❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیالیز مادر

از دیروز هر چی سعی کردم نشد که از مادرم خبر بگیرم. امروز فهمیدم اوضاع کلیه اش خوب نبوده و بردنش برای دیالیز بشه.
دکترا که میگن دیابت داره، هرچند مادرم قبلا دیابت نداشت اما همین یک ماه پیش رفته بود دکتر بهش گفته بود یکی از کلیه هات کم کار شده.
یک ماه پیش که برادرم میخواست بره  سربازی سر گوشی موبایل بابام دعوا به راه انداخت، شب به برادرم گفته بود گوشیم رو بهت میدم اما فردا صبحش پشیمون شده بود و حالا داشت بهانه های مسخره میاورد! با اینکه یه گوشی ساده و قدیمی داره میگفت به این شرط گوشی رو بهت میدم که همه چیزای تو گوشی رو پاک کنی، عکس و مخاطبین و پیامک ها! میخوام همه چیزای محرمانه پاک بشه! انگار جیمزباند بوده و ما خبر نداشتیم.
خیلی مسخره بود! با لحن خیلی بدی هم این حرفارو میزد، نه عکسی توی گوشیش داشت، نه مخاطبین چیز محرمانه ای هست و واقعا فقط بهانه اش بود.
مادرم هم عصبانی شد و بهش گیر داد که این چه کاری هست و این ادا ها چیه در میاری...
خلاصه دعوا بالا گرفت و پدر گوشیش رو میزنه زمین و لگدی هم گویا به کمر مامانم زده بود.
از اونجایی که من هنوز از خواب بیدار نشده بودم، وقتی که با صدای داد و بیداد چشمامو باز کردم، اینقدر داشت خونم به جوش میومد که دیدم بهتره دخالت نکنم.
از اتاقم بیرون نیومدم و هدفون گذاشتم و با صدای بلند موزیک گوش کردم که صداشون نشنوم.
از 2 هفته پیش که مادرم افتاده بیمارستان اصلا انگار نه انگار! همون شب اول هم پتو رو کشید رو سرش و تخت خوابید در حالی که من تا نصفه شب داشتم دور خودم میپیچیدم و گریه میکردم.
وقتی به این رفتارهای بابام فکر میکنم، و به مظلومیت مامانم فکر میکنم دلم میشکنه... همه میگن چرا مادرت دکتر نمیرفت... انگار میخوان بگن خودش مقصر بود اما جواب سوالشون رو بر نمی تابند، چطور بهشون بگم به خاطر بابام بود که نمیرفت، چون وقتی میگفت میخوام برم دکتر پول لازم دارم 20 هزار تومن بهش میداد، هر موقع باهاش میرفت دکتر محال بود با یکی دعوا درست نکنه... با زن مردم بحث و جدل میکرد... اونقدر مادرم رو حرص میداد که میگفت محمد من نمیخوام با بابات برم دکتر، جیگرم خون میکنه... هر موقع بهش میگفت کلیه هام درد میکنه میگفت منم مریضم دارو میخورم!
از بعد از اون دعوا دیسک کمر مادرم وخیم شد و چند شب از درد شبها ناله میکرد، میگفت محمد بیا به دادم برس نمیتونم تکون بخورم، میرفتم دستش میگرفتم کمکش میکردم تا لاقل بتونه بره توی حیاط دستشویی... ولی حضرت پدر ناله ها رو میشنید، و لکن نمیگفت زن چته... کجات درد میکنه.. بلند میشد نماز شب میخوند و مادرم هم کنارش از درد ناله میکرد، بعدشم پتو رو میکشید روی سرش و میخوابید....
این چند شب آخر که خونه بود ناراحت بود که چرا مادرم با صدای بلند داره استفراغ میکنه!
مادرم همیشه میگفت من یه روزی مثل یه شمع خاموش میشم... و من به این فکر میکنم که شمع چطور خاموش میشه؟ وقتی که هوا بهش نمیرسه :(
صبح گفتن که 90% ریه اش درگیر شده...
ای کاش مادرم لاقل با خاطره خوبی رفته بود بیمارستان... چقدر ساکت شده بود این چند روز آخر... میخواست حرف بزنه اما نمی تونست...
از این زندگی دلم گرفته...
از دست مادرم هم ناراحتم، همیشه بهش میگفتم تو بیخیال پول باش، من پول دکترتو میدم تورو  خدا یکم به فکر خودت باش... هیچوقت به فکر خودش نبود، انگار لج کرده بود... میدونم که بخاطر بابام بود، دلش از بی مهری های بابام شکسته بود و با لج کردن با خودش میخواست یه جوری بروز بده...
چقدر موقعی که رفتم دکتر تغذیه گفتم مامان بخدا وزنت زیاده، باید وزن کم کنی آشپزخانه دست تو هست هر چی خواستی بگو من میخرم بیا فکر باش یکم... اما انگار نه انگار... چقدر از دستش حرص میخوردم که خورشت بادمجون پرچرب درست میکنه... چرا اینقدر بی توجه هست، چرا غیر از امروز به فکر فرداش نیست یه ذره!
از دست جفتشون ناراحتم و دل شکسته... ما هیچوقت مشکلی جدی توی زندگیمون نداشتیم... همیشه درگیر مشکلات خودساخته اینا بودم... با هم سازگار نبودن هیچوقت و به بدترین شکل این ناسازگاری رو بروز میدادند... آخرشم ما بچه ها شدیم قربانی
این چنذ روز از اینکه همه زنگ میزدن احوال مادرم رو میگرفتن شاکی شده بود! داشت از حسادت میترکید، قشنگ متوجه شدم... آخرشم توی دلش نگه نداشت و جواب عمه و خاله ام رو خیلی بد داد؛ گفت که چقدر زنگ میزنید، بسه دیگه من میخوام بخوابم نمی خواد حالا مزاحم بشید از بقیه بپرسید خب... بعدشم تلفن رو ازپریز کشید... در صورتی که هم شب خوب خوابیده بود، هم خواب قیلوله کرده بود، هم خواب بعد از ظهر! در کل هم بیشتر از 2 یا 3 بار جواب تلفن نداده بود... حسادت میکرد به مادرم که الان اون مرکز توجه هست و کسی احوال اینو نمیگیره، آخه توی خونه ما فقط اون حق داره مریض باشه و مریضیش هم همیشه از همه بدتره!!
میدونید، بنظرم انسان اگر اسیر عادت های بد شد، ظرفیتش رو از دست میده... الان پدرم حتی اگر مادرم رو دوست داشته باشه هم اونقدری درگیر حسادت، بدبینی، راحت طلبی و ... خودش شده که براش مهم نیست دیگه...
۳۰ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۳ ۲ نظر
محٌـمد

سینما و وهم و خیال

از اونجایی که از بچگی خیلی قوه تخیل قوی داشتم همیشه عاشق فیلم و سینما بودم.

الان مدتی هست که دیگه از کمتر فیلمی خوشم میاد! مخصوصا که هالیوود به شدت از عنصر وهم و تخیل توی فیلم هاش استفاده میکنه دیگه کاملا دارم علاقه ام رو به فیلم از دست میدم.

دلم میخواد فیلمی ببینم که واقعی باشه، اتفاقات واقعی که چیزی به آدم اضافه کنه بعد از دیدن فیلم... نه اینکه با دیدنش فقط سرگرم بودی همین!

مثلا شخصیت رگنار توی سریال وایکینگ ها رو دوست داشتم چون درگیر مشکلات و سختی های یک زندگی واقعی بود، جاه طلب بود و در این راه تلاش میکرد و گاهی شکست میخورد و بهای سختی میداد وگاهی پیروز میشد.... هر چی بود واقعی بود.

گاهی فیلم های قدیمی رو نگاه میکنم اما حقیقت اینه که خیلی حس بدی از دیدن فیلم های قدیمی کلا بهم دست میده.... حس شدید پسرفت و عقب موندگی توی زندگی!


۲۷ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۱ ۱ نظر
محٌـمد

از خدا بخوای

دوست دارم برای یکبار هم که شده، تجربه کنم که چیزی رو از خدا خواستم و بهم داده شد... که میشه از خدا خواست و گرفت :)

۲۴ تیر ۹۹ ، ۲۲:۳۸ ۱ نظر
محٌـمد

خودمم کرونا گرفتم

امروز تماس گرفتند از بهداشت و خبر دادند که تست کرونای مادرم مثبت بوده، که البته جای تعجبی هم نداشت و بیمارستان معمولا همون تست ct مثبت باشه میگن قطعا کرونا هست...

اما طرف اطلاعات خودم و بابام رو هم گرفت و گفت بزارید چک کنم نتیجه تست خودتون رو هم زنگ میزنم میگم... ما خودمون 3 روز پیش تست داده بودیم، فردای روزی که مادرم رو بردم بیمارستان.

الان زنگ زد و گفت که تست شما هم مثبت بوده و توی خونه بمونید، رفت و آمد نداشته باشید و مایعات زیاد بخورید و سعی کنید چیزای با طبع گرم و حبوبات مصرف کنید.

فکر میکنم ویروس توی بدن من و بابام اوج خودش رو همون هفته پیش گذروند. 5شنبه هفته پیش رو مرخصی گرفتم و به خاطر تب و سردرد و سرگیجه کلا خوابیده بودم اما خب فکر نمیکردم قضیه کرونا باشه چون قابل تحمل بود و ریه ام هم مشکلی نداشت. بعد از دو روز تقریبا حالم خوب شد و وضعیتم عادی شد، بابام هم همینطور.

مادرم اما این چندروز اصلا به خودش نرسید و هر چی هم بهش میگفتم مامان اینقدر نخواب پاشو لاقل یه لقمه غذا بخور، یکم آب بخور اما گوش نمی کرد، همش میگفت دهنم مزه نمیده نمیخوام دلم نمیکشه... منم از دستش عصبانی میشدم که آخه مگه بچه ای که حتما باید مزه بده که بخوری! خب پاشو یکم آب بخور 2 روز خوابیدی تکون هم نمیخوری بدنت ضعیف میشه، اما گوش نکرد تا آخر مریضی بهش غلبه کرد و الان توی ICU خدا میدونه وضعیتش قراره چی بشه...

با اینکه خیلی خیلی دلم برای مادرم می سوزه و از مظلومیت اش توی این مریضی ناراحتم این چندروز همش دارم گریه و دعا میکنم اما ته دلم از دستش عصبانی هم هستم که چرا هیچوقت به فکر خودش نبود، همیشه با عصبانیت بهش میگفتم ببین اینکه تو به سلامتی خودت اهمیت نمیدی در واقع داری به ما هم ظلم میکنی، اگر خدای نکرده برات اتفاقی بیافته نبودنت ظلم به ما هم هست... اما خب گوش نمیکرد به این حرفا ! :((((

الانم چند روزه منی که دیگه اعتقادی به دعا واین چیزا نداشتم گفتم خدایا اگر اینا جواب میده من اینارو انچام میدم، دعای توسل میخونم، زیارت عاشورا میخونم، نماز حاجت امام زمان میخونم اگر اثر در اینها هست توروخدا بهم نشون بده ... میدونم تو چطوری بازی میکنی و نیازی به اثبات چیزی به کسی نداری اما من نیاز دارم... بزار برای یکبار هم شده بگم از خدا خواستم و خدا بهم داد، همونجوری که گفته بود.


۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۴:۵۲ ۴ نظر
محٌـمد

کرونای مادرم

این پست رو در حالی می نویسم که مادرم توی بخش ICU بیمارستان به دلیل تنگی نفس بستری هست. اوضاع ریه هاش وخیم هست و زیر دستگاه تنفس داره به سختی نفس میکشه...

کرونا مستقیما ریه اش رو درگیر کرده بود و اینم که ریه هاش ضعیف بود.

الان بین زمین و آسمون هستم، مثل دیوانه ها دور خودم راه میرم و گریه میکنم به حال و روز مادرم.

فکر کنم برای اولین بار دعای توسلی خوندم که واقعا از خدا چیزی خواستم.

نمیدونم وضعیتش چی میشه، خیلی دلم براش می سوزه، خیلی مظلومانه کارش به بیمارستان کشید، همش هم از دعوای اونروز با  بابام شروع شد... آخ بیچاره چقدر مظلوم مریض شد، 2 روز فقط خوابیده بود و این بابای ما یه حالت چطوره بهش نگفت، آخرشم اگر به خاطر خودم نبود معلوم نبود الان توی چه وضعیتی می بود.

یا خدا، من مادرم رو از تو میخوام... حقش نیست اینجوری....

۱۷ تیر ۹۹ ، ۱۳:۴۸ ۲ نظر
محٌـمد