❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

نمک به زخم

دارم سعی میکنم از گندها و نمک به زخم پاشیدن های بابام توی این مدت ننویسم...

باید برم از این خونه، رسما مجنون شده! باید برم

۲۸ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۱ ۲ نظر
محٌـمد

که به یاد بیارمش

لباساش رو بو میکنم و چشمم خیس میشه...

هنوز دمپاییش توی حیاط هست، هر گوشه دنبال نشونه ای ازش میگردم که یادش رو توی ذهنم زنده کنه.. که به یاد بیارمش...

نوشته بود وقتی توی نماز سجده میکنی، جوری باش که انگار میخوای عجز و لابه کنی، زار بزنی... یادم به گریه های یک ماه پیش توی سجده ام میافتد و وجودم با حجمی از ناامیدی، خشم و دلشکستگی پر میشه، با خودم میگم من چرا نماز میخونم... جوابمو خودم میدم اما قانع نمیشم...

۲۷ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر
محٌـمد

آخرین روز مادر

یادش بخیر... پارسال، برای اولین بار توی زندگیم انگار که به دلم افتاده بود رفتم براش هدیه روز مادر گرفتم (اینجا)... خدا رو شکر که این کار رو به دلم انداخت که حسرتش به دلم نمونده باشه...

کاش ازم راضی باشه، نمیدونستم که این آخرین روز مادری هست که میتونم خوشحالش کنم و دستش رو ببوسم.

فکر کنم من اولین کسی بودم که بعد از سالها براش شاخه کل هدیه گرفتم، چرا باهام حرف نمیزنی مادر، من که اینقدر دوستت داشتم... :((


۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۴ ۰ نظر
محٌـمد

کاش بیای به خوابم

دو هفته ای که مادرم بیمارستان بود، چیزی که دلم رو خیلی شکست حسادت بابام به تلفن زدن های اطرافیان برای احوالپرسی مادرم بود. رسما پشت تلفن گفت که بسه دیگه چقدر زنگ میزدنین چندبار باید بگم یه بار توضیح دادم که زنگ بزن از فلانی بپرس! طرف هم بعدا گفته بود که مرد حسابی زن تو هست من زنگ بزنم از فلانی بپرسم...
و خدا شاهده که حسادت بود، حسادت به اینکه الان اون مرکز توجه هست و کسی به این توجه نمیکنه... چقدر این بشر مثل بچه ها بلکه بدتر شیفته توجه هست. چقدر دلم رو شکست این رفتارش با مادرم در حال مرگ!
حالا دیگه جلو بقیه دنبال شعر سنگ قبر که همسرم همسرم توش باشه میگرده! برو بابا... نامرد!
خدایا من چطوری باید دعا میکردم... فکر میکنم خدا هم پیش خودش میگه ببین محمد، تو کلا دهنت سرویسه از من هم کاری بر نمیاد نهایت کاری که بتونم برات بکنم اینه که بزنم به حساب اون دنیا بهت بدم اونم به شرطی که دووم بیاری وگرنه باید بری به جهنم!
الان من باید با این پدر چکار کنم... خدا خوشش میاد که حالا منم یه عمری پای این بسوزم همونطور که مادرم سوخت و ساخت! چند نفر باید فدای یه نفر بشن؟!
اون یه همچین آدم خودخواه و لجوج و حسودی که تا دم مرگ به کسی که عمری ازش پرستاری کرد دشمنی و حسادت میکنه.

به نیت مادرم هر شب زیارت عاشورا میخونم و ثوابش رو از طرف مادرم هدیه میدم به حضرت فاطمه زهرا... برای عید غدیر هم 500 تومنی کمک کردم بابت اطعام اونم به نیت مادرم... کاش لاقل بدونم این خیرات بهش میرسه !

روضه حضرت زهرا این روزها همش توی ذهنم تکرار میشه... منم مادرم با دل شکسته رفت، حسودی لگد به کمرش زد و توی غربت و با مظلومیت خاکش کردیم، شبانه براش گریه کردیم و قبرش جدا از بقیه بود...
لحظه ای که میخواستن مادرم رو توی قبر بزارند یه لحظه به خاطر سنگینی جسد از دست برادرم ول شد و نزدیک بود بیافته، حس کردم به مادرم بی احترامی شد... وقتی فکر کردم دیدم مصیبت حضرت زهرا یه چیز دیگست... جنس غمش خیلی فرق داره...
اینکه مادری اینقدر خوب باشه و بعد اینطور بهش بی احترامی و جسارت کنند و آخرشم صبح تا شب برای عاقبت مردم گریه و دلسوزی کنه و همون مردم طردش کنند و بعدش هم شبانه و پنهانی دفن بشه یه مساله ای هست که نمیشه درکش کرد...

یعنی حسینی که من اینقدر رفتم پیاده زیارتش مادرم رو توی قبر تنها گذاشته؟ بخدا اون اسیر دست ظالم بود وگرنه اونم مثل خیلی ها زائر کربلا میشد... دستش بسته بود... کاش بیای به خوابم مادرم، تو که به حرف زدن با من انس داشتی ...

۱۲ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۸ ۳ نظر
محٌـمد

مادری که مثل شمع خاموش شد

مادر
همیشه میگفتی من یه روزی مثل یه شمع خاموش میشم، من اما کوچکتر از اون بودم که بفهمم شمع از بی هوایی شعله اش خاموش میشه و تو هم آخرش از بی هوایی خاموش شدی.
آخر هم دست تقدیر همینو برات نوشت، و تو یه روزی همینطور که حرف میزدی، کم کم ساکت شدی و دیگه حرف نزدی و حتی لب هات از هم باز نشد.... هر چقدر گفتم مامان، مامان، باهام حرف نمیزنی؟ تو نگام کردی اما چیزی نگفتی، یعنی نتونستی بگی...
ای کاش لحظه آخر که جرعه ای اب بهت دادم عقلم رسیده بود و حداقل صورتت رو میبوسیدم، ای کاش....
چقدر مظلوم رفتی مادر... میگفتی دوست ندارم رو جا بیافتم، نیازمند کسی بشم، آخرشم یه جوری رفتی که هیچ زحمتی به کسی ندادی، حتی دیگه زحمت مراسم گرفتن رو هم از دوشمون برداشتی، زحمت یه لقمه که بزارم دهانت و بگم منم براش کاری کردم هم بهمون ندادی...
کاش حداقل خنده نوه یک ماه ات رو دید که بودی... هیچ خوشی توی زندگی ندیدی، همه چی به دلت موند و داستانت از وسط کتاب دیگه تمام شد...
نذر کرده بودم حالش بهتر شد یه سفر ببرمش کربلا، خیلی دوست داشت بره اما به خاطر شرایط بابام نمیشد؛ آخرشم این شد که بخوایم چونه بزنیم که حداقل با کفن کربلا خاکش کنید...
فدای مظلومیت بچه های زهرا که باید مادرشون رو شبانه خاک میکردن و آستین به دهان میگرفتن که کسی صدای گریه شون رو نشنوه...
دیدار به قیامت مادر، دیدار به قیامت رفیقم...


۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۸ ۶ نظر
محٌـمد