❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

مثبت اندیشی خوشبینانه در بعد معنوی

معمولا بیش از اندازه درباره آینده و اتفاقاتی که قرار است بیافتد خوشبینانه نگاه و نتیجه گیری میکنیم.

در بعد معنوی این قضیه باعث میشود که بدترین حال های بد و گناه های بزرگ را از ترس مواجهه و تفکر درباره آن، خیلی غیر ممکن برای خود و غیر محتمل درباره ارتکاب آنها بدانیم.

هیچکدوم از ما خود را لایق گرز آتشین شب اول قبر نمیدانیم، هیچکدوم از ما خود را لایق گم شو خدا نمیدانیم (قَالَ اخْسَئُوا فِیهَا وَلَا تُکَلِّمُونِ)،

هیچکدوم از ما خود را لایق افسردگی خفه کننده ناشی از دوری از خدا نمیدانیم (وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا)،

هیچکدوم از ما خود را لایق جهنم و عذاب نمیدانیم...

و خیلی چیزهای دیگر که هیچوقت حتی بهش فکر هم نکرده ایم و احتمال اینکه برایمان اتفاق بیافتد را در نظر نگرفتیم صرفا به خاطر ترس از مواجهه شدن با آنها. مثل مرگ!!

در حالی که اگر به خوبی نگاه کنیم، و مسیر اتفاق افتادن هر کدام از آنها را ببینیم، متوجه میشویم که با سرعتی استاندارد و مطمئن در حال حرکت به سمت همان حال بد و اتفاق غیرممکن برای ما، که هیچوقت فکرش را نمیکنیم برای ما اتفاق بیافتد در حال حرکت هستیم.

از این اتفاقات برای خودم افتاده است، یه زمانی فکر میکردم که من لایق یه کار درست و کارمندی با حقوق خوب و ازدواج به موقع و همسر‌ خوب هستم... الان که به گذشته نگاه میکنم با خودم میگم آخه من چه فکری میکردم! هیچکس نگفته من لایق چه چیزهایی هستم و چرا فکر میکنم حق من نیست که یه روز بهاری عادی، زیر آسمون خدا با رعد و برق مرگ به سراغم بیاد؟ چرا فکر میکنم من لایق اتفاق بهتری هستم؟(این اتفاق یک ماه پیش برای فردی از همشهری های من واقعا افتاد)

چرا فکر میکنیم که ما به جایی نمیرسیم که کفر بگیم و دست به دزدی بزنیم؟

چرا فکر میکنیم به جایی نمیرسیم که دست به تجاوز بزنیم و خودمون رو با حرفهای به ظاهر منطقی و زیبا توجیه کنیم؟

چرا ما اینقدر بیخودی درباره همه چیز خوشبینیم؟!

کاش یه بار بشینم و ببینم‌ در بعد معنوی کجای کارم؟ تصورم از آدم خوبی که فکر میکنم هستم چقدر خوشبینانه هست و آیا واقعا لایق اون تصویر هستم؟


۱۶ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۵ ۱ نظر
محٌـمد

پروژه نیمه شب

دومین شب قدر‌ امسال هم اینگونه گذشت که تا ساعت ۱۲:۳۰ شب شرکت مشغول تحویل پروژه با مشتری بودیم. چشمام خشک شده بود و دیگه درست نمیدید.

وقتی میام خونه ساعت شده ۱:۱۵ دقیقه نیمه شب.

میگم خدایا نکنه شب اول نیومدم میخوای امشبم صدامو نشنوی ؟

ماشین رو برمیدارم و میرم گلزار شهدا، نیم ساعتی میشینم و بر میگردم. دعایی نمیخونم، اونقدری خستم که فقط یکم دلم بگیره و یکم اشک بریزم، همین.


_ مدیرمون البته افطاری رو مهمون کرد به صرف پیتزا و استیک برگر. که تا حدودی از خستگی کار کم کرد :)


_ فاز اینایی که با قلیون میان گلزار شهدا و  با هر سطر دعا یه قل هم میزنن رو درک نمیکنم!


_ امروز شرکت چند نفر برای مصاحبه کارآموزی frontend اومده بودن شرکت... یکیشون اونقدری بوی بد میداد که مدیرمون پنجره اتاقش رو باز کرده بود و از جلسه اومده بود بیرون! و اون آدم قطعا هیچ شانسی برای کارآموزی نخواهد داشت. یکی دیگه هم برگشته میگه حالا پشتوانه مالی هم دارید پول بدید ؟ خب ببینید این سوال واقعا ناشیانه و مبتدی هست، هیچوقت نباید این اطلاعات رو به این شکل توهین آمیز از شرکتی بخواید... عوضش مثلا میتونید بگید که برای من مهم هست که پرداختی های شرکت منظم باشن تا بتونم برنامه ریزی کنم و دچار دغدغه هایی که بازدهی کارم رو پایین میارند نشم. این همون جمله اول هست اما به شکل حرفه ای.


خلاصه که همکارم که مصاحبه میکرد میگفت هیچکدوم بدرد نمیخوردن!

۰۶ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۴۷ ۴ نظر
محٌـمد

بعد از شب قدر نوشت

_ این روزها کمتر دیگه بهش سعی میکنم غر بزنم و توی اشتباهاتش عادی رفتار می کنم و صحبت میکنم دربارش انگار که خیلی اتفاق مهمی نیافتاده.
اونروز تقریبا شب که به خونه رسیدم آخر شب اومده میگه حالا یه شماره دیگه هم هست، زنگ بزنم؟!
خب تقریبا داشتم از عصبانیت منفجر میشدم، از اینکه سر خونه اول 3 سال پیش هست!
اما خب خسته بودم و دلم نمیخواست باز بحث کنم و آخرشم ناراحت بشه و گفتم نه نمیخواد فعلا.
فردا صبحش تنهایی توی ماشین با خودم بلند بلند غرغر میکردم توی جاده به سمت محل کار.
عصر که میام خونه عادی رفتار میکنم و سر سفره افطار بالاخره سعی میکنم بهش حالی کنم که منشی من نیست و منم رئیسش نیستم که بخواد اینجوری هی از من اجازه بگیره و باید خودش مسئولیت قبول کنه.

_ دلیل اینکه کمتر مینویسم اینه که میبینم همش دارم غر میزنم، و خب به اندازه کافی غرنوشت اینجا نوشتم که بدونم چندساله توی چرخه غرغر هستم.

_ همه چی داشت خوب پیش میرفت، فکر کنم تا وقتی که ماجرای سفر مشهد رفتن پیش اومد و گمونم از اونجا همه چیز خراب شد، خیلی روحیه ام خراب کرد وتا الانم نتونستم بازسازی کنم. یه جورایی انگار دیگه بی حس شده شدم. باعث شد به خیلی چیزا فکر کنم.

_ با دوستم که تهران کار میکنه صحبت میکردم، میگفت بعضی از همکاراش برای ماهی 3.5 از کرج میان تهران! گفتم عامو ولم بکن! خب همین شیراز هم بخوام میتونم راحت به همچین دستمزدی برسم. فقط حسش نیست که براش تلاش کنم چون امیدی ندارم که به خاطرش بخوام به خودم زحمت بیشتر بدم.

_ به این فکر میکنم که چرا همه چیز اینقدر برا من و امثال من دست نیافتنی شده، و این مساله چقدر داره امیدم به زندگی رو ازم میگیره، در عرض یکسال فاصله من با یه پراید! از شش ماه شده 2 سال! بخدا نمیشه افسرده نشد وقتی که به تک تک روزایی که رفتی سر کار و داد شنیدی و به سختی کار کردی و الان هم حتی پراید هم نمیتونی بخری :)) اونوقت از کنار آدمایی رد میشی که کل حقوق یک ماه تورو ددی میزاره توی جیبشون و با قهقهه از کنارت رد میشن و یحتمل توی پروفایل اینستاشون هم پر از عکس نوشت های فلسفی در باب لذت بردن از زندگی و خودباوری و اعتماد به نفس هست.

_ شب اول رو با یه ظرف شستن جهت خوشحال کردن مادر گذروندم. هیچوقت نتونستم با یه شب خوندن دعا احساس کنم که تاثیری توی تصمیم خدا گذاشتم و هیچوقت هم ازش نتیجه ای ندیدم... در واقع، پارسال اگر میخواست دعایی مستجاب بشه امسال توی این وضعیت نبودم. امسال که دیگه حوصله خودمم ندارم چه برسه به اینکه بخوام با خدا حرف بزنم و از چیزایی بگم که خودش میدونه و آخرشم یحتمل حکمت اینه که هر چی میخوام رو بهم ندن! از دین انتزاعی خسته شدم.

_ کتاب حیات صفایی حائری کمی حالم رو بهتر کرده. توی مترو موقعی که سرم توی کتابه خوب حرفاشو میفهمم و حس میکنم، اما وقتی میرسم به ایستگاه و حواس های پنج گانه ام متوجه پیدا کردن مسیر خروچ از بین شلوغی جمعیت مردمان دنیا و دیوار ها و راهروهای سنگی میشه، همه چیز یادم میره و بر میگردم به دنیای اسفل السافلین خودم!


۰۴ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۱۸ ۱ نظر
محٌـمد