❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

برادر زامبی

دیشب باز از اون خواب هایی دیدم که داخلش یه چیزی رو عمیقا حس می کنی.
خواب دیدم یه دختره بود که دوتا برادر داشت، یکی از اونها یه زامبی اصیل بود که قصد داشت با استفاده از خواهرش و تبدیل اون به زامبی خودش رو تکثیر کنه. البته با یه جور روش کشت ویروسی یا همچین چیزی از طریق جسم اون.
اون یکی برادر هم من بودم که اصلا هیچ گونه احساس برادری با اون زامبی نداشتم اما... عمیقا خواهرم رو دوست داشتم و از وسطای خواب بهش کمک کردم تا از آسیب برادر زامبی فراری اش بدم.
صحنه آخری که یادمه این بود که ویروس بدنش رو ضعیف کرده بود و من زیر شونه هاش رو گرفته بودم و داشتیم از دست زامبی به بیراهه فرار می کردیم.
دقیقا حس ام این بود که چقدر احساس برادری نسبت بهش داشتم. خیلی حس واقعی بود.
گاهی از این خواب ها می بینم. نمی دونم اینها در واقع انعکاسی از تمایلات ناخودآگاه درونی من هست یا شکم پر !
هرچند خود خواب داستان مشخصی نداشت و بهم ریخته بود خط داستانی اما اون حس خیلی واقعی بود.
اولای خواب اون برادر زامبی یه تکه گوشت بود که سعی داشت با تکثیر سلولی جسم خودش رو کامل کنه! همینقدر درهم و پرهم.

۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۸ ۰ نظر
محٌـمد

صفر شاخدار

اولین کتک مفصلی که توی دوران تحصیل خوردم اول ابتدایی بود.
معلم ازم خواست بیام پای تخته و کلمه "آب" رو بخش کنم.
من اما آب رو دوبخشی بخش می کردم و معلم اولش با خونسردی گفت که آب یک بخشه، بعد من پیش خودم میگفتم آب کجاش یک بخشه! "آ" و "بِ" که میشه دو وجه....پس من بی توجه به معلم دوبار دستم رو بالا پایین میبردم که یعنی آب دوبخشه!
کار به جایی رسید که معلم با عصبانیت به بچه های کلاس میگفت بچه ها آب رو بخش کنید... بعد همه یکبار دستشون رو پایین می آوردند که آب... یک بخش!
اونوقت میگفت دیدی؟ حالا تو بخش کن، و من باز هم با خودم فکر میکردم که بابا آبِ که میشه دو بخش! و دوبخشی بخش میکردم :)
و این شد که معلم این شاگرد خنگ که آب رو هم نمی فهمید چطور بخش کنه به باد کتک و ناسزا گرفت در حالی که فقط کافی بود بهم بگه ببین دلبندم... آب... نه آ بِ ... یعنی اون اِ زیر ب رو دیگه حساب نکن که بشه دو بخشی :)))
اینگونه بود که ما تا چیزی رو با منطق خودمون درک نمی کردیم زیر بارش نمی رفتیم، یعنی عقلمون هم نمی رسید که حداقل برای کتک نخوردن نقش بازی کنیم!
یادمه آخرش هم بهم گفت که برات یه صفر شاخدار می زارم :(
الحمدالله الان مغزم یکم به کتک جواب داده و بهترم :) یاد گرفتم گاهی نقش فهمیدن بازی کنم و پشت صحنه کار خودمو جلو ببرم :)
۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر
محٌـمد

اسب سرکش تخیل

قوه تخلیل ام خیلی قویه!

گاهی یه آهنگ از توی یوتیوب پیدا می کنم و یه تصویر میارم و نیم ساعتی بهش خیره میشم و تصویر سازی می کنم توی ذهنم!

و متاسفانه وقتی که موقع کار به موزیک گوش میدم باز این تخیل ذهنم رو به بیراهه میکشه.

نقاشی رو واسه همین دوست داشتم، اسب سرکش تخیل ام رو رام میکرد. برنامه نویسی قسمت منطقی مغزم رو خوب ورزش میده اما تخیل ام راکد مونده :(

این حد از خیالبافی هم فکر می کنم دیگه از سن ما گذشته :)

باید یه فکری هم به حال این مشکل بکنم... خب یه دغدغه دیگه هم به مشکلاتم اضافه شد :)

۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر
محٌـمد

پسر قلدر و زورگو

توی این مدتی که  سفر بودم خیلی ذهنم درگیر آخرین مورد خاستگاری که رفتم بود. از دوستم توی مسیر خیلی مشورت گرفتم.

قبل از رفتن گویا طرف عملا به مادرم جواب منفی داده بوده و فکر می کنم به خاطر رودربایستی گفته حالا تا پسر شما بره اربعین و بیاد تا ببینیم چی میشه!

راستش زیاد نمیخوام این مساله رو توی ذهنم هجی کنم، به هر دلیلی که بوده بهرحال اونها مخالفت کردند و مادرم هم زیاد به اصرار توی این موارد نیست. ایضا خودم هم.

چون ما بهشون یکبار پیشنهاد صحبت کردن بیشتر رو داده بودیم و تماس دوباره وقتی که جواب منفی دادند بار اول بی معنیه از نظرم.

اینجور جواب یعنی که طرف تونسته قاطعانه نتیجه گیری کنه! و گویا هیچ جای شبهه هم نداشته، حالا جای سواله که جطور اوشون با این سن کم تونسته اینقدر سریع تصمیم گیری کنه در حالی که عملا من کسی بودم که بیشترین اطلاعات رو ازشون گرفتم و اونها اطلاعاتشون برای تصمیم گیری کمتر از من بوده اما من که بزرگتر و باتجربه تر هستم نظرم بر اینه که اطلاعاتم ناقصه و باید بیشتر صحبت کنیم!

البته من میدونم ایشون از چی خیلی ترسیده یا شاید ناراحت شدند... توی صحبت هامون یه جایی بحث درباره رفع اختلاف توی خانواده شد و من گفتم که صحبت می کنیم و همه این بحث ها اما حرف آخر رو من می زنم.

خب گویا این حرف به مذاقشون خوب نیومده و فکر کردن من یه آدم قلدر و مردسالار هستم که پس فردا قراره توی زندگی محدودشون کنم و آزادیشون رو کاملا ازشون بگیرم. و اونقدری مطمئن بودن که حاضر نشدن فرصت گفتگوی دوباره و رفع ابهام رو هم بدن.

تقریبا به این نتیجه رسیدم که صحبت درباره مسئولیت ها و حرفهای واقعی اما تلخ توی جلسه اول اشتباهه. این قضیه رو نباید منطقی جلو ببرم، فکر می کنم اگر دختری به دلم هست باید سعی کنم جلسه اول کمی قضیه رو احساسی کنم تا طرف اعتماد کنه و در ادامه بیشتر بتونیم صحبت کنیم!

زیاد با این روش موافق نیستم، نمیدونم چرا دخترا از اینکه میگم دختر باید از شوهرش طبعیت داشته باشه میترسند! البته بعد از کلی تاکید بر روی منطقی بودن و تعاملات سازنده و مریخ زاده نبودن خودم! اما گویا این حرف خار داره. سریع فرار میکنن دخترا و یه جورایی حس می کنم دارم اشتباه می کنم که اصلا همچین حرفی میزنم!

خب من دارم زندگی دوستام رو می بینم، دختری که شوهرش رو آدم حساب می کنه و بهش تکیه داره طبیعتا ازش حرف شنوی هم داره، وگرنه وقتی شوهرش رو آدم حساب نمی کنه نتیجه ای میشه اینکه دائما شوهرش رو با مردای بهتر مقایسه کردن جلوی دیگران و خرد کردن غرور و شخصیتش!

یکی نیست بگه حالا خوبه منم صبح تا شب بشینم جلوت فیلم پورن ببینم و دائما قیافه و هیکل تورو با اونا مقایسه کنم و احساساتت رو خرد کنم؟ به نظرت میتونی با اونا رقابت کنی توی زیابیی؟ یا می تونی مثل اونا شوهرش رو راضی کنی؟

پس ساکت شو به همین شوهری که زمانی انتخابش کردی و بهش متعهد شدی بچسب و غرور و شخصیت همین رو بساز!

دوستم توسط خانمش خیلی مقایسه میشه با مردای دیگه اما خود دوستم هیچوقت اینکارو نمی کنه چون میگه درست نیست، اگر اون کار اشتباهی انجام میده دلیل نمیشه که منم بخوام اشتباه کنم. خب حرفش درسته اما حقیقت اینه که خانومش هیچوقت قدرت فهم اینو نداره که داره بازندگیش چیکار میکنه، و این هم یه قمار هست که بخوای مثل خودش رفتار کنی!

ممکنه از دیدن خودش توی آینه رفتارش بدتر بشه! و درصد کمی وجود داره که پس به زشتی رفتارش بشه و دست برداره. البته بعیده!

خلاصه اینکه توی رابطه زناشویی به احتمال 87 درصد یکی از طرفین مظلوم واقع میشه و این همیشگی هست. یعنی همیشه توی رابطه مظلومه!

به این نتیجه رسیدم که ازدواج واقعا شانسیه ، برای  مثل من که مجبوره به روش سنتی بره جلو کاملا شانسیه! البته من سعی می کنم طی فعالیت هایی که بهش میگن فکر کردن این توهم رو برای خودم بوجود بیارم که شانس رو تحت کنترل دارم اما آخرش معلوم نیست اصلا چی بشه !

خوش به حال اونایی که دختری رو میشناسند و خارج از جو و محیط عاطفی توی دنیای واقعی رفتاراش رو دیدند و انتخاب میکنند.

خوش به حال اونایی که کسی که دوستش دارند توی اقوامشون هست.

هر روز بیشتر ناامید میشم و کم کم دارم تسلیم این فکر میشم که توی تقدیر من عاشق شدن نوشته نشده :(

یعنی اون بیرون اونقدر غیر منطقی هست همه چیز که هیچوقت منطقم اجازه عاشق شدن نمیده.


۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر
محٌـمد

سفر پنجم

سفر پنجم هم به پایان خودش رسید.
امسال عواملی دست به دست هم دادند که فقط من و دوستم دوتایی تنها راهی سفر بشیم. و خب از جهاتی این برای من خیلی خوب بود چون من کلا از شلوغی خوشم نمیاد مخصوصا اگر توی اون جمع آدم های الکی باشند.
از اونجایی که دوستم هم از من تبعیت داشت به مشکلی نخوردیم و اسکان و برنامه زمانبندی مون توی سفر به مشکلی نخورد. توی نجف در صحن حضرت زهرا اسکان گرفتیم و دو روز اونجا بودیم و بعد از زیارت زدیم به راه.
امسال حدود 370 تا عمود رو مجبور شدیم ماشین بگیریم (در واقع پشت تریلی بپریم!). نزدیکای غروب به کربلا رسیدیم و خیلی اتفاقی چند تا دیگه از بچه ها که برادرم هم باهاشون بود رو توی یکی از موکب ها پیدا کردیم و وسایلمون رو گذاشتیم پیششون و رفتیم برای زیارت. برای اولین بار، علارغم نداشتم ذره ای لیاقت و در کمال پر رویی و بی ادبی تونستم هم ضریح حضرت علی ع رو لمس کنم هم ضریح حضرت عباس و امام حسین.
علارغم شلوغی بسیار، و مچ پام که از اول سفر بنا به ناسازگاری گذاشت و خستگی زیاد هر طور بود وارد بین الحرمین شدم. اما نمی دونم چرا اونجا که بودم همه حرفام یادم رفت، نمی دونم الان که یادم رفته نزده حساب میشه یا دیگه اوکیه! :)
یکی از چیزایی که هرسال واقعا توی این سفر خیلی روی اعصابم هست آدمای الکی و هجو گو و مسخره هست در اطرافم.
طرف پیرمردی هستا، اونوقت مثل بچه های دبیرستانی توی ماشین چرت و پرت میگه و ادای عربی حرف زدن در میاره و مزه پرانی میکنه. یعنی متنفرم از این لودگی و چرت گویی توی این سفر، در واقع یکی از دلایلی که امسال با بچه های پایگاه نرفتم همین بود. همش توی سفر چرت و پرت میگن.
من و دوستم زیاد توی این سفر تعریف کردیم، شخصیت دوستم شبیه خودمه و خوب با هم ارتباط برقرار می کنیم. اون از سختی های زندگی مشترک با خانومش گفت و من از مصایب ازدواج و خاستگاری!
ناراحت بود از رنج هایی که خانومش بهش میده، از مقایسه هایی نابجایی که داغونش کرده بود و خسته از زندگی ای که دیگه براش هیچ انگیزه و امیدی نداشت.
واقعا باید گفت پناه بر خدا از زبان زنها!

امسال با خودم قرار گذاشتم که هر روز تا سال دیگه تحت هر شرایطی حتما زیارت عاشورا رو بخونم. هر اتفاقی که بیافته، هر چقدر بد و تاریک حق ندارم نا امید بشم و ترکش کنم.
حقیقتا امسال خیلی از خودم ناامید شدم، یعنی ماه رمضون خیلی خوب بود، اما بعدش همه چیز خیلی فجیع خراب شد. و من مثل قبل شرمنده و اسیر عادات مزخرفت.
با خودم فکر می کنم که همه اینها هم انجام شد، این سفر هم رفته شد... حسین چطور میخواد کمکم کنه؟ گاهی فکر می کنم شدم مثل قطعه ای که خراب شده و دیگه درست نمیشه... دیگه نمیشه کاریش کرد! همینه که هست!
مع الوصف چون دچار سرماخوردگی بعد از سفر شدم سر کار هم نرفتم و این چند روز بیکاری توی خونه باعث هجوم افکار منفی و خورنده روح و تولید کننده افسردگی توی روحم شده! گاهی فکر می کنم کاش میشد یه گلوله توی مغزم خالی میکردم شبها و در آنی مغزم خاموش میشد و راحت به خواب فرو می رفتم... البته صبح از خواب بیدار بشم و اثری از جای گلوله روی سرم نباشه! :)

۲۷ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۷ ۰ نظر
محٌـمد