظاهر رهبری کننده و لیدر قایم کرده.
در اینکه برادرم خوشیفته و مغرور هست شکی نیست، اما فکر میکنم این تمام ابعاد ماجرا رو توضیح نمیده...
فکر می کنم که برادرم ترسیده، از مسئولیت هایی که ممکنه ماسکی که یک عمر بر چهره زده و ضعف تصمیم گیری و عدم توانمندی خودش رو پشتش قایم کرده کنار بزنه...
و این ترس اون رو عصبی و تند کرده، یه جور واکنش طبیعی... اگر اون حرف رو واقعی زده باشه، یعنی که دچار یه جور ضعف و درماندگی شده و حالا تسلیم شده و داره همه واقعیت درونش رو فاش بیرون میریزه شاید که کمی از فشاری که روش هست کم بشه.
در عین حال که از رفتارش عصبانی هستم و دلم میخواد یه کشتی باهاش بگیرم و بکوبمش زمین، همزمان دلم هم شدیدا داره براش می سوزه از فشار زندگی که تنهایی داره به دوش میکشه و دوست داشتم این حجب و حیاها و رودربایستی ها بینمون نبود و میگرفتمش توی بغل و بهش میگفتم که نترس، آروم باش؛ و مطمئنم یک دلیل این احساس ضعف، ضعیف بودن پدر و مادرم هست که نمیتونن پشتش باشند و کمکش کنند و این باعث میشه که اون بیشتر احساس ضعف و تنهایی کنه و رفتارش توی یه چرخه خودخوری هست.
این وسط، تنها آدم ضعیف تر ماجرا هم نامزدش هست که میتونه اینطور باهاش بد حرف بزنه و همه چیزو سر اون خالی کنه، چون جلوی ما و خانواده نامزدش واقعا محترمانه برخورد می کنه و همون ماسک رو به صورت میزنه!

راه حل: فکر می کنم باید از راه همدلی باهاش حرف بزنم، باید مستقیما به روش برچسب زنی به احساسات بدی که بینمون مشترک هست و هر دو حسش می کنیم چون ریشه این احساست بد یه جا هست (پدر سرکوبگر و کودکی) گاردش رو پایین بیارم تا بتونم احساسش رو نسبت به حرفایی که میخوام در ادامه نسبت به رفتارش با نامزدش بزنم مثبت و معتدل کنم.
میخوام بهش بگم که من کمکش می کنم اما اون هم باید بهم کمک کنه و اجازه نده که شرایط سخت این روزها باعث بشه دست به رفتارهای غیرقابل جبران بزنه.
میخوام بهش بگم که بیشتر از اینکه بخوام درباره تو حرف بزنم میخوام درباره خودم حرف بزنم، از اینکه منم چقدر احساس ضعف می کنم و نیاز به کمک دارم.
شاید که گوش بده و یکم فکر کنه.

امیدوارم تحلیلم درست بوده باشه، امیدوارم که خدا فرصت و شجاعت گفتن این حرفارو بهم بده؛ امیدوارم که همه چیز خوب پیش بره.
همه ما آدم ها ضعف داریم، با اینحال این حق ماست که بهمون فرصت داده بشه تا زندگی رو تجربه کنیم و مثل آدم از زندگی لذت ببریم.
اون دختر پاکی هست، حقش نیست که به خاطر این مسائل زندگیش نابود بشه.

_ شدیدا نیاز به دعا هستم...
۰۲ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۴۸ ۰ نظر
محٌـمد

نقطه ضعف آدما

یکی از قوانین مطرح شده توی کتاب 48 قانون قدرت، شناخت نقطه ضعف آدما و استفاده از اون هست.
فرمولی که برای اینکار ارائه می کنه نگاه کردن به تضاد در فرد هست. رابرت گرین اشاره میکنه که معمولا خیلی از ضعف ها ریشه در بچگی دارند.
معمولا آدما از همون جایی که ضعف دارن، وقتی به اون نقطه فشار میاد نمیتونن عاقلانه رفتار کنند و رفتارشون یهو بچه گانه میشه!
گاهی هم نمایش خیلی زیاد چیزی، نشون از نبود همون چیز در فرد داره که سعی داره با وانمود کردن ضعفش رو پنهان کنه.
مثلا ترسویی که همیشه سینه اش رو سپر میکنه و جلو میره. 
داشتم درباره خودم فکر می کردم، به اینکه من کجاها یهو بهم میریزم، کجاها رفتارم بچه گانه میشه یا چه چیزایی هست که گاهی سعی می کنم پنهان کنم.
یه چیزایی از خودم فهمیدم که واقعا ناامید کننده هست، در واقع، علت یکی از عمیقترین ضعف و ترسم رو که ریشه در بچگی ام داره فهمیدم.
فعلا آمادگی اینکه دربارش بنویسم رو ندارم... باید بیشتر فکر کنم...

_پ.ن: امروز یکی از بدترین روزای عمرم بود، شدیدا احساس ناامیدی می کنم.یه جورایی از خدا هم بدم میاد. حس می کنم دارم بابت گناه نکرده مجازات میشم.
۲۸ دی ۹۷ ، ۱۸:۲۴ ۰ نظر
محٌـمد