❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

روز دختر

روز دختر، نامزد برادرم بعد از غروب با برادرم اومد خونمون، اولین بار بدون پدر و مادرش، بعد یهو اومد جلوم و به مناسبت روز دختر این بسته نقل و شکلات که یه یادداشت هم داخلش بود رو داد بهم!
و من یهو چقدر حالم بد شد که این فرصت خوب رو برای دادن یه هدیه خوب بهش از دست دادم! واقعا دلم می خواست که بهش به نشونه اینکه خانواده ما بهش توجه داره یه چیزی هدیه بدم اما خب چون هیچوقت توی خانواده ما دختر نبوده اصولا این روز برامون ناشناخته هست.
البته مادرم در حرکتی انقلابی مقداری پول رو توی پاکت بهش هدیه داد. و جالب که پدرم اصلا عین خیالش نبود :)

از دویدن که میام خونه می بینم مادرم داره با خانواده که صبح خودم شماره اش رو از دوستم گرفته بودم صحبت می کنه پای تلفن. گویا مادر دختره نمی تونسته درست حرف بزنه که البته برداشت من نداشتن فن بیان خوب بود، که خواهر دختر گوشی رو میگیره و به مادرم اینطور میگه که خواهرش جوابش نه بوده و پس از چندبار اصرار مادرم اینطور علت رو بیان می کنه که یه خواستگار دیگه هم تازگیا براش اومده که هنوز بهش جواب قطعی ندادن و خواهرش گفته که نمی تونه الان خواستگار دیگه رو بپذیره. مادرم جواب منفی رو می پذیره و خداحافظی می کنه!
بهم که جریان رو میگه بهش اعتراض می کنم که چرا اینطور سریع جواب منفی رو قبول کردی! چندتا سوال می پرسم و می فهمم که علت اصلی چی بوده، بعد میگم که دوباره بهشون زنگ بزنه و اینطوری بگه که پیشنهاد میدم به هر صورت شما تا هفته آینده جوابتون برای اون خواستگار قطعی خواهد شد،ما هفته دیگه بهتون دوباره زنگ میزنیم و اگر جوابتون مثبت شده بود که براتون آرزوی خوشبختی می کنیم و در غیر اینصورت ما قرار بزاریم و برسیم خدمتتون... که بعد از تماس مادرم با این پیشنهاد موافقت میکنند!
من در حالی داشتم اونها رو به تماس دوباره قانع میکردم که حضرت دوست هی وسط حرفم می پرید و میگفت دیگه میگن نه خانم نمیخواد زنگ بزنی دوباره... و هی سعی داشت با نگاه عاقل اندر سفیه و حق به جانب بگه که ما که نباید بهشون فشار بیاریم و به زور که نمیشه!
منم میگفتم کجای این حرف من زور هست آخه! دارم حرف میزنم... من دارم حرف میزنم هنوز حرفم تموم نشده... یه لحظه... منم میتونم حرفمو بزنم...
اونقدر گفتم تا بالاخره قهر کرد و رفت مشغول خوردن شد :)) هاهاها

۲۶ تیر ۹۷ ، ۲۲:۲۳ ۰ نظر
محٌـمد

خودمو تو گل میپلکونم

همه دلخوشیم این روزا اینه که لپ تاپی که خریدم 6 تومن الان شده 9 تومن :)

در اقدامی انقلابی دست به یک سرمایه گذاری شخصی کردم و به ترازوی شیائومی خریدم که نمیدونم درست بود یا نه! اما خب خریدم دیگه:) لطفا با کامنت های خودتون حس یک خرید خوب رو به نویسنده انتقال دهید... تو نیکی کن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز.

کل مخاطبای تلگرام و گوشیم رو بالا و پایین می کنم، حتی لیست بلاکی هام! هیچی، گوشیمو خاموش می کنم و چشمامو می بندم و به آهنگ محض رضای دخترون خودمو تو گل میپلکونم فکر می کنم

۲۵ تیر ۹۷ ، ۲۳:۴۸ ۵ نظر
محٌـمد

ترشحات ذهنی، قطره 54

فکر کن بچه دار بشی اونوقت بچه ات یه نقص عضو ترحم برانگیز داشته باشه (مثلا چشماش چپ باشه) که هربار که بهش نگاه می کنی این حس ترحم و ضعف رو هم نسبت به خودت و در درون خودت هم داشته باشی، از این جهت که این موجود ضعیف و معلول محصول و منتسب به تو هست!
موندم که آیا خدا هم نسبت به انسان ها همچین حسی داره یا نه ! اینکه مثلا این موجود رو تماشا میکنه که چطور با همه ی ضعف هاش تلاش ذلیلانه ای توی این دستگاه هستی برای اندکی لذت میکنه آیا حس ترحم بهش نداره.
فکر می کنم خیلی خیلی خیلی در رابطه مون با خدا دچار سوتفاهم هستیم و انگار نه خدا و نه ما علاقه ای به رفع این سوتفاهم نداریم!

۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۸:۵۹ ۱ نظر
محٌـمد

بهشت من، روایت یکم

بهشت یعنی یک زندگی ابدی در جستجو و ماجراجویی در نشانه ها و آثار خدا در مسیر رسیدن به خدا تا بی نهایت...

۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۸:۵۵ ۰ نظر
محٌـمد

پارمیس

یه داستانی برام پیش اومد که خیلی عجیب بود... فقط در این حد بگم که فاصله ام با گناه بسیار بسیار کم بود. اونم چه گناهی!

اما انگار هربار خدا همچین با دست می زنه پس کلمون که قبله ای که یادمون رفته رو به یاد بیاریم.

برای اونایی که دور وبرشون همش آدم مذهبی هست و زیاد به گناه دسترسی ندارن کار آسونه... ماها که لب مرزیم بی چاره ایم... یکی از دلایلی که مستقل شدن و خونه جدا گرفتن رو جدی نمیگیرم همینه که میدونم خراب میشم، یعنی بدجورم خراب میشم :))

نمی دونم اما به هر طریق زمونه خیلی بدی شده. اونشب به مادرم می گفتم بقرآن شماها مارو درک نمی کنید، چون واقعا از زندگی ما و اتفاقاتی که برامون میافته و اونا هیچ نقشی مثبت یا منفی توش ندارند بی خبرن. خالم زنگ زده احوالم بگیره، میگه دست بزار روی زانوی خودت، هیچ کسی کس و کار نداره... میگم درسته، باید همه کارا رو خودت انجام بدی، اما امان از روزی که یه جا گند بزنی! صدتا بزرگتر و دلسوز پیدا می کنی!

در اقدامی انقلابی در حالی که از این داستان پیش آمده ناراحت بودم تصمیم گرفتم به دویدن... و اینگونه 340 کیلو کالری رو به کائنات پس دادم. همچنین در یک اقدام انقلابی دیگه نرم افزار بشقاب رو نصب کردم که با تعیین وزن مورد نظر و اضافه کردن غذاها و فعالیت های روزانه ای که انجام میدی میزان مصرف کالری ات رو بهت گزارش میده.

از این جهت خوبه که یکم بیشتر حواست هست که داری چی میخوری و همینطوری نریزی بالا.

دلم برا ماه رمضون تنگ شده، کاش یه شماره داشت میشد بهش زنگ بزنی و بگی کجویی کاکو؟ عامو نمیگی دلمون برات یِی ذِی شده، پیر شده خو خبری بگیر اَزَمون...


۲۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر
محٌـمد