سخته که از مادرت بشنوی که بگه من از اول ازش خوشم نمیومد، هیچوقت دوستش نداشتم. صرفا چون پدرم میگفت نون دارم دندون هم دارم من رو با زور دادن به این... خانواده اش هم راضی بودن چون هم خانواده مارو پایین تر از خودشون میدیدند هم از اینکه از شر این خلاص بشن خوشحال بودن.
سخته که بشنوی که بگه من هیچکدوم از بچه هام با عشق به دنیا نبومدن، تو پسری و محرمی، اما من هیچوقت لذتی نبردم همیشه با زور بوده.
چه مزه تلخی میده بغضی که روی لبخندت میشینه.
دلم میخواد بگم ما چه گناهی داشتیم، ما چه گناهی داشتیم که بدون عشق به دنیا اومدیم و یه عمر با نفرت و زور بزرگ شدیم. تقصیر ما چی بود که الان باید احساس کنیم از درون تهی هستیم چون هیچوقت حس نکردیم پدر و مادرمون همدیگه رو دوست دارن و همیشه بینشون دعوا بود.
ماشین که میره توی چاله از فکر حرف زدن بیرون میام و سعی میکنم حواسم به آسفالت باشه... دیگه برا فکر کردن به این چیزا وقتی نیست.
اما خیلی غمگین میشم از حرفای مادرم و سرنوشتش... از دختر پر شور و مهربون و Giver ی که به زور با مردی خشک و متعصب و بداخلاق و Taker پیوند اش زدند!
_ انگشت شصت پام که قبل از کربلا رفتن به فنا رفته بود گمونم کلا خل شده! یه روزی حالش خوبه و هر چقدر میکوبمش به پایه مبل هیچی نمیگه، یه روز دیگه اما تا یه ذره روش راه میرم درد میگیره!
_ از مردایی که میتونن عاشق کسی بشن که با یک نگاه هزار تا عیب اش تو چشمه و هزار تا اختلاف از این پیوند بیرون میاد در عجبم !
از اینکه مادر دختر اصرار کرده بود که جلسه اول مادرم با من بیاد ناراحت بودم، در ادامه حضرت دوست هم اضافه شد و من به این فکر می کردم که چرا اینطوری شد! من نمیخواستم جلسه اول اینقدر رسمی بشه.
در حدی ناراحت بودم که به کنسل کردن قرار خواستگاری فکر می کردم، آخرش این شد که کمی به مادرم غر زدم و زیاد قضیه رو کش ندادم.
گفتم بزار با جریان پیش برم. راستش این مواقعی که موضوعی خیلی ناراحتم میکنه و کاملا بر خلاف میل خودم پیش میره همیشه با خودم میگم که آروم باش، شاید از چیزی بدت بیاد اما به نفعت باشه و اینجوری خودمو آروم میکنم و سعی میکنم زیاد با جریان پیش آمده مقاومت نکنم.
حتی شیرینی هم نمیخواستم برا جلسه اول بگیرم، از شانس سر کوچشون یک شیرینی فروشی خیلی خوب بود و از اونجایی که احتمال این بود که خانواده طرف از همکاران قبلی پدرم بوده باشه دو کیلو شیرینی خریدم.
وقتی که پدر دختر، پدرم رو من در شناختم البته از این تصمیم خود خرسند شدم چون بهرحال زشت میشد دست خالی :)
فکر کنم کمتر از یک ساعت صحبت کردیم! پدرش هم یک بار حتی اومد دم در یا الله گفت :) آخرش هم دختر اصرار کرد حالا بقیه موارد رو بعدا هم میشه دربارش صحبت کرد که مشخص بود از اینکه پدرش تذکر داده میخواد سریع فیصله بده صحبت رو :)
حرف های چالشی خاصی رد و بدل نشد. البته منم اینبار از تجارب قبلی استفاده کردم و بیشتر موضوعات کلی رو پرسیدم. نظرش درباره سر کار رفتن و ادامه تحصیل دادن و این چیزا.
طبق معمول هم دختر بیشتر در نقش انتخاب شونده فرو رفتند و کمتر سوال پرسند یا اگر چیزی میگن سوالات خیلی کلی و سطحی هستند. گاهی هم از سر زرنگی سوالات خودت رو با یه سوال "شما چی؟" از خودت میپرسند :)
که منم معمولا جواب میدم "من چی؟" که مجبور بشه سوال رو از زبان خودش بیان کنه :) کمی هم خودمو به نفهمی میزنم که مجبور بشه بیشتر توضیح بده البته :))
از اونجایی هم که ماه تولدشون اسفند هست طالع خوبی داره مهر با اسفند حس مثبتی به این قضیه دارم در کل.
مورد دیگه اینکه دوستم با یه نفر دیگه که واسط امر خیر هست صحبت کرده بود و برای اولین بار قرار شدم خودم تنها برم برا دیدن دختر. توی یه موسسه فرهنگی مشغول به کار بود و دوستم با مسئولشون هماهنگ کرده بود که دختر رو به یه بهانه بیارند اونجا تا من ببینم و اگر ظاهرا اوکی بودم بعد صحبت کنه با خود دختر که اون پسره بودااا.... نظرت چیه درمورد همچین پسری :)
البته من خبر نداشتم که خود دختر بی اطلاع از این قضیه هست، فکر میکردم که اوشون با آمادگی میان و قراره با هم صحبت کنیم اما دیدم قضیه چیز دیگه ای هست و مسئولشون برای اینکه غرور دختر هم حفظ بشه خواست که من اول بدون اطلاع خودش ببینم و اگر پسندیدم بعد بریم برا مراحل بعدی.
ظاهر که اوکی بود. میخوام با ذوستم صحبت کنم که سریعتر یه قرار بزاره که بریم و با مادر دختر ملاقات کنیم و صحبت های اولیه رو انجام بدیم.
دوست نداشتم که این قضایا همزمان بشه. اون روز وقتی اومدم خونه دیدم مادرم این قرار رو هم هماهنگ کرده و دیگه نمیشد کاریش کرد!
تا خدا چی بخواد...
دیشب نامزد برادرم استوری گذاشته بود... حرفایی که گویا برادرم بهش زده بود رو هر کدوم توی استوری جداگانه گذاشته بود.حرفایی که خیلی بی ادبانه و بد بود!
اولش تعجب کردم، فکر کردم که بهتره دخالت کنم اما چیزی نگفتم، تا اینکه خودش بهم پیام داد و سلام کرد.
زیاد مایل نبودم که وارد این قضیه بشم، دوست نداشتم تبدیل بشم به کسی که هربار که برادرم گندی میزنه زنش بخواد به من رجوع کنه برای رفع اختلاف! ترجیحم این بود که یاد بگیرن مشکلات رو توی خودشون حل کنند اما اینبار مثل اینکه قضیه فرق می کرد.
از حرفایی که برادرم بهش گفته بود گفت... از اینکه احساساتش رو نابود کرده بود و شخصیتش رو له کرده بود. گفت که وقتی با گریه پشت تلفن التماس میکرده که چرا باهام اینجوری حرف میزنه بهش گفته که خفه شو، مظلوم نمایی نکن و ... .
راستش خیلی دلم براش سوخت. تک دختره و زیاد هم توی اقوام نبوده و دوست صمیمی که اینجور مواقع بتونه باهاش حرف بزنه هم میدونم نداره! به معنای واقعی کلمه یک دختر پاک و لای پر قو بزرگ شده.
خیلی از دست برادرم عصبانی شدم،نمیدونستم اما چطوری میتونستم باهاش در این باره صحبت کنم. دقیقا تصویری ازش توی ذهنم شکل گرفت که از پدرم دارم. یه آدم مغرور، خودخواه، تندخو، لجباز و بسیار خودشیفته!
دقیقا همون مختصات، تعجب کردم از اینکه چطور تونسته بود پشت تلفن به گریه های این دخترک معصوم بی توجه باشه و باز بهش بی ادبی کنه، آره، این کار فقط از اخلاق پدرم بر میاد. از خوشیفتگیش که همیشه عاشق خودش و کارهایی هست که می کنه و همه چیز رو فقط از دید خودش می بینه و از خودش خوشش میاد.
نمی دونستم چطوری آرومش کنم، که همه چیز بهم نریزه، این برادری که ازش حرف میزد رو من نمی شناختم واقعا!
میگن آدما چیزی رو که مفت بدست میارن قدرشو نمی دونن، حالا حکایت برادر ماست! خدا همچین دختری رو نصیبش کرده اما داره باهاش اینطوری برخورد میکنه!
خیلی از دستش عصبانیم، دلم میخواد یه دعوای خونین راه بندازم و اون گردنش رو قبل از اینکه مثل حضرت دوست کلفت بشه بشکنم!
دخترک توی دعوای قبلی میگفت که ما اصلا نمی تونیم با هم حرف بزنیم و تا میایم حرف بزنیم دعوامون میشه! خیلی تعجب کردم! گفتن یعنی علی اینقدر ناشی هست؟!
متاسفانه هنوز یاد نگرفته یا نفهمیده که نامزدش با بچه های نوجوان پایگاه که سرگروهش هست و هر طور که دلش بخواد باهاشون حرف میزنه فرق میکنه، و دقیقا داستان از همونجا شروع شد، از وقتی که بیخودی علی رو گندش کردند، الکی بزرگش کردند و علی شد همون خودشیفته حق به جانبی که همیشه فکر میکنه همه چیزو میدونه و همه کارها رو میخواد به روش خودش انجام بده.
نمیدونم آخر این داستان به کجا میرسه اما علایم هشداری که می بینم خیلی
جدی هستند، خیلی زیاد. اصلا خوب نیست که توی این دوران نامزدی کوتاه بحث سر
یه چیز ساده به جایی برسه که علی اونطوری باهاش حرف بزنه و اونقدری دلش رو
بشکنه که دخترک خودزنی کنی و تا صبح گریه کنه. از اونطرف علی هم عین خیالش
نباشه انگار که همه چیز عادیه! به قولا میگفت اون اگر الان که نامزدیم بهم
میگه غلط کردی لابد بعدا دست هم روم بلند میکنه!
مثل کسی شدم که داره قطاری رو میبینه که با سرعت به سمت دره میره اما نمیتونه براش کاری بکنه.
صبح برادرم خودش زنگ زد و درباره چیزی سوالی پرسید، منم بهش گفتم که با نرگس تماس بگیره. گفت چرا؟ گفتم چیزی بهش گفتی؟ یه استوری گذاشته بود که گویا خیلی ناراحت شده و دیگه البته بهش نگفتم که بیچاره از بی کسی با من حرف زده!
طیق معمول گفت که نه چیزی نیست و خودم اوکی اش میکنم! در حالی که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم گفتم خب باشه...
بعد پیام داده به نرگس که چرا به همه خبردادی! اونم با لحن طلبکارانه... بهش گفتم که نگران نباشه و اینقدر علی رو پر رو نکنه، اون غلط کرده که همچین کاری کرده و الان تو نباید نگران ناراحت شدن اون باشی. گفتم که اگر الان ناراحت بشه خیلی بهتره تا یک سال دیگه ناراحت بشه!
تشویقش کردم که سکوت نکنه و این قضیه رو کوتاه نباید درباش... نمیدونم این کار درستی بود یا نه اما فکر میکنم علی داره اون روی خودش رو نشون میده، یه آدم خشک متعصب و خشن !
ازش بدم اومده، از اینکه قدر چیزی که داره رو نمیدونه. و میترسم از اینکه این ماجرا ختم بخیر نشه. چیزی که من دیدم ریشه هاش خیلی عمیقتر از این حرفاس.
حسی که به نرگس دارم واقعا مثل یک خواهر هست، با اینکه چند بار بیشتر همو ندیدیم توی رفت و آمد ها اما حسم کاملا مثل خواهر کوچیکترم هست که میخوام ازش محافظت کنم.
اما در برابر کی؟ برادرم!
که عملا هیچ قدرتی هم برای مداخله توی این موضوع ندارم.
پیش خودم به خدا گفتم ممنون که داری منو راهنمایی میکنی که جنس زن و همسرداری رو بهتر بدونم، قبل از اینکه وارد زندگی واقعی بشم.
به این فکر میکنم که داشتن همسر اگر نفهمی چی داری ضررش بیشتر از نفعش هست.
نمیدونم چیکار کنم، خیلی دلم برا نرگس میسوزه... بعد از خوندن اون کتاب واقعا وقتی باهاش هم ذات پنداری میکنم خیلی عصبانی، ناراحت و ترسیده میشم.
دوست داشتم می تونستم بهش کمک کنم اما کاری از دستم بر نمیاد.
خدا خودش کمک کنه و کله علی رو هم بکوبه یه جا شاید عقلش اومد سر جاش.
با حضرت دوست باز دعوام شد بعد از مدتها و باز از کوره در رفتم.
نحسی آخر صفر بود شاید. این اواخر تحمل بچه بازی ها و رفتار های مسخره اش خیلی برام سخت شده و یهو منفجرم می کنه! یعنی خودش خیلی احمقانه و بچگانه منفجر میشه تو صورت آدم و منم بهم میریزم و هر چی از دهنم در بیاد بهش میگم!
واقعا نمی تونم دیگه خودمو کنترل کنم وقتی می ترکم. ذهنم هر چی ازش دیده رو بیرون میریزه ... حالا که حرفشو زده و اعصابت رو بهم ریخته مثل بچه ها نشسته و انگشت کرده تو گوشش که دیگه حرفامو نشنوه مثلا!
رقتارهاش واقعا از بچه ها بدتره. سر چی عربده میکشه یهو؟ که به من دیروز گفت این برگه ها روی برام ویرایش کن! یه کلمه به یه صفحه اضافه کن و این خط چین های صفحه رو پررنگ تر کن.
توقع داره فقط کار خودش راه بیافته. پریشب ساعت 9 شب که رسیدم خونه اومده بالا سرم در حالی که داشتم استراحت می کردم و توقع داره همون موقع بلند شم و کار مسخره اش رو انجام بدم! بعد هم برگه رو عمدا همونجا میزاره کنار دستم. اصلا انگار نه انگار منم حق استراحت دارم توی این خونه.
همینقدر خودخواه و مغرور و متکبر.
جمیع صفات رذیله رو توی خودش جمع کرده. حسود، سخن چین، بدبین، حقیر، نامرد، دروغگو، بخیل، طماع، بی چشم و رو، عجول، حسود...
وقتی بهش فکر می کنم که همچین پدری دارم احساس ضعف می کنم، احساس می کنم عزت نفس ام داره نابود میشه.
همیشه همینطور بوده، از بچگی، هیچوقت حس نکردم پدر بالا سرمه!
احساس حقارت بهم دست میده وقتی توی جمع شروع میکنه اراجیف گفتن و همه میدن دستش و این هم خوشش میاد و فکر می کنه چقدر آدم با دانا و خوبی و مومنی هست!
شده انگار pain in the ass . احساس تنفر دارم بهش وقتی دل مادرم رو میشکنه و بهش بی توجهی می کنه و اینقدر برا خودش اما وقت میزاره!