مدتی پیش، توی عمق افکارم یه چیزی رو فهمیدم... داشتم به لذت فکر میکردم، به ماهیت لذت.
فهمیدم که عمیق ترین لذت داشتن یک داستان خوب برای ارائه به درگاه خدا و هستی هست... پروسه رسیدن به این فهم رو خاطرم نیست، اما میدونم که فهمیدم که بزرگترین لذتی که انسان میبره اینه که توی این دنیا، توی این بی خبری که همه ی هستی پشت پرده هست، یک داستان زیبا بنویسه و اونور، هنگام ملاقات با خدا وقتی که این داستان توسط خدا و همه عالم هستی خوانده میشه، جاهای خوب داستان، از تحسین ملکوت و خدا سرشار از لذت میشه و جاهای بد هم سرشار از رنج و عذاب...
دیشب ویدیویی دیدم از یک یهودی که تجربه عجیبی از مرگ رو داشت، میتونید ویدیوش رو اینجا ببینید، دقیقه 46 شخص توضیح میده که من خودم رو در فضایی دیدم که کاملا برهنه بودم، نه برهنگی از جنس بی لباسی که جسمی وجود نداشت، بلکه برهنگی از پاراگراف زیبایی در داستان زندگیم! و میلیون ها میلیون چشم در این فضای تاریک به من خیره شده بودند، انگار که همه هستی من رو به نظاره نشسته بودند و هیچ چیز دیگری وجود نداشت... و اونها میتوانستند نگاهشان رو از درون من عبور دهند و همه وجود من رو ببینند و کاملا برای آنها شفاف بودم.
اونها همه چیز رو درباره من میدونستند، هر فکری که به ذهنم خطور کرده بود رو همه میدیدند و من .... پر از احساس شرم بودم، شرمی که از درد جان گرفتن عزرائیل از تونلی به طول میلیون ها سال پر از درد سنگین تر بود.
و من هاشم/الله/خدا رو در مقابلم احساس میکردم، اما با اینکه جسمی وجود نداشت من سرم از شرم پایین افتاده بود در حالی که یقین داشتم که اگر سرم رو بالا بیارم خدا رو ملاقات میکنم... اما این احساس شرم صرفا از اعمالم نبود، احساس میکردم که قلب خدا رو شکستم و این بزرگترین عذاب برای من بود...
(اینجا کمی متوجه شدم که چرا خدا در قرآن اینقدر از دوست دارم، دوست ندارم استفاده میکنه!) انگار همه چیزی که در عالم مهمه همین عشق خداست.
توضیحات بیشتر از ویدیو خارج از حوصلمه... 2 ساعت سخنرانی به زبان انگلیسی مخلوط به عبری و چند کلمه فارسی! بود :)
اسم شخص Alon Anava هست که در یکی از قسمت های زندگی پس از زندگی به تجربه ایشون اشاره شده بود.
استاد پاسخ دادند که...
آنچه که نفاق و ایمان و صدق و ادعا را مشخص مى کند، همین فتنه، همین کوره، همین بلاء و امتحان است، که هم نقطه هاى ضعف را نشان مى دهد و هم بتها را مى شکند و عشقها را بر باد مى دهد، زیر پایت را داغ مى کند که نمانى و فشارت مى دهد که پر نخورى و با شتاب تو را جلو مى راند که در بهار و پاییز فرو نروى، که حرکتها را ببینى، که چهار فصل را ببینى و هماهنگ گام بردارى.
و این بلاء یک چهره ندارد، که تمامى دادههاى او بلاء است.
ندادن هاى او بلاء است. گرفتن و بخشیدن، محرومیت و دارایى، همه اش ابتلاء است. موقعیتها مهم نیست، عکس العملى که نشان مى دهى و موضعى که مى گیرى، نشان دهنده ى عمق تو، ظرفیت تو، ایمان تو، صدق تو، کذب و نفاق و سطحى بودن توست. و تو تا ندانى که چه هستى و در کجایى، نمىتوانى با خودت کار کنى و جلوتر بیایى.
در سورهى فجر آمده که انسان، داشتنها و محرومیتها را معیار افتخار و ملاک اکرام و اهانت مى شمارد، در حالى که تمامى نعمتها و سختگیرىها به خاطر ابتلاء و آزمایش انسان است. این ماییم که نعمتها را فقط در یک چهره مى شناسیم، ولى نعمتها گاهى آشکار و مشخص هستند و گاهى پنهان و نهفته. أَسْبَغَ عَلَیکُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً و باطِنَةً. و در نتیجه آنها که نمىدانند، با خدا به جدال بر مىخیزند: وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یُجادِلُ فِى اللَّهِ بِغَیرِ عِلْمٍ و لا هُدىً و لا کِتابٍ مُنیر. «1»
ما خیال مىکنیم که اگر نعمتى را گرفتند، این دشمنى است.
نمىدانم کبوترها را دیدهاید که چگونه به جوجههایشان غذا مىرسانند و نوک در نوک هم مىکنند. و باز همانها رادیدهاى که چگونه به جوجههاى بزرگترشان نوک مىزنند و بیرونشان مىکنند. راستى کدام یک از اینها محبت است و کدام دشمنى؟
امام سجاد هنگامى که اهل دنیا را مىدید جمله هایى داشت، تا آنجا که مىگوید: اللهم إجْعَلْ شُکْرى لک عَلى ما زَوَیْتَ عَنّى، أَوْفَرْ مَنْ شُکْرى إیّاک عَلى ما خَوَّلْتَنی. «2»
خداى من! سپاس مرا بر آنچه که مرا از آن محروم کرده اى، بیشتر کن از سپاسى که من بر نعمتهاى تو دارم. شکر بر محرومیت بیشتر از شکر بر دارایى، این شکرى است که راه رفتهها دارند.
اینها که مىدانند اگر او با محبت مىدهد، با محبت بیشتر مىگیرد و اگر عطاى او نعمت است، بلاى او نعمت بزرگتر است و این است که شکر بیشتر مىخواهد. ما هنوز چشمى نداریم که محبت را در تمامى چهرههایش بشناسیم و سپاس بگذاریم. و این است که در هنگام دارایى مغرور مىشویم و به وقت گرفتارى و بلاء مأیوس مىمانیم ولى آنها که به گفته ى سیدالشهداء در دعاى عرفه با خدا، به آگاهى و عرفان رسیدهاند، دیگر از این غرور و یأس نجات یافتهاند: الهى إِنَّ اخْتِلافِ تَدبیرِک و سُرْعَةَ طَواءِ مَقادیرِکَ، مَنعا عِبادَکَ العارِفینَ بِکَ، عَن السُّکُون الى عَطاءٍ و الْیَأْسَ مِنْکَ فِى بَلاءٍ.
خواب دیدم توی یه فروشگاه هستم، با مادرم که زنده شده بود و با هم داشتیم خرید میکردیم... حرفی بینمون رد و بدل نشد... من متعجب بودم از اینکه چرا مادرم زنده هست... با خودم میگفتم محمد دیدی خدا به مو رسوند اما پاره نشد؟ دیدی خدا دعاتو شنید، دیدی از خدا خواستی و اونم داد... یهو میبینم دم در بیمارستانی هستم، از درش که وارد میشم وارد یه حیاط میشم که آخر حیاط به در ورودی به یک امامزاده هست که مردم برای زیارتش صف کشیدن...منم به سختی وارد میشم و کنار ضریحی میشیم، 2 تا خاله هم هم اونجا هستن... میام بینشون میشینم... خالم آروم در گوشم میگه محمد مطمئنی خودش بود؟
جواب میدم که پس این کی بود که باهاش رفتم خرید کردم؟ این حرف رو که میزنم بغضم میترکه و میزنم زیر گریه... سرم رو توی سینه ام جمع میکنم و گریه میکنم... اونقدری حالت ناراحتی و غم شدیدی بهم دست میده که با اون حال از خواب بیدار میشم، در حالی که چشمام خیس اشک شده و هنوزم توی بیداری دارم گریه میکنم، در واقع اصلا متوجه نشدم که بیدار هستم!
برام عجیب بود که همچین حالتی بهم دست داد، بعد از بیداری هم هنوز تحت تاثیر اون حس عمیق غم و اندوه هستم و میشینم لبه تخت گریه کردن.
خواب دیدم که دم در بیمارستان منتظرم که برم جنازه مادرم رو قبل از بردنش ببینم... بهم میگن برو اونجا... وقتی میرم از دور میبینم که جنازه مادرم روی براانکارد هست و میخوان به آمبولانس منتقلش کنند، از دور میبینم که مادرم سرش رو بالاآورده و داره پایین پاش رو نگاه میکنه، تعجب میکنم! میرم جلوتر پایین پاش، کفش همیشگی اش پاشه، میخوام کفش اش رو بزارم روی صورت که میبینم پاشو تکون میده و زانوش رو خم میکنه، بیشتر تعجب میکنم، میرم کنارش و میبینم که چشماش بازه و داره در برابر دکترها که سعی میکنند بزارنش توی کیسه مقاومت میکنه و میگه برید کنار ولم کنید چیکارم دارید! وقتی میبینم زنده هست عصبانی میشم و داد میزنم که ولش کنید... یکی از دکترها با دست بهم اشاره میکنه که ببرینش، انگشت دستش رو گاز میگیرم و بهشون حمله ور میشم که ولش کنید، مگه نمی بینید زنده هست و فحش میدم بهشون! نصف شب با عصبانیت از خواب بیدار میشم.
سعی میکنم فکرم رو زیاد درگیر نکنم، چون حس دلتنگی اگر بیاد سراغم داغونم میکنه...انگار هنوز بخشی از وجودم باور نداره مادرم دیگه نیست؛ سعی میکنم دوباره بخوابم.... این خواب ها بی معنی بودند اما خیلی ناراحتم کردند... درونم جنگه، عقلم برای همه چیز توضیحی داره، اما دلم قبول نمیکنه که خدا مهربان هست و دعا کردن به درگاهش فایده ای داره، فکر میکنم همه ما توی یه سیستم بزرگ پیچیده شدیم و دیگه اوضاع از دست خدا هم خارجه، تا شانست چی بزنه....