دو هفته پیش عقد موقت کردیم... مهریه رو 313 تا قبول کردم

کلا راهی پیدا نکردم که بتونم اسلامی نیازهامو تامین کنم! دیگه باید دروغ گفته میشد. خدا هم بهم بگه دزد، حالا هر چی.

یه چیزی درست نیست، اونقدرها احساس عاشق بودن نمیکنم.

از بعد از فوت مادرم، عوض شدم. دیگه عشق نمیخوام، قدرت میخوام. الان توی رابطه ای هستم که از سر قدرت نیست. این مهریه هم روی گردنم سنگینی میکنه، نمیتونم درک کنم که چرا باید اول زندگی من زیر بار همچین بدهی سنگینی باشم... نتونستم به زهرا بگم تا وقتی مهریه ات روی گردنم هست نمیتونم دوستت داشته باشم.

به زهرا علاقه دارم اما قلبم انگار نمیتونه دیگه دوست داشته باشه... قلبم با مادرم زیر خاک دفن شد.

حضرت دوست هم هر از گاهی به زخم خوب نشده ما نمک میزنه و نمیدونم با این نفرتی که توی قلبم داره رشد میده چیکار کنم، نمیتونم ببخشمش، نه تا وقتی که هر روز جلو چشمم هست و با ریا و دروغ هاش داغ دلم رو تازه میکنه...

حس میکنم ماهی قلبم دیگه مرده، دریای عشق زهرا هم نمیتونه مرده رو زنده کنه... دیگه عشق نمیخوام، قدرت میخوام. از هر چیزی که ضعیفم میکنه متنفر میشم.