یعنی ضدحال ترین موردی بود که تا الان داشتم.
تقریبا همون 10 دقیقه اول فهمیدم که بدرد هم نمیخوریم.
اینبار از تجربه ام استفاده کردم و کمتر درباره خودم صحبت کردم. طرف هم بدون برنامه و در واقع یهویی اومده بود. گفت که خانواده اش اصرار کردن که حالا روشون رو زمین نندازیم و این حرفا اینم قبول کرده بود، اما مشخص بود که اصلا تا حالا به زندگی مشترک و ازدواج فکر نکرده بود.
از این دخترایی بود که تا حالا هیچوقت توی زندگیش نه نشنیده بود و خانواده کاملا آزادشون گذاشته که هر کار دلش میخواد انجام بده.
البته از صداقتش خودم اومد. با اینکه خیلی حال بهم زن بود اما کار آدم رو برای تصمیم گیری راحت کرد.
آخرای صحبت خواستم که حرفای خودشون رو هم بزنند، می پرسه شما با قلیون کشیدن مشکل دارید!؟
میگم آره چطور؟ فکر کردم منظورش اینه که من آدم دودی خوشم نمیاد که برگشت گفت آخه من قلیون هم می کشم گاهی، خانواده هم میدونن و گاهی حتی جلو داییم میکشم... یعنی توی مهمانی های خانوادگی دیگه دست به دست میشه منم میکشم!
این مورد تا اینجا اولین موردی بود که اصلا ازش خوشم نیومد. یعنی یه جورایی ازش بدم اومد!
جالب بود که همون چندتا سوال اول بیشتر سوال هام فاکتور گرفته شدند! چون دیدم خب دیگه پرسیدنشون فایده نداره، چو 100 گفت 90 هم لابد پیش خودشه دیگه!
این داستان ادامه دارد...
اون موردی که هفته پیش مادرم تماس گرفته بود و گفته بودند دخترمون میخواد درسش رو بخونه و جواب نه داده بودند، دیروز تماس گرفتند خودشون و گفتند حالا بیاین یه جلسه صحبت کنیم!
خب طبیعتا زیاد گیر ندادیم که چرا نظرشون رو عوض کردند، فردا صبح قراره با مادرم برم دنبالشون تا با هم بریم شاه چراغ و اونجا صحبت کنیم.
اینبار حتما حواسم هست که اگر مورد رو پسندیدم کمترین اطلاعات رو بدم و طرف رو توی موضع انتخاب شونده بزارم نه انتخاب کننده.
هرچند هنوز هم ترجیح میدم که مادرم اول دختر رو ببینه اما خب چون زمان کمه باید از این قسمت ها فاکتور گرفت و رفت سر اصل مطلب.
با دوستم هم صحبت کردم، امید هست که هفته دیگه بتونم برم مشهد زیارت.
ان شالله هر چی خیره پیش بیاد
اونروز با دوستم بحث مهریه بود. میگفت محمد نمیتونی قبول نکنی، هر چی گفتند مجبوری...
گفتم من زیر بار مهریه ای که نتونم پرداخت کنم نمیرم، حالا می بینی؛ حالا من یه خط و نشونی کشیدم اما توی دلم گفتم واقعا میخوای اینقدر سخت گیری کنی؟
واقعا قانون مهریه مسخرست. خدا لعنت کنه تک تک کسایی که باعث بوجود اومدن هچین عرفی شدند.
پسر مگه گناه کرده که عاشق شده که از فردای روزی که دختر خانم بله میگن باید چند صد میلیون حداقل بدهکار بشن!؟ مهریه ای که اصلا دختر میتونه تا نگرفته تمکین نکنه و پاشو توی خونه پسر نزاره.
هر جور حساب کتاب می کنم نمیتونم همچین بی منطقی و ظلم بزرگی رو اجازه بدم بهم تحمیل کنند.
امیدوارم مهر همچین دختری که مهریه اش قراره اینقدر زیاد باشه اصلا توی دلم نره.
بابا یعنی یه نفر نیست بیاد توی تلویزیون داد بزنه که مهریه رو آقاجان پسر باید قبل از ازدواج اصلا به دختر خانم پرداخت کنه، به نشانه صدق و دوستی، یک جور هدیه است و بس.
این ضمانت دیگه چه صیغه ای هست که برا مهریه درست شده؟
اونشب مهریه برادرم رو هم 114 تا تعیین کرد پدر عروس خانم! خیلی
یهویی... بعد به برادرم میگم در این باره قبلا توافق کردید؟ میگه نه! با
تعجب میگم احمق یعنی توی این 6 ماه حتی یه بار هم درباره مهریه صحبت
نکردید؟!؟ پس درباره چی اصلا صحبت میکردید که به همه میگی همه چی اوکی و
حله!
هیچی دیگه رفت توی پاچش! البته اونشب وقتی برگشتیم خونه باز هم دعوا شد و طبق معمول از بس داد زدم و دلیل آوردم برای کارهای اشتباهشون صدام گرفت. هیچکدومشون حاضر نیست مسئولیت خودش رو قبول کنه و بقیه رو میخوان مقصر بدونن! یه ذره هم به کارهای اشتباه خودشون نگاه نمیکنن... اون میگه تو چرا مخالفت نکردی اون یکی میگه خب تو چرا مخالفت نکردی، بعد مثل بچه هاحضرت دوست برگشته میگه این به من اینطوری گفت! خب گفت که گفت مگه بچه ای که اینقدر سریع به خاطر یه حرف بهم میرییزی؟ دوزار مدیریت بحران و حل چالش بلد نیستند و اینا همش روی اعصاب منه، باعث میشه وقتی بهشون نگاه میکنم احساس ضعف کنم... احساس کنم زیر پام و پشتم خالیه. احساس تنهایی.
البته برادرم حقشه، چوب غرور و بی برنامگی و سهل انگاری هاشو خورد.
البته مسائل دیگه ای هم پشت پرده معتقدم هست که پدر اوشون هم سخت گرفت سر
مهریه که دیگه خدا آگاهه.
نمی دونم با این شرایط اگر مورد مناسبی پیدا شد و طلب مهریه نامعقول کردند چیکار کنم!
اول سعی می کنم محترمانه صحبت کنم و اگر قبول کردند که هیچ، اگر نه به احتمال خیلی خیلی خیلی زیاد جوابم نه خواهد بود. امیدوارم قدرتش رو داشته باشم که بتونم جلوی هچین سنت مزخرف و مسخره ای بیاستم.
پ.ن: اخیرا چندباری یهویی سر از لایو گنبد طلایی امام رضا سر در آوردم. به دلم افتاده توی زمستونی یه سفر 4 روزه برم و برگردم.
به اصرار مادرش توی باغ جهان نما قرار اول رو گذاشتیم. من نظرم این بود که اول مادرم بره، اما مادرش تاکید کرد که از لحاظ ظاهری خیالتون راحت باشه و این حرفا!
تقریبا اولین موردی بود که خوشم اومد و از لحاظ افکار و اعتقادات هم حس کردم به هم نزدیکیم.
فرداش اما که مادرم زنگ زد جوابشون منفی بود! و من هیچ ایده ای نداشتم که چی شد... شایدم اونها ظاهر رو نپسندیده بودند.
کم کم به این نتیجه رسیدم که جلسه اول کلا لاس بزنم با طرف و فقط کاری کنم که اون خوشش بیاد. صحبت های منطقی و اعتقادی و چالش برانگیز هیچ جایی توی جلسه اول نداره واقعا! جز اینکه هزارتا سوتفاهم و قضاوت نادرست ممکنه بوجود بیاره و تصمیم گیری واقعا سخته!
دفعه بعد کمتر حرف میزنم و بیشتر به حرف میارم، کمتر اطلاعات میدم و کمتر سوالات منطقی خواهم پرسید!
نمیدونم داره چی میشه... به نظرم ازدواج سنتی واقعا ناکارآمد هست، فکر میکنم ازدواج این سبکی هیچوقت نمیتونه پیوندی رو با جلسه اول بوجود بیاره مگر اینکه خیلی خوشکل باشی که سریع مثل قند شیرینی جذب کنه!
از این به بعد جلسه اول رو هر چی اون دوست داشت بشنوه میگم.