❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

سفر پنجم

سفر پنجم هم به پایان خودش رسید.
امسال عواملی دست به دست هم دادند که فقط من و دوستم دوتایی تنها راهی سفر بشیم. و خب از جهاتی این برای من خیلی خوب بود چون من کلا از شلوغی خوشم نمیاد مخصوصا اگر توی اون جمع آدم های الکی باشند.
از اونجایی که دوستم هم از من تبعیت داشت به مشکلی نخوردیم و اسکان و برنامه زمانبندی مون توی سفر به مشکلی نخورد. توی نجف در صحن حضرت زهرا اسکان گرفتیم و دو روز اونجا بودیم و بعد از زیارت زدیم به راه.
امسال حدود 370 تا عمود رو مجبور شدیم ماشین بگیریم (در واقع پشت تریلی بپریم!). نزدیکای غروب به کربلا رسیدیم و خیلی اتفاقی چند تا دیگه از بچه ها که برادرم هم باهاشون بود رو توی یکی از موکب ها پیدا کردیم و وسایلمون رو گذاشتیم پیششون و رفتیم برای زیارت. برای اولین بار، علارغم نداشتم ذره ای لیاقت و در کمال پر رویی و بی ادبی تونستم هم ضریح حضرت علی ع رو لمس کنم هم ضریح حضرت عباس و امام حسین.
علارغم شلوغی بسیار، و مچ پام که از اول سفر بنا به ناسازگاری گذاشت و خستگی زیاد هر طور بود وارد بین الحرمین شدم. اما نمی دونم چرا اونجا که بودم همه حرفام یادم رفت، نمی دونم الان که یادم رفته نزده حساب میشه یا دیگه اوکیه! :)
یکی از چیزایی که هرسال واقعا توی این سفر خیلی روی اعصابم هست آدمای الکی و هجو گو و مسخره هست در اطرافم.
طرف پیرمردی هستا، اونوقت مثل بچه های دبیرستانی توی ماشین چرت و پرت میگه و ادای عربی حرف زدن در میاره و مزه پرانی میکنه. یعنی متنفرم از این لودگی و چرت گویی توی این سفر، در واقع یکی از دلایلی که امسال با بچه های پایگاه نرفتم همین بود. همش توی سفر چرت و پرت میگن.
من و دوستم زیاد توی این سفر تعریف کردیم، شخصیت دوستم شبیه خودمه و خوب با هم ارتباط برقرار می کنیم. اون از سختی های زندگی مشترک با خانومش گفت و من از مصایب ازدواج و خاستگاری!
ناراحت بود از رنج هایی که خانومش بهش میده، از مقایسه هایی نابجایی که داغونش کرده بود و خسته از زندگی ای که دیگه براش هیچ انگیزه و امیدی نداشت.
واقعا باید گفت پناه بر خدا از زبان زنها!

امسال با خودم قرار گذاشتم که هر روز تا سال دیگه تحت هر شرایطی حتما زیارت عاشورا رو بخونم. هر اتفاقی که بیافته، هر چقدر بد و تاریک حق ندارم نا امید بشم و ترکش کنم.
حقیقتا امسال خیلی از خودم ناامید شدم، یعنی ماه رمضون خیلی خوب بود، اما بعدش همه چیز خیلی فجیع خراب شد. و من مثل قبل شرمنده و اسیر عادات مزخرفت.
با خودم فکر می کنم که همه اینها هم انجام شد، این سفر هم رفته شد... حسین چطور میخواد کمکم کنه؟ گاهی فکر می کنم شدم مثل قطعه ای که خراب شده و دیگه درست نمیشه... دیگه نمیشه کاریش کرد! همینه که هست!
مع الوصف چون دچار سرماخوردگی بعد از سفر شدم سر کار هم نرفتم و این چند روز بیکاری توی خونه باعث هجوم افکار منفی و خورنده روح و تولید کننده افسردگی توی روحم شده! گاهی فکر می کنم کاش میشد یه گلوله توی مغزم خالی میکردم شبها و در آنی مغزم خاموش میشد و راحت به خواب فرو می رفتم... البته صبح از خواب بیدار بشم و اثری از جای گلوله روی سرم نباشه! :)

۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر
محٌـمد

پیچ شغلی

از چند ماه پیش ذهنم درگیر این بود که چطور موعد قراردادم که تموم شد با مدیرم درباره افزایش حقوق صحبت کنم. تصمیم گرفتم کار رو با انداختن یک لنگر شروع کنم تا بعدا ازش استفاده کنم.

این شد که با یه شرکت دیگه ای برای انجام پروژه صحبت کردم و به شرکت هم گفتم میخوام یکم تایمم رو تغییر بدم تا به اون پروژه هم برسم.

اما خب چون فاز تحلیل از سمت شرکت ثالث خیلی طول کشید پروژه کنسل شد و منم دیگه دیدم حوصلم نمیشه انجامش بدم. تا اینکه چند هفته پیش دوباره برای کار روی یه پروژه خارجی بهم پیشنهاد خوبی دادند.

این پیشنهاد رو باز با مدیرم در میون گذاشتم از این جهت که بتونم اونها رو تحت فشار بزارم که کاری بهم پیشنهاد کنند که بتونم افزایش درآمد داشته باشم.

بهشون گفتم که اونجا بچه ها دارن روی این پروژه ماهی 4 میگیرند و منم میخوام یه روز در میون برم باهاشون کار کنم. گفت که تا کی میخوای کارمند باشی و تو باید سعی کنی از این قالب بیرون بیای و این حرفها، که منم گفتم خب شما این حرفهای قشنگ رو میزنی اما هیچ پیشنهادی برای من نداری، در حالی که برای من بیرون از اینجا فرصت هست که بتونم بهتر درآمد داشته باشم.

توپ رو به زمینش انداختم و قرار شد فکر کنه و بهم خبر بده. به دوستام هم فعلا جوابی ندادم و معطل نگهشون داشتم ببینم چی میشه داستان.

دو روز پیش مدیرم خواست که بیام دفترش و صحبت کنیم. گفت که نمیدونم کوتاه مدت چی میتونم بهت پیشنهاد بدم اما اگر میخوای دید بلند مدت داشته باشی من و پروژه ای رو دارم که خودم خیلی دلم میخواد انجام بشه و شخصا خیلی درگیرش هستم. یه چیزی توی مایه های اتوماسیون بازاریابی که شرکت های بزرگی مثل اوراکل نمونه اش رو پیاده سازی کردند!

گفت که با دید بلند مدت میتونی همینجا باشی و حقوق هم بگیری اما متعهد به این پروژه باشی و بعدا ذی نفع اش باشی و دیگه مجبور نباشی مثل کارمند درآمد داشته باشی.

بهش گفتم فکر می کنم و خبر میدم. از طرفی از کارمندی و دردسر های شرکت عوض کردن و کارفرمای زرنگ که خوشش میاد دستور بده خسته شدم و دلم نمی خواد جام رو عوض کنم، ولو افزایش حقوق اینجا واقعا کم بود اما چیزی بهشون نگفتم چون خیلی مزایای دیگه داره که باعث میشه آروم باشم سر کار.

از طرفی بعد از یکسال اینجا کار کردن بعید می دونم بتونم جای دیگه ای فرصت ذینفع شدن روی پروژه ای رو پیدا کنم، این تنها راه من برای داشتم درآمد مطمئن و پایدار هست. دلم میخواد این سالهای عمرم رو که میتونم کار کنم رو روی یک پروژه وقف کنم و بقیه عمرم رو بدون دغدغه های مسخره کارمندی بتونم زندگی کنم... در آرامش، و با دغدغه و مشکلات به مراتب بهتر و بزرگتر!

همزمان دوستم هم گفت که مخابرات که حقوق  نزدیک به 3 تومن میده هم میخوان نیرو بگیرن و دوست داری بیا. بهش جواب رد دادم و فکر نکنم بخوام برم اونجا.

بیشترین گیرم اینه که این پروژه خیلی بزرگه و ریسکش زیاده. معلوم نیست چی بشه! اگر اندکی مطمئن بودم همینجا صد درصد می موندم و یکی دو سال انرژِی برای کاری می زاشتم که تا سالها بتونم از ثمراتش استفاده کنم.

دلم این روزها خیلی آشوبه، داریم به اربعین نزدیک میشیم و من از اینکه اینقدر غافلم از خودم بدم میاد... از اینکه اینقدر آمیخته شدم با این روزمرگی، به زندگی منهای خدا.

اصلا انگار انس گرفتم بهش. و حالا باید یهویی برم توی یه فضا و اتمسفر دیگه، با هر قدم پیاده روی به این فکر می کنم که چه فایده، همه این کارا رو میکنی اما بر میگردی و روز از نو روزی از نو! پس حسین کجای زندگی من قراره باشه، اصلا باید چیکار کنم؟! چطور میتونم بهتر باشم...


۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر
محٌـمد

8 سال

چند روز پیش مورد جدیدی رو رفتیم خواستگاری.

این اولین موردی بود که خودم بار اول دیدمش. یعنی مادرم یک روز زنگ زد و گفت که قرار گذاشتم که مادره با دخترش بیان شاه چراغ، اگر میتونی تو هم بیا همونجا دختره رو هم ببین.

منم گفتم باشه و عصراومدم شاه چراغ و چند کلمه ای صحبت کردیم. البته خود دختر که فکر نکنم اصلا سرشو بالا آورد که منو ببینه و مادرش هم خیلی کم حرف بود. اما خب با فوضولی و اذیت های دوست مادرم که همراهمون بود مجبور شد چند کلمه رو در دفاع از خودش بیان کنه :)

پریشب رفتیم خونشون که صحبت های اولیه رو بکنیم. مثل همیشه نشد بیشتر از یک ساعت و خورده ای حرف بزنیم. و صحبت خاصی هم بین والدین تبادل نشد!

اولین دختری بود که ازش صحبت های منطقی می شنیدم. تا حدودی بهش مایل هستم، فقط چون حس کردم کمی قدش زیادی از من کوتاه تره دودل هستم. و متاسفانه زیباییشون رو فقط از پشت چادر دیدم و به نظرم بهتر بود که مادرم همون بار اول میرفت خونشون و بهتر میدیدند.

البته با اختلاف سنی 8 سال هم زیاد موافق نبودم اما خب از اونجایی که صحبت های منطقیشون رو شنیدم و اینکه رشته روانشناسی دارن تحصیل می کنن و خودشون هم گفتند که اختلاف سنی ایده آلشون بین 8 تا 10 سال هست، تا حدودی از حساسیتم کم شد.

طیق معمول این من بودم که همش سوال می پرسیدم و بیشترین خودآگاهی رو داشتم. و خب سعی کردم متقابلا هر سوالی که میپرسم جوابش رو از سمت خودم هم بهشون بگم تا اوشون هم بتونن بهتر انتخاب کنند. متولد دی ماه... که با مهر طالع میانه داره!

هنوز موندم که چی جواب بدم. مورد دیگه ای هم امروز قرار بود مادرم بره ببینه که وقتی رسیدیم سر کوچشون و تماس گرفتیم فرمودند که عمه شون فوت کردند و گویا پیام هم دادند که قرار کنسله اما کاشف به عمل اومد که پیام رو به شماره تلفن ثابت خونه فرستاده بودند و ما خیط شدیم!

گویا دختر قدشون 175 بوده و همسر قد بلند میخواستند که مایل به پذیرش نیستند. قرار شد مادرش باز باهاش صحبت کنه و فردا خبر بده، البته اگر خبر بده و باز فراموش نکنه.

متاسفانه ویزامون رو هم برای صدور فرستادند اهواز! دوستم گفت فردا قراره برن بگیرند ویزاها رو! اینم از مدیریت مسئولین در اربعین... یعنی سیب زمینی بهتر از اینا میتونه مدیریت کنه، صرفا برای اینکه صورت مساله رو پاک کنند دائم سنگ اندازی می کنند تا کار خودشون رو راحت کنند و مبادا شلوغ بشه و زائرا اسباب راحتی عالی جنابان رو بهم بزنند.


۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر
محٌـمد

دستشویی حرم

از خواب که بیدار میشم از نیمه شب گذشته، نزدیکای اذان صبح هست.
از پنجره اتوبوس به بیرون نگاه میکنم. نزدیکای حرم هستیم، گنبد طلا رو که می بینم سرم رو بر میگردونم، نمیتونم سلام بدم.
از اتوبوس پیاده میشم. تنهام، کوله ام رو برمیدارم و سمت حرم میرم.
از در ورودی که داخل میشم به گنبد نگاه میکنم و سلام میدم.
دستشوییم میگیره و میرم سمت دستشویی های حرم، وارد که میشم اصلا جوری که فکر میکردم نیست، خیلی کثیفه و آدمای داغونی اونجان، منم یکیش.
سقف کوتاه، دیوار دستشویی ها پرده برزنتی، بعضیهاش بدون در، یکی برعکس از پاها آویزون شده و داره استحمام میکنه!
حالم بد میشه. میخوام زودتری فقط کارم رو انجام بدم و از اونجا بیام بیرون.
از خواب که بیدار میشم، به فکر فرو میرم که سهمم از زیارت فقط همون دستشویی ها بود، توی حرم بودم، اما سهمم خیلی کم بود و شاید این خواب برام پیامی داشت، شاید هم نه.

داشت یا نداشت من می تونم منظور برداشت کنم. از خودم خجالت می کشم.

۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۶ ۰ نظر
محٌـمد

شبیه خودم

مدتی پیش ذهنم درگیر این بود که برای ازدواج شخصیتی که مثل خودمه بهتره یا برعکسش، کسی که نقطه مقابل من هست.

فکر می کنم به این نتیجه رسیدم که میخوم با کسی باشم که بیشتر شبیه خودمه تا کاملا متضاد من. کسی که میتونم دنیاش رو بفهمم و درک کنم چون مثل خودمه و دنیای خودم رو میشناسم.

وگرنه همیشه برام مثل یه غریبه میمونه که هرچقدر هم دوستش داشته باشم باز هم دلم میخواد که مثل خودم تر باشه!

میدونم که اگر مثل من نباشه برام چالش محسوب میشه و شاید امکان رشد بیشتری برام فراهم بشه اما آیا واقعا این چالش لازمه؟ اینکه بتونم با یه آدم سطحی زندگی کنم که گستردگی زیادی داره واقعا چه سودی به حالم میتونه داشته باشه.

فکر کنم تصمیمم همین باشه، یکی شبیه به خودم.

۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۶ ۰ نظر
محٌـمد