❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودسازی شخصی» ثبت شده است

خرچنگ های سلطه جو

اولین بار که با نویسنده کتاب آشنا شدم، از طریق دیدن یکی از ویدیوهاش توی یوتیوب بود. ویدیو مربوط به مناظره درباره فمنیست بود و من مجذوب نحوه بحث کردن جردن پیترسون شدم.

پیترسون با حالتی کاملا خونسرد، مطمئن و عمیق گوش میداد و نمی ذاشت هیچ کلمه ای از زیر گوشش در بره و جوابهای کاملا قانع کننده و منطقی داشت.

با اون قیافه پوکر فیس منو یاد خودم مینداخت که منم وقتی میخوام بحث عمیقی کنم همین شکلی میشم، البته پیترسون ورژن خیلی خیلی بهتری بود!

تحلیلی که یه نفر دیگه از شگرد مناظره کردن پیترسون منتشر کرد منو بیشتر علاقه مند به شناخت طرز تفکر این فرد کرد. اینکه چطور ایشون دقیق گوش میده، فن ها و تله های مناظره کنندگان رو به خوبی تشخیص میده و جواب و عکس العمل مناسب رو نشون میده.

بیشتر که دربارش تحقیق کردم متوجه شدم که ایشون یک نویسنده هم هستند و اخیرا هم کتابی منتشر کرده اند به نام " 12قانون زندگی: نوش دارویی برای بی نظمی"

با تحقیق بیشتر فهمیدم که کتاب به فارسی هم ترجمه شده و با کد تخفیفی که توی عید از طاقچه گرفته بودم کتاب رو خریدم.


چیزی که جردن توی فصل اول کتاب توضیح میده به طور خلاصه اینه که اگر قوی هستی، احتمال اینکه قویتر بشی خیلی بیشتره و اگر ضعیف هستی و حال بدی داری به احتمال زیاد این حال بد قراره بدتر بشه!

همیشه برای خودم سوال بوده که چطوره که بعضیا تا یکی از خودشون ضعیف تر رو می بینند شروع به تخریبش می کنن تا زمانی که هیچی ازش باقی نمونه.

نویسنده میگه که آدمای دیگه وقتی ما خودمون رو ضعیف نشون میدیم به سمت ما برای تخریبمون و قویتر نشون دادن خودشون جذب میشن. و اینجاست که ما که کمی ضعیف بودیم، حالا با حرف ها و کارهای بقیه ضعیفتر میشیم.

برای من در مرحله اول این موضوع به خانواده بر میگرده، من تصمیمات محکم و قاطع به اندازه کافی نمی گیرم و اونها این پیام رو دریافت می کنند که محمد نمیتونه تصمیم بگیره و در نتیجه به خودشون اجازه میدن که توی تصمیمی گیری هام دخالت کنند.

نکته مهم چرخه ی بازخوردی هست که شکل میگیره! من حال بدی دارم و این حال بد دوباره باعث میشه حال بدی از اینکه حال بدی دارم داشته باشم، و این یه حلقه از حال بد رو شکل میده که خارج شدن ازش کار خیلی سختیه.

فکر می کنم من در حال حاضر در سطح پایینی از ساختار سلسله مراتب اعتماد به نفس و خودباوری و استقلال هستم. و چیزی که توی چندین سال نوشتن افکارم می بینم اینه که هیچ اوضاع بهتر نشده! البته به لطفا خانواده که از کوچکترین کاری هم برای بدتر کردن اوضاعم دلسوزانه دریغ نمی کنند.

من توی یه چرخه گیر افتادم، چرخه ای از عادات بد!

نویسنده، در فصل اول نکته جالبی که منو روشن کرد میگه و اونم اینکه تغییر، از جایی آغاز میشه که ما مسئولیت خودمون و سرنوشتمون رو بر عهده میگیریم و داوطلبانه به استقبال تغییر و رنج میریم. اونجاست که به جای ترس و اضطراب از اژدهایی خوابیده روی گنج، تمرکزمون معطوف به گنجی میشه که اژدها روش خوابیده و من میتونم اون رو از آن خودم بکنم.

اینروزها دارم سعی می کنم که مسئولیت زندگی خودم رو به عهده بگیرم و از این چارچوب فکری حال بد و چرخه بی نهایت بد بیرون بیام.

امسال رو اگر بخوام نام گذاری کنم اسمش رو میزارم سال "ترک عادت" !

نکته ای که درباره ترک عادت وجود داره اینه که شما وقتی تصمیم میگیرید که عادتی رو ترک کنید که

اولا: نسبت به اون عادت بد شناخت داشته باشید و تونسته باشید پیداش کنید!

و دوما: شما مسئولیت چیزی که اون عادت داره شما رو بهش تبدیل میکنه به عهده بگیرید.

البته من خیلی توی این مسیر تنها هستم، قصدم این بود که برای اولین تغییر اتاق پایین رو حالا که برادرم نیست مال خودم کنم. تا این حرف از دهنم در رفت که میخوام یه فرش بخرم و بندازم اتاق پایین، قبل از اینکه حرفم تموم بشه مخالفتشون شروع شد! یعنی حتی گوش ندادن که چی میخوام بگم.

حضرت دوست که تا اسم فرش آوردم فکر کرد میخوام فرش زیر پاشو بندازم دور و شروع کرد به مخالفت که نه نمیزارم دست به فرش بزنیا! فرش نو (حداقل مال 15 ساله) مگه دیوانم بندازم دور، اصلا نمیدمت اون فرشو رو، حق نداری پولت رو هم خرج فرش کنی. تو باید حرف پدر رو گوش کنی و هر چی میگه بگی چشم، خدا گفته  و از پیامبر حدیث داریم.

و اولین قدم با صورت به دیوار برخورد کرد و مساله با یک دعوا تموم شد و فعلا هم دیگه باهاشون نمیخوام حرف بزنم.


جنبه دیگه ای که از قانون اول برداشت کردم مربوط به خشم انفجاری و شوک مانندی بود که موقع دعوا با حضرت دوست بهم دست میده. در واقع پدرم اولین کسی بود توی زندگی که به طور مستمر برام قلدری میکرده همیشه و آزارم میداده و تمایلات و خواسته هامو مجبور بودم سرکوب کنم به خاطرش.

نویسنده میگه که نمونه چنین خشمی، توی سربازان ساده ای مشاهده میشه که در بهوبه جنگ و زیر فشار یهو تبدیل به یک جنایتکار و درنده خو میشن! اونها جوری واکنش نشون میدن انگار که می تونند توی صحنه نبردهای سنگین حضور پیدا کنند مانند افراد دیو سیرت میشن! (مثل اون سرباز فیلم غلاف تمام فلزی که آخرش فرمانده خودشو کشت و خودش هم خودکشی کرد!)

در واقع همین اتفاق برای من میافته موقعی که باهاش دعوام میشه، یک تجلی خشمی که میترسم زندگیم رو نابود کنه اما تقصیر من نیست و واقعا برام سخته کنترل اوضاعی که پیش میاد. من حالا بزرگ شدم و تحمل رفتار bully پدرم رو ندارم. البته اون هم دنبال برطرف کردن حس پستی و حقارت خودش از طریق تحمیل خواسته هاش به ما هست، خودش خوب میدونه که اونم در سطح پایینی از سلسله مراتب ارزش شخصیتی قرار داره و اینکه همیشه سعی می کنه که مارو هم پایین ببینه و نگه داره واقعا تا حد زیادی عصبانیم میکنه. و این خشم انفجاری شوکه کننده از من ساده و مهربون فقط بر میاد!

دارم سعی می کنم که این خشم رو راحتتر بروز بدم و اینقدر خودمو سرکوب نکنم و در همین راستا تصمیم گرفتم گوش و چشمم رو به هر چی حدیث احترام به والدین هست ببندم! من به گذشتن از این سقف نیاز دارم و باید بتونم خودمو از این بند که به پدر و مادرم اجازه بدن که منو توی مشت داشته باشند رها کنم. راه حل درستی نیست، اما باید یاد بگیرم که به هر کسی حتی پدرم هم اجازه ندم که بخواد بهم زور بگه. نه دیگه بیش از این . شاید خدا منو به خاطر اینکار مجازات کنه، اما خودش خوب میدونه که مقصر وضعیت فعلی همونه.

خسته شدم از بس از ترس و اضطراب اینکه مبادا حرفی بزنم که باعث رنجش خاطر بقیه بشه خودمو له کردم. از بس از تعارض و بروز اختلاف ترسیدم و دائما استرس دارم.

همین والدین محترم و دلسوز مسئول این وضعیتی هستن که برای من پیش آوردن و حالا هم فکر میکنند مقصر نیستن و فقط دلسوزن!!

مادر ترسو و مضطرب و بی اعتماد بنفس و پدر سلطه گر و کنترل کننده و خشن! این آدمها از من چیزی ساختند که حالا باید زحمت بکشم و خودمو کامل خرد کنم تا بتونم از خودم چیزی بسازم که بتونه یه زندگی عادی داشته باشه!

وقتی میگم خرد کنم، یعنی تمام انگاره های پیش فرض حتی مذهبی ام رو هم خرد کنم. همیشه داشتن احساس گناه، همیشه ترس از قضاوت، همیشه ترس از مجازات، همیشه ترس از آدم بدی شدن و ... . می خوام خودم باشم، خوب یا بد!

خدایا ببخش، من نیاز دارم که یه مدت کلا خفه و خاموشت کنم :) قطعا بر میگردم، اون روزی که اینقدر دیگه چس ناله نزنم و تورو مقصر اتفاقات بد زندگیم ندونم.

میخوام چرخه وجودیمو که 15 سال هست داره به سمت پایین حرکت میکنه و سرعت زیادی گرفته متوقف کنم و به سمت بالا هل بدم! شاید نقطه اول!

میدونم که از بالا همه نگاه می کنی و مطمئن هستم که سریع و عجولانه منو قضاوت نمی کنی و بهم اجازه کشف و شهود میدی.

کمک کن که هزینه بازسازی خودم زیاد و یا غیر قابل جبران نباشه.

آسون بگیر اینبار، نه مثل اونبار که با جودو رفتن خواستم تغییری بوجود بیارم و از اونجایی که باهام اختلاف نظر داشتی زدی ترکوندیم :)

آمین، اَه

۱۴ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۴۸ ۲ نظر
محٌـمد

بگردید چیزهای قیمتی را در وجودتان پیدا کنید

مرحوم دولابی:
مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: هر کس خودش را بشناسد خدای خود را شناخته است. این طور نباشد که اگر آشغالی دیدی زود از خودت بدت بیاید و شلوغ کنی. می‌گفت: تا خودم جلو چشمم می‌آید از خودم بدم می‌آید. اصلا حرف من را نزن.

عقیق:مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: انسان خیلی غنی است. ائمه(ع) چیزهای خیلی قیمتی در ما گذاشته‌اند. بگردید و آن را در وجودتان پیدا کنید. «مَن عَرَفَ نَفسَه عَرَفَ رَبَّه»؛ هر کس خودش را بشناسد خدای خود را شناخته است. این طور نباشد که اگر آشغالی دیدی زود از خودت بدت بیاید و شلوغ کنی. می‌گفت: تا خودم جلو چشمم می‌آید از خودم بدم می‌آید. اصلا حرف من را نزن.

اصل کار نفس خود انسان است. ناچاریم آن را نگاه کنیم. صلوات بفرست شاید خوب شد، نجیب شد. شاید هم در دست من مظلوم است؛ هر چیز بدی را به او نسبت می‌دهم و تا به حال یک دست هم برسرش نکشیده‌ام. همیشه با آن دعوا کرده‌ام. خلاصه نفس خود را اذیت کرده‌ام.
می‌گویند: شخصی می‌خواست ریاضت بکشد و ماست نخورد. با بقّال سرمحل بد خلقی می‌کرد. بقال که مرد رندی بود فهمید و به او گفت: عموجان برو ماستت را بخور! بله، نفس بد است، ولی چه می‌شود کرد. باید آن را رام کرد، او را به حمام برد و شست و شو داد.

پ.ن: این پست رو خیلی پسندیدم و تصمیم گرفتم هم مستقیم اون رو در وبلاگم درج کنم و هم کتاب طوبی محبت رو حتما بخرم.

۲۸ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۲ ۱ نظر
محٌـمد

قبل از استعفا کتبی

امروز خیلی اعصابم خورد بود، دو هفته پیش قرار بود فیش های حقوقی رو بهم بدن که همش دارند امروز و فردا می کنند و باخبر شدم که این کارشون بی دلیل نیست، نمی خواهند سند دست کسی بدهند، یعنی اینقدر ...!

امروزم یکی از همکارام که چند روز پیش استعفتاش رو نوشته بود هم اومد شرکت و حرفهایی زد که خیلی اعصابم رو به هم ریخته.

خیلی حس و حالم شبیه به شیر درون این داستان هست: "سلطان جنگل".

من قرار بود ماه سوم کارم توی شرکت دستمزد 1.400 داشته باشم اما الان ماه نهم هست و فقط از مهر بهم گفت که دو سری افزایش حقوق برات اعمال می کنیم اما حالا که بعد از چند ماه پیگیر شدم میبینم فقط 130 اضافه کردند و همون دو سری هم نصفه و نیمه اعمال کردند!!

ضمن اینکه دیگه واقعا خسته شدم از این کار، خیلی فشار روانی و جسمی روم زیاده، تا 5 و 6 باید بمونی و از اضافه حقوق هم خبری نیست که هیچ، آخر ماه یه چیزی هم بدهکاری بهشون، از بس خودخواه و جاه طلب و طماع هستند.

بخدا موندم توی کار خدا، هر چی آدم می خوره توی پستم برای کار آخرش توزرد از آب در میاد، اون از شرکت قبلی اینم از این.

یعنی به دلم مونده که با یکی کار کنم و خیالم راحت باشه که با گرگ گرسنه تفریح نرفتم! اما فکر می کنم بتونم خدا می خواد ازم چی بسازه، چون هر بار دقیقا دست روی نقطه ضعفم گذاشته، یعنی کمرویی و سادگی! فقط ازش کمک می خوام که توی امتحانم سربلند باشم و بتونم از پیش بر بیام.

فردا باید استعفام رو کتبی بهش بدم و تمام.

دیگه زیر بار هیچی نمیرم، هر چقدر هم اصرار کنه و تهدید کنه من نباید عقب بکشم. دیگه نمی تونم! 5 ماه پیش من بهشون گفتم که نمی تونم بیام دیگه خودشون روی حرف من حساب نمی کنند به من ربطی نداره، لابد بعد از پایان مدت قرارداد هم باید بمونم.

فردا استعفام رو صبح اول وقت تحویلش میدم.

۲۰ دی ۹۳ ، ۱۹:۵۶ ۱ نظر
محٌـمد