امروز برای مصاحبه با یک شرکت که دوستم معرفی کرده بود اومدم تهران.
صبح رسیدم و از همون اول انگار‌ کریستف کلمپ نقشه روی گوشیم دستم بود تا محل شرکت رو پیدا کردم.
تمام مسیر رو هم از آرژانتین تا اونجا پیاده اومدم چون روی نقشه زده بود نیم ساعت پیاده راه هست ولی خب نتیجه این شد که در پایان روز ۲۳ کیلومتر راه رفته بودم!
یعنی بعد از مصاحبه رفتم یک خوابگاهی رو ببینم که آدرسش رو پیدا نکردم و رفتم آدرس دومی که داشتم.
اتاق گرفتم واسه سه شب که عصر جمعه برگردم اما نمی دونم چرا پشیمون شدم، یعنی دلم می‌خواست از فرصت پیش آمده استفاده کنم و اطراف تهران رو بگردم ولی خب این حجم از پیاده روی حسابی خسته ام کرد ضمن اینکه تنها بودم و خب تنهایی حال نمیده! هیچی تنهایی حال نمیده.
ظهر بعد از مصاحبه اومدم و توی اتاق دو تخته ای که نفر دوم هم که گویا چهار ساله اینجاست و تا الان که ساعت ۱۱ هست نیومده خوابگاه، یکم استراحت کردم و ساعت ۴ رفتم بیرون.
اول رفتم پارک ساعی و خب چون نتونسته بودم توی خوابگاه نمازم رو بخونم گشتم دنبال نماز خونه که بسته بود اما یک بخشی که چمن بود و خیلی خلوت بود همونجا روی‌ چمن نمازم رو خوندم و اما بسی متعجب موندم از تعداد گربه های خیلی زیاد پارک و دستی بودنشون! دلم میخواد کسی نبود یعنی همچین میوفتادم دنبالشون که از فرداش همشون از ده قدمی هر آدمی که رد میشه فرار کنند نه اینکه  روی صندلی لم بدن و بهت محل هم ندن!
با اتوبوس رفتم به ونک و از اونجا پیاده رفتم سمت پارک آب و آتش و پل طبیعت، خود پارک چیز‌خاصی نداشت بجر آدمای بعضا متفاوت اما پل طبیعت رو‌ دوست داشتم. از حجم فضای سبز و درخت کاری های تهران هم متعجب شدم چون انگار جنگل شده و فضای آزاد راه های رو قشنگ کرده بود ولی خب این درخت ها هم پر از پشه های ریز مزاحم بود. هر چند دلم نیومد اونجا برای بستنی هاش که خیلی هم دوست دارم خرج کنم، البته چون تنهایی حال نمی داد...  خداااااا .... ای خداااااا :(((
در ضمن رفتن به مسیر پارک ساعی از نمایشگاه مبل و دکوراسیون داخلی هم که توی مسیر بود دیدن کردیم که نتیجه این شد که چون ناهار نخورده بودم یه شیر موز جاش زدم و خب مبلمان خیلی زیبایی هم بودند اما خب به من چه؟! تنهایی می خوام بشینم رو این مبلها چیکار؟! والا.
بعد از اونجا هم با دوستم هماهنگ کردم واسه فردا یه یه دیدار بزنیمون این دوستم خیلی قدیمیه و الان تهران کار می کنه و خوابگاه هست.
مصاحبه خوب بود، سوال تخصصی خاصی نپرسیدن چون رزومه ام رو حسابی گویا و حرفه ای نوشتم طوری که خیلی اوقات طرف با خوندن اش همه چیز میاد دستش اما سر بحث حقوق باهاشون به یک نظر نرسیدیم، یعنی من نخواستم که برسیم چون فکر می کنم مبلغی که پیشنهاد داده بودم برای چون منی که میخواد بیاد یه کلان شهر مثل تهران زندگی کنه و خونه بگیره حداقلی بود خودش و دیگه کمتر از اونم واسم نمی صرفید و همچنین دوستم هم بهم گفته بود که حواست باشه واسه حقوق از چیزی که میگی کوتاه نیای. طرف بهم می گفت چقدر سفتی تو اصلا نمیشه نظرت رو عوض کرد اما خب من اونقدرا هم سفت نیستم فقط هر جور حساب کردم دیدم زیر این واسم نمی صرفه که بیام تهران هر چند خیلی دلم میخواد این اتفاق بیافته و بتونم اینجا جاگیر بشم و کار کنم.
مهمترین مساله برام توی این اتفاق و مهاجرت تجربه کردن استقلال هست، و این برام خیلی مهمه، خیلی لازم هم هست و این خیلی شانس خوبی برام هست تا بدستش بیارم ولی نمی تونم هم به هر قیمتی بدستش بیارم، اینه که کوتاه نیومدم و تا اینجا به اختمال ۷۰ درصد طبق گفته خودشون قبول نمی کنند که خب ۳۰ درصد هم‌خوبه اما من طرف حسابم یکی دیگست، یکی که ازش کمک خواستم، یکی که می دونه من راه دیگه ای ندارم.
پاهام از خستگی ذق ذق می کنه، فکر کنم باید به نیمه گمشده ام‌بگم که دیگه اینجا دنبال بگرده، می‌خوام بگم حالا بیا اینجا، بیا اینجا اونجا نه! :)
عبور زمان خیلی سهمگینه، خیلی بی رحم و‌ خشنه... هر بلایی سرت بیاد زمان واست حلش می کنه!
نیمه گمشده ام، نکند زمان منو هم از یادت ببره، بدون تو هیچی بهم حال نمیده، گذشته ام که بدون تو بوده هم هیچ لذتی درش نبوده و باید از همه اش توبه‌ کنم.
موقع رفتن، به بهونه خداحافظی اول دست مادرم‌رو بوسیدم بعد طوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده دست حضرت دوست رو، یه جمله هم گفتم که ما زیاد غر می‌زنیم شما خودت ببخش. رفتارش سرد بود، یکم رنجیدم از برخوردش و این رنجش بالای پل طبیعت که من رو تنها گیر آورد در لباس غم خودش رو نشون داد که چون خیلی خسته و بی اعصاب بودم گفتم برو عامو گمبشو حوصلت رو ندارم و اونم خوشبختانه حساب برد و‌ منو با خستگی ام تنها گذاشت.

تجربه خوبی هست چون این اولین باره که تنهایی سفر می کنم.