❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

عاقبت دختر بی شعور

بعد از ماجرای اون خواب و فهمیدن اصل ماجرا، بعد از کلی فکر کردن و تردید به خواهرش پیام دادم که اگر میشه به آزاده بگید ما با هم صحبتی کنیم. نمیدونستم اگر قبول کنه چی باید بگم اصلا!

وقت گفت باشه بهشون میگم و بعدش شماره آزاده رو بهم داد، هنوز نمیدونستم چی میخوام بگم.

پیام دادم بهش و بعد از یه سری صحبت های تعارفی جربان رو پرسیدم که چرا دروغ گفتید (میدونستم دروغ نگفته و صرفا عجله در خبر رسانی باعث شد قبل از تصمیم گیری نهایی بیاد بگه من شوهر کردم، ولی خب میخواستم با گرفتن نقش دروغ شنیده یکم اهرم برای صحبت داشته باشم)

گفت من دروغ نگفتم و بهتون گفتم قراره نامزد کنیم اما هنوز قطعی نبود، گفتم خب ما که خداحافظی کردیم و شما هم هیچوقت بعدش بهم پیامی ندادید، گفت خب شما آنفالو کردید، گفتم چه توقعی داشتید؟ حس خوبی نداشتم که بعدا عکس شما رو کنار یکی دیگه ببینم...گفت اوهوم

گفت خب چیکارم داشتید...

گفتم و گفت... نتیجه این شد که ما بدردهم نمیخوریم... گفت من دارم برای کنکور میخونم و اوضاعم خیلی بی ثبات هست و دوست ندارم شمارو دوباره اذیت کرده باشم. ضمن اینکه ما با هم فرق داریم و شما هیچ وقت نمیتونی منو با این پوشش ام قبول کنی..

هیچی دیگه، زیاد تلاشی نکردم که بخوام درباره چیزی قانعش کنم، وقتی از سمت اون کششی حس نکردم انگار به اون نقطه انقطاع که لازم بود رسیدم، رسما خداحافظی نکردیم اما شب بخیر گفتیم و دیگه نه من بهش پیامی دادم و نه اون، و فکر هم نمیکنم پیامی بده...

منم شماره واتساپش پاک کردم دیگه و تامام.

 اینم عاقبت ما

۳۱ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۱۶ ۰ نظر
محٌـمد

پشت کنکوری

دیشب باز هم خواب عجیبی دیدم در رابطه با دختر بی شعور...

از اون خواب ها که وقتی بیدار میشی حسش باهات میمونه...

فکرم رو بهم ریخت، بالاخره به خواهرش توی اینستا پیام دادم و ازش درباره ازدواج آزاده پرسیدم، گفت اون قضیه بهم خورد و آزاده داره درسش میخونه و میخواد کنکور بده!

تشکر کردم و چیزی نگفتم...


۱۲ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۴۴ ۰ نظر
محٌـمد

آزمون سر بریدن عقل در مسلخ عشق

آیا شده به داستان حضرت ابراهیم و آخرین آزمون الهی از او که منجر به رسیدنش به مقام امامت شد فکر کنید؟

بنظرم خیلی عجیبه این داستان!

یک عمری زجر بکشی و عقل رو به تکامل برسونی که خوب رو از بد تشخیص بدی و خلیل الله بشی، بعد خدا بهت بگه کاری رو بکن که کاملا بر خلاف عقل سالم و شریعت خودش هست!

آخه حالا یه خواب دیدی یعنی چی که بری سر بچه 13 ساله خودت رو از تنش جدا کنی!!! چطور دلت میاد؟ چقدر بی رحم هست خدا، این چه دستوریه آخه... کدوم عقل سالمی میگه بیا بچه خودت رو سر ببر، قتل نفس کن!

حالا نکته اش اینه که آیا حضرت ابراهیم وقتی اینکار رو انجام میداد میدونست که آخرین پیامبر از نسل همین اسماعیل هست؟ میدونست که دودمان امامان و آخرین منجی انسان ها از نسل همین فرزند هست یا نمیدونست؟!

اگر نمیدونست که خب بازم برمیگردیم به حکم عقل ، اگر میدونست که واقعا خیلی خیلی کارش بر خلاق عقل بوده! آخه خدایا تو به من گفتی که پیامبر آخر از نسل این هست، حالا به من میگی برم گلوش رو ببرم؟ عقلت رو از دست دادی؟ معلومه میخوای چیکار کنی و برنامه ات چیه؟ نه آقا من اینکارو نمیکنم تو داری همه انسان ها رو بدبخت میکنی، اینکار قتل حساب میشه گناه هست ..

خیلی عجیبه

من نمیدونم این مبلغان اسلام چطور این داستان رو به غیر مسلمانان توضیح میدند! هر جور به این نگاه کنی آخرش میبینی باید سانسور کنی یه وقت نگن پیامبر خدا عقلش رو از دست داده بود، چقدر خشن و فلان ...

نمیفهمم چرا اینقدر ساده از کنار اینکار میگذرند...

اونوقت حضرت میرن سر ببرن اینطور نبوده که بشینه بگه حالا خدایا تو بگو میخوای چیکار کنی یه همفکری کنیم شاید راه حل بهتری پیدا شد...وقتی چاقو رو میکشید توی دلش نگفت یا خدا که نبره، یه لحظه هم فکر نکرد که شاید خدا داره شوخی میکنه باهاش و آخرش نمیزاره چاقو ببره، برید، واقعا برید، نقل شده که جای چاقو روی گلوی اسماعیل مونده بود، سر عقل خودش رو به فرمان خدا برید، اسماعیل بهانه بود... فقط بحث دلبستگی ابراهیم نبود... تازه بعدش هم که خدا کوتاه میاد و میگه امتحان رو قبول شدی... باز حضرت میشینه گریه میکنه که خدایا بخدا من دوست داشتم که به خاطر تو یه کاری کرده باشم، دوست داشتم که بریده باشم...

حالا بنظر من این روش کاری خدا رو خانم ها توی عشق اجرا میکنند... انگار همونطور که جمال رو از صفات خدا گرفتند، این مدل امتحان کردن رو هم از اون گرفتن...

اینطوری که یه جایی یهو از مردشون یه کار غیر منطقی میخوان، خیلی دیدم توی اطرافیانم که زنها اینجوری امتحان میکنند و واقعا امتحان خیلی سختی هست! اینه که اکثر مردها آخرش این امتحان رو قبول نمیشن و میگن زنها عقل ندارند و منطقی نیستند، خب درسته، زنها عاشقن، عقل مقام نبوت هست و عشق مقام امامت...

مقامی که موسی در برابر خضر نتونست قبول بشه ...

انگار که خدا اون آخر کار میگه آفرین که کامل شدی، آفرین که عاقل شدی، آفرین که برای خودت کسی شدی... حالا همش رو بده من، عقلت رو بده من؛

وَنَرِثُهُ مَا یَقُولُ وَیَأْتِینَا فَرْدًا (و آنچه را مى‏ گوید از او می ستانیم تا تنها نزد ما بیاید) مریم:80

انگار که میدونه بعضی از ما حتی گاهی عقل رو شریک خدا میگیریم! میخواد از شرک بیرونمون بیاره و بگه ببین، فقط من :)


_ البته میدونم که کار خدا بی حکمت نیست، اما اینکه عقل خودمون رو تسلیم عشق کنیم خیلی سخته :)

_ امیدوارم همسر آینده ام از این امتحان ها ازم نگیره... هرچند الان آمادگی بیشتری برای همچین امتحانی دارم، انگار خدا میخواد بهم بفهمونه که اینقدر منطق منطق نکن، یکم عاشق شو

_ سال نو رو سر خاک مادرم عید کردم، شلوغ بود نتونستم بشینم حرف بزنم باهاش، شب اومدم و نشستم تنهایی گریه کردم و حرف زدم باهاش، مرگ عجب انقطاعی هست، نه خبری، نه رحمی ...

۱۰ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۳۷ ۰ نظر
محٌـمد