شنبه 27 ام شب عروسیم بود، تقریبا یه عروسی خوب گرفتم، لباس عروس و آرایشگاه تقریبا بهترین توی شیراز بود. باغ هم همه راضی بودند.

پامو که توی باغ گذاشتم بابام اومد جلوی زهرا و اولین حرفی که بهش زد این بود "خیلی زشت و بی ریخت شدی، توی روت هم میگم". بعدشم حاضر نشد بیاد جلوی و برای توی فیلم باهام دست بده، با اصرار اومد و تا دست داد روش کرد اونور رفت...

آخر شب هم موقع حجله رفتن توی کوچه حالش بد شد و بردنش بیمارستان.

از هیچی لذت نمیبرم.