یکی از حس های خوب برنامه نویسی وقتی هست که یک کد قدیمی که پیچیده بوده و داره کار می کنه رو بهت می سپارند تا تغییراتی رو در اون اعمال کنی و تو از توی همون کد باگ بیرون می کشی و راه حل هم برای رفعش ارائه میدی. واقعا بهت اعتماد بنفس میده.
به اون نشون که یکی از بچه های شرکت وقتی به مساله فنی برخورد میکنیم که نیاز هست مدیر پروژمون تایید کنه به شوخی میگه که من نمیدونم چرا یک مساله رو من میگم مدیر پروژه قبول نمیکنه اما آقای فلانی میگه سریع میگه باشه ! خخخ
در جواب بهش گفتم که خب من حرفم رو با دلایل منطقی و ساختار بندی شده قابل فهم به طرف مقابلم ارایه میکنم و خب طرف چاره ای نداره جز قبول حرفم :))) اما تو به جای بیان دلایلت از احساس بدی که نسبت به مساله داری مایه میزاری... مثلا میگی من حس خوبی به این راه حل ندارم، خب معلومه که نمیشه این حرفو قبول کرد.
دیروز بعد از سه ماه یک جلسه مهم داشتیم با حضور همه تیم.
آخرای جلسه مدیر فنی مون از من و یکی دیگه از بچه ها به خاطر زمانبندی درست و شکاندن کارهای بزرگ به کوچیک تعریف کرد و گفت که توی کار با ما راحتتره، باعث شد اعتماد بنفسم بیشترتر بشه :) هرچند به نظرم واقعا زیاد توی این کار خوب نیستم ولی خب در ادامه برای این که بحثمون نتیجه ای داشته باشه پیشنهاد دادم که خود ایشون هم سعی کنه توی شکاندن کارهای بزرگ به کوچیک کمک کنه، به این شکل که وقتی من میگم برای فلان کار «سعی» می کنم تا دو روز دیگه کار رو تموم کنم، این رو قبول نکنه و در عوض یک زمان قطعی بخواد نه چیزی که سعی میکنی، خب این سعی از کجا میاد و اگر سعی من کافی هست پس باید دقیقا دو روز دیگه تموم بشه کار و اگر‌نمیشه پس باید معلوم بشه کدوم کار درست شکسته نشده و زمانی که به دو روز اضافه میشه چقدر هست.

جدیدا به مقوله تاریخ علاقه مند شدم، وقتی که نگاه میکنم می بینم چیزی که خیلی از افراد بعضا بزرگ رو زمین زده دین و ایمانشان نبوده، بلکه نحوه برخورد اونها با ضعف ها و قوت های فردی و خصلت های شخصیتیشون بوده.
مثلا در تاریخ صدر اسلام شخصیتی مثل طلحه رو در نظر بگیرید، این شخص به تکبر و غرورش معروف بوده!
خب یک سری کارهای خوبی هم انجام می داده که این ها همون روتین های مسیر زندگی بوده که سرنوشت پیش پاش قرارداده و این هم ناچار به انتخاب اونها بوده و خب از شانسش اون مسیر های منتهی به جاهای خوبی می شدند، اما دقیقا اون جایی که این فرد رو زمین میزنه جایی هست که باید خودش با تکبر خودش مبارزه میکرده، فارغ از اینکه چقدر نماز میخونده و دینداری کرده بهرحال اونی مهم هست که همراش مبارزه با هوای نفس بوده وگرنه ارزشی نداره و کاری مباح حساب میشه.