پدرم دو هفته پیش بعد از مدت ها دوباره توی خواب دچار حمله عصبی شد... نصفه شب یهو داد زد محمد، رفتم بالا سرش میبینم نشسته توی رختخواب میگه من دارم می میرم خداحافظ! با دست هم بای بای میکنه...

3 روز اعصابمون بهم ریخت... تلفنی از دکتری که قبلا هم بهش مراجعه کرده بودیم نوبت گرفتیم و 2 تا آمپول و چندتا قرض گرفتیم... بهرحال گذشت اما هنوز هم اعصابم خورده...

توی اینترنت تحقیق کردم، بنظرم حضرت دوست اسکیزوفرنی داره و خودمون هم نمیدونیم... واقعا این علائم در کنار یه سری اختلال های دیگه مثل اختلالات اضطراب و اختلال وسواس فکری و عملی منو داره به این نتیجه میرسونه که ایشون بیماری اسکیزوفرنی داره و ما عمری هست داریم با همچین مشکلی زندگی میکنیم.

اگر اینطوری باشه، حس میکنم یه عمری خدا داده دستمون :)


_ این چند روز خیلی با زهرا سرد شدم، اینقدر بهم ریخته بودم که نمی فهمیدم الان یکی بهم ابراز علاقه کنه باید چی بگم، این مشکل پدر منو هم داره افسرده میکنه. البته ظاهر رو سعی کردم حفظ کنم، با هم بیرون رفتیم و خوش گذشت اما توی دلم هیچ حرارتی نبود. دست خودم نیست، بنظرم اگر قرار باشه عشق رو تجربه کنم ده سال بعد از ازدواجمون این اتفاق بیافته، الان اینقدر مسئولیت ها روی دوش آدم سنگینی میکنه و اینقدر اوضاع بی ثبات هست که نمیدونم کجای دوستت دارم لذت بخشه.


_ توی زندگیم چندین مورد نیازهایی داشتم که وقتی برطرف شده که دیگه احساس نیازی بهشون نداشتم، یا دیگه دیر بوده... رابطه الانم حس میکنم هم همینطور شده، من مثل قبل نیاز به رابطه ندارم، دلم بیشتر قدرت و ثروت میخواد... گمونم لغت درستش پراگماتیسم باشه... واقعا عدالت خدا رو قبول ندارم، حالا که دنیا اینقدر درهم و برهم و اتفاقی هست، حالا که اینقدر بی عدالتی هست پس چرا ابدیت ما رو بر اساس اینجا قضاوت میکنی؟ چرا دیگه نباید بتونیم رشد کنیم!


_ به قول دیالوگ فیلم زوئی، خدا باید خیلی بی رحم باشه که نیازهایی در تو قرار داده اما امکان رفع اون نیاز رو برات فراهم نکرده.