بالاخره خونه رو خریدم، 10 روز پیش هم کلید رو تحویل گرفتم.
خونه تقریبا همون چیزی بود که دوست داشتم، فقط یکم شلوغ بودن مجتمع رو دوست ندارم، اما قابل تحمله. 16 واحدی هست که هر طبقه 4 واحد.
یک میلیارد و سی میلیون تومن از شرکت وام گرفتم. 700 هم خودم دادم.
از طرفی خوشحالم، اما از طرفی یک حس بدی اومده سراغم. این حس که ای کاش قبل از ازدواجم این شرایط برام مهیا شده بود، ای کاش زمانی که مادرم زنده بود خونه میخریدم که اونم باشه کنارم.
زهرا خیلی منو دوست داره، اما حس میکنم این مساله که ازم میخواد خیلی بهش توجه کنم برام دردسر میشه.
اندام زهرا رو خیلی دوست ندارم، بخاطر افزایش و کاهش وزن ناگهانی دچار پارگی و شل شدگی پوست شده، با اینکه من 8 سال ازش بزرگترم اما پوست من 10 سال از اون جوونتره.
تا همین الان هم خیلی این مساله روی ذهنیت جنسی من بهش تاثیر منفی داشته.
رضا الان دیگه 3 سالش شده، وقتایی که باهاش بازی میکنم و قهقهه میزنه از ته دل احساس خوشحالی و ذوق میکنم. اما آخرش با گریه تموم میشه خنده ام، حسرت اینکه ای کاش اونم بود و میدید، ای کاش اونم کنارمون خنده های رضا رو میشنید.
جاش تا ابد برام خالیه و هیچوقت این زخم خوب نمیشه.
دوست دارم خوشحالش کنم، گاهی قرآن میخونم اما از اینکه نمیتونم هیچ ارتباطی باهاش داشته باشم ناامید میشم. دلم میخواد صداشو بشنوم، هیچوقت حتی دیگه به خوابم هم نمیاد. چقدر این انقطاع دردناکه.