❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

قلب نیمه کاره

خدا رحمتش کنه، خیلی زن خوبی بود... منطقی، فهمیده و فداکار....

چندسالی که برادر خانمم دیسک کمر داشت و کار نمیکرد این کمک میکرد، متخصص بیهوشی بود، بچه شون 4 سالشه...

بودنش، بدرد میخورد، فایده داشت... دور و برش امنیت بود.

خدا رحمت کنه اینطور آدما رو...


زن داداش خانمم به رحمت خدا رفتند، عمل قلب داشتند که متاسفانه اوضاع خوب پیش نرفت و همه ما رو داغدار کرد... این چندروز خیلی درگیر بودم، کل اتفاقای فوت و دفن مادرم یکبار دیگه انگار جلوم مرور شد.

سعی کردم کنار زهرا باشم و بهش دلداری بدم، صبح زود رفتم خونشون که موقع دادن خبر پیششون باشم، بهم زنگ زد که محمد کجایی، گفتم دارم میام خونه تون، گفت محمد چی شده؟ تو این موقع صبح نمیومدی اینجا، تورو خدا بگو چی شده، بهش گفتم هیچی نشده اما وقتی رفتم خونه شون دیدم کف حیاط با چشمای خیس نشسته... گفت محمد چی شده، که طاقت نیاوردم و نشستم یه گوشه گریه کردن، کاش صدای ناله و شیون شون رو نمی شنیدم...


۱۴ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر
محٌـمد

گرونی خانه و بلاتکلیفی

گرون شدن خونه بعد از عید بدجور اعصاب و روانم رو بهم ریخته... بعد از عید مدیرمون یه روز پرسید محمد برای خرید خونه منتظر چی هستی، گفتم وام ازدواج که شده 120 میلیون، گفت منتظر نباش ، من میزارم روی وامت برو دنبالش...
رفتم اما نشد... تا اینکه خونه گرون شد، یه بار به بهانه گرون شدن مصالح، یه بارم گرون شدن مرغ!!
قبلا با 1200 میتونستم خونه خوب بگیرم اما الان باید با 1400 بگردم دنبالش...
2 هفته پیش یه مورد خوب دیدم که به مدیرم گفتم آقا پول وام رو بده بیاد که نجاتش بدم، گفت محمد همش میگفتم کاش اینروزا بهم نگی...
گویا مدیریمون رفته بود با پولش کلی سرمایه گذاری کرده بود و بهم گفت که چندماهی صبر کنم، البته تضمین داد که هر جور شده کمک میکنه که خونه رو بخرم... اما...
احساس میکنم زندگیم داره از کنترلم خارج میشه، کم کم غر زدن های زهرا هم داره شروع میشه که محمد کی عروسی میکنیم...
این مسئولیت فقط فقط روی دوش خودمه... اگر بحث خرید خونه پیش نیومده بود تا حالا یه خونه رهن کرده بودم و تمام بود کار. اما این قضیه داره استرس زیادی بهم وارد میکنه که اگر نشه چی... با این وضعیت تورم و گرونی... آخرش هم بدهکار میشم اگر نشه! همین الانم کلی افکار منفی توی ذهنم داره میچرخه که آیا واقعا ازدواج ارزشش رو داشت، هر بار از یه زاویه ای بهش فکر میکنم و گاهی میگم آره، گاهی میگم نه... میگم بهتره مغلوب شرایط سخت الان نشم، این تصمیماتی که من توی یکسال گرفتم رو مردم توی کل عمرشون هم نمیگیرم... اینکه اینقدر خرج روی دستم هست و دیگه حتی نمیتونم به خودم و تفریحم و دلم برسم دلگیرم میکنه... میگم اینقدر خرج کردی واسه چی؟ با این درآمد و پس انداز میتونستی خیلی راحتتر زندگی کنی... اما فکرش که میکنم میگم آخرش که چی، مجردی هم درد و رنج خودش رو داره، و من مطمئنم اگر ازدواج نمیکردم نفسم به فساد میافتاد...

هفته قبل سر موضوعی اینقدر از حضرت دوست ناراحت و عصبانی بودم که رفتم شهرستان سر خاک مادرم، بهش نگفتم کجا میرم و حتی نمیخواستم صداش رو بشنونم زنگ هم زد جوابش ندادم... کمی با زهرا درد و دل کردم که امیدوارم بعدا پشیمون نشم... از شانسم اونجا هم مریض شدم و همش خوابیدم... اما از اینکه ازش دور بودم احساس بهتری داشتم... چقدر یه آدم میتونه به نزدیکانش ظلم کنه آخه...

دیشب نمیدونم چرا خوابم نبرد، یهو انگار تمام افکار منفی بهم حمله کردند، نشستم گریه کردم که خدایا چرا هر طرف میرم حالم بدتر میشه، چرا همش دارم دور خودم میچرخم، کدوم طرف برم که یکم آرامش پیدا کنم، یکم لذت...
۰۳ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۰۸ ۱ نظر
محٌـمد