❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

ازدواج دختر بیشعور

مدتی با دختر بیشعور همصحبت بودم... گاهی پیام میدادیم و گاهی دونفره Clash Royal بازی میکردیم... داشتم کم کم به این فکر میکردم که ازش بخوام همدیگه رو ببینیم و رابطه مون رو جدیتر کنیم... میخواستم واقعا ببینمش و باهاش درباره زندگی حرف بزنم... اما ...

یه مدت پیش دیدم یک هفته ای هست خبری ازش نیست... با اینکه میدونستم روز تولدش نزدیکه اما خیلی سرد برخورد میکرد.... تا اینکه یه شب پیام داد که موضوعی رو بهم بگه... گفت که قبلا نامزد داشته و بهم خورده بود (گفت که توی اون جریان 60% خودش مقصر بوده) و الان دوباره اونا ازش خواستگاری کردند... در واقع هم دودل بود و  یه جورایی میخواست از من راهنمایی بگیره... و هم انگار توی ذهنش از قبل میدونست که نمیتونه غیر از جواب مثبت چیزی بگه میخواست غیر مستقیم بهم بفهمونه که نیمچه رابطه مون باید تموم بشه....

جا خوردم، از اینکه چرا بهم نگفته بوده هیچوقت که یه زمانی نامزد داشته! پا روی دلم گذاشتم و کاملا منطقی راهنماییش کردم تا بتونه دودلی و تردیدش رو کنار بزاره و تصمیم بگیره... اصلا تلاش نکردم با بروز احساسات خودم بخوام دودل اش کنم و توی این برهه حساس که باید تصمیم مهمی بگیره دچار خطا بشه... یعنی خودم دیدم که مورد خوبی براش هست و بهرحال قبلا نامزد بودن و از لجبازی خودش همه چی بهم خورده بوده با توجه به پدر بداخلاق و نفهمی داره و احساس تنهایی و خستگی از این شرایط، راه خوبی جلوشون باز شده بود... حس خیلی بدی اونشب بهم دست داد.. احساس loser بودن میکردم... توی صحبتاش بهم گفت که شما ناراحت نمیشید اگر من بهتون بگم که باید قطع رابطه کنیم ؟ گفتم اگر بهم بگید و مثل دفعه قبل بلاک نکنید بهتر باهاش کنار میام.(دوست دارم فکر کنم براش مهم بود)

میتونستم با چنگ زدن به احساساتش به سمت خودم بکشونمش اما حتی یه کلمه هم که باعث چنین چیزی بشه نگفتم... فرداش وقتی پیام داد که جواب مثبت داده، فقط گفتم انشالله خوشبخت بشید، خدانگهدار...

آنفالو اش کردم و اون رو هم از لیست فالوور هام حذف کردم... تا دیگه پشت سرش هم نگاه نکنه و همه تمرکزش بره سمت اون پسری که خدا قسمتش کرده بود به خواسته دلش برسه (اون آقا پسر عاشقش بوده و حتی گفت سر قضیه بهم خوردن نامزدیشون جلوش گریه کرده)...

من اما.... توی غبار و تاریکی خودمو گم کردم، بدون اینکه طرفم واقعا بفهمه حس و حالم چی بوده...

خب دیگه... زندگی همینه

_ وقتی گفت اون آقا به خواهر و مادرش گفته من فقط آزاده رو میخوام... یهو دلم گرفت، از اینکه پوف، من کیو دارم که بهش بگم من فقط فلانی رو میخوام، حسی شبیه محرومیت داشت گلوم رو فشار میداد...

_ فکر میکنم اینروزها بیشتر حساس شدم... بعضی شبها که به مادرم فکر میکنم یهو به خودم میام میبینم شده نصفه شب و چندساعته توی سکوت و تاریکی اتاقم دارم گریه میکنم....

۰۱ آبان ۹۹ ، ۲۳:۳۷ ۲ نظر
محٌـمد

جعبه سیاه ناشناخته

یکی از دوستام دختری که معرفی کرد که میشه خاله خانم خودش و این دختر خانم همسن خودم بود.

بهش گفتم که من زیاد با همسن موافق نیستم اما چون در ادامه گفت که این دختر تفکراتش به خودت میخوره و بنظر من از سن خودش بیشتر میفهمه قبول کردم که یک جلسه صحبت کنیم.

دیشب رفتیم خونشون و خب تعداد مهمون های اونها بیشتر بود، یعنی هم این دوست ما بود، هم خانومش، هر برادر زنش و هم خانمه برادر زنش و دایی دختر که از مسافرت اومده بودن اتفاقا همون شب و 3 نفر خانم مسن دیگه که یادم نیست دقیقا نسبت ها چی بودن.

رفتیم توی اتاق که صحبت کنیم و ایشون از اولش تا وسطای صحبت لطف کردن و ماسک روی صورتشون رو برنداشتن :) داشتم خودخوری میکردم که حالا بهش بگم برداره یا نه، نکنه بهش بربخوره، بعد پیش خودم میگفتم عامو ضایع هست خیر سرت اومدی خواستگاری یعنی تو نباید قیافه دخترو هم ببینی! اصلا خودش باید بفهمه ...

دیگه هرجور بود بهشون گفتم که اگر میشه ماسکشون رو بردارند :)) که خب باید بگم تازه قیافشون رو دیدم، اصلا نمیشه با دیدن 2 تا چشم قیافه افراد رو فهمید...

باید بگم که از صحبت با دخترایی که _ اینقدر کمرو و خجتالتی هستن، و صرفا در نقش انتخاب شونده فرو میرن و کاملا منفعلانه بدون هیچگونه آمادگی قبلی توی جلسه حضور پیدا میکنند و هر جور ازشون سوال میپرسم بلکه صحبتی کنند و من بتونم پی به شخصیت و افکارشون ببرم و موفق نمیشم و هر بار با یه پاسخِ کلی گویی یا نمیدونم یا بلی و خیر ته بحث رو جوری میبندن که مجبور بشم برم سوال بعدی!!_ واقعا توی ذوقم میخوره!

اینجور دخترا مثل یه جعبه سیاه ناشناخته میمونند که رسیدن به خود واقعیشون نیاز به صرف زمان و انرژی زیادی هست که متاسفانه امکان صرف این زمان و انرژی توی ازدواج مدل سنتی وجود نداره... یعنی شاید اگر مدت چندماه مثل دوست دختر دوست پسر رابطه داشته باشی باهاش بتونی بالاخره به اونجایی که دختر خودش رو صادقانه و آزادانه ابراز میکنه برسی، اما خب توی ازدواج سنتی نمیشه... و ایشون هم همینطوری بود، و با اینکه محل صحبت خونه خودشون بود و طبیعتا باید احساس راحتی کنند و استرس نداشته باشند حسم بعد از 1 ساعت صحبتمون این بود که از لحاظ فکری خیلی توسعه نیافته و پایینتر از من هست و به این نتیجه رسیدم که ایشون نمیتونه توی زندگی همصحبت و مونس خوبی برای من باشه... بقیه موارد هم به کنار!

جلسات گفتگوی این شکلی مثل یه بازی پینگ پونگ میمونه، این بازی ریتم و آهنگ و امتیاز داره... یه بازی خوب شامل همه اینها هست... اما صحبت با بعضیا اینطوری هست که توپ رو میفرستی سمتش بعد اون دسته پینگ پونگ رو پرت میکنه سمتت، یا توپ رو با دست بر میداره میندازه هوا! یعنی نمیتونی باهاش بازی رو به جریان بندازی...

وقتی به برادرم اینا رو گفتم، گفت که تو داری از دید ذهن منطقی و مردونه خودت به مساله نگاه میکنی... دخترا همشون همینطوری ان و با یه جلسه صحبت نمیشه ازشون چیزی بفهمی... گفتم اینجور که من دیدم 1 جلسه دیگه هم بخوایم صحبت کنیم من واقعا نمیدونم چی بگم... چون اوشون اصلا همکاری نمیکنه، حرفی برای گفتن نداره، نمیدونه چی میخواد و چی نمیخواد.... خیلی منفعله و فقط منتظره که من یه چیزی بگم و بحث رو رهبری کنم... خب من از همنشینی با همچین آدمی لذت نمیبرم.... آره شاید یه بخشیش بخاطر استرس اون جلسه باشه اما آخه سن 30 برای یه دختر کم نیست که بگه آمادگی نداشتم و تعجب کنه که من توی گوشیم سوالاتم رو نوشتم! یعنی توقع زیادی هست که دختری که برای ازدواج توی سن 30 نشسته جلوت بدونه چی میخواد و بتونه 4 کلام حرف بزنه؟!


از طرفی میگم شاید دارم سختگیری می کنم، شاید باید فرصت بیشتری بدم، شاید به خاطر سنم وسواس شدم... دوست دارم بدونم عیب از منه یا کار درست همین بوده که جواب رد دادم و گفتم شخصیتمون بهم نمیخوره.


_ الان یادم اومد که حتی اسم دختر خانم رو نپرسیده بودم! :))


۰۱ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۶ ۰ نظر
محٌـمد

ژانر تخیلی

قبلا ها خیلی عاشق ژانر علمی تخیلی بودم اما الان ازش بدم میاد، احساس سبک مغز بودن بهم دست میده هر موقع اینجور فیلم ها رو میبینم.

یعنی میدونم فیلم ممکنه قشنگ باشه، فلسفی باشه و اینا اما تهش اینه که میدونم مثلا کارگردانش کیه و بهرحال محصول هالیوود هست پس قراره یه مشت خزعبلات رو بریزه توی مغزم واسه همین کلا دیگه به اینجور فیلم ها رغبتی ندارم...

در واقع یکی از سرگرمی های رایجم از سبد سرگرمی هام کم شده! و فعلا هم براش جایگزینی پیدا نکردم.

مثلا داستان فیلم این هست که: "یک دانش آموز دبیرستانی متوجه می شود که او و هم کلاسی هایش ممکن است هر لحظه منفجر شوند" خب، هر جور فکر میکنم میگم خب یعنی که چی؟ این فیلم قراره چی رو به من منتقل کنه؟ چه حرفی برای گفتن داره؟ نگاه کنم که چی بشه؟

بعد هر چی میخوام از این داستان یه فلسفه ای چیزی بکشم بیرون که برام جذابیت پیدا کنه موفق نمیشم و بنظرم کلا چرته! اینکه یه مشت آدم یهو بترکن چه مفهومی داره آخه؟

کلا قدرت تخیل ام تحلیل رفته، مثل قبل دیگه تخیل نمیکنم، موزیک گوش نمیکنم و گوش کنم هم نمیتونم مثل قبل خودمو توی تخیل غرق کنم و لذت ببرم


چِم شده!؟

۰۱ آبان ۹۹ ، ۲۱:۵۶ ۳ نظر
محٌـمد