❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسیر زندگی» ثبت شده است

در جستجوی بهتر

روز چهارشنبه قرار بود برم یه شرکت که دوستم پیشنهاد کرده بود برای مصاحبه.
این روزها شرکت دچار یه آشفتگی در اهدف و چشم انداز شده و اکثر بچه ها مشخص نیست میخوان چیکار کنن و خود مدیرمون هم درگیر کارهایی غیر از مدیریت شده و مشغول یه پروژه ای هست که خودم هم توش مشارکت دارم اما خب کار مدیر نباید مشغول بودن به همچین پروژه هایی باشه و به جای پرداختن به اهداف بلند مدت شرکت به پروژه های کوتاه مدت بچسبه و سر خودش رو توی این برهه حساس که نیاز به توجه و تصمیم گیری اون هست مشغول کنه.
یه مدت پیش باهاش صحبت کردم و گفتم که این وضعیت بلاتکلیفی خوشم نمیاد و اذیتم میکنه. گفت که میدونم و این وضعیت کل شرکت هست و دیگر همکاران که روی پروژه های دیگه هم کار میکردن همین وضعیت براشون پیش اومده و گفت که بهم فرصت بده تا بهش فکر کنم و تصمیم سختی هست.
شرکت میخواد بره به این سمت که پروژه های خارجی بگیرن و انجام بدن اما سرنخ های خیلی کمی دارند و کاملا سردرگم هستند و هیچ مدیریت اصلی و مرکز تصمیم گیری توی شرکت در اینباره وجود نداره که تکلیف رو مشخص کنه و به کار بچه ها در این راستا جهت بده.
برا همین این اواخر یه جورایی حسی شبیه روزهای آخر شرکت اولی که بودم رو دارم... که این وضعیت کم کم بچه ها رو به این سمت میبره که شاید بهتر باشه جای دیگه دنبال کار بگردند و باعث شده به این فکر کنم که آیا شرکت با افراد و شرایط فعلی میتونه اون اهداف مالی من رو در آینده برآورده کنه یا نه.
در حال حاضر که خوشبین نیستم. و به نظرم حتی اگر موفق بشن که از این راه کسب درآمد کنند صرفا بر اساس موفقیت های موردی خواهد بود و هیچوقت این راه درآمدی به یک جریان مالی نه برای شرکت و نه برای من کارمند که قراره از این محل درآمد ذینفع باشم نخواد بود.
واسه همین وقتی رفیقم گفت که یه شرکت بزرگ و بین المللی نیاز به برنامه نویس داره ازش اطلاعات خواستم و براشون رزومه فرستادم.
روز سه شنبه که با همین دوستم رفتیم سینما کمی ازش اطلاعات گرفتم که بهتر بشناسم و توی مصاحبه کمتر استرس داشته باشم.
از اینکه فهمیدم قرار نیست زیاد مصاحبه آکادمیک باشه یکم خوشحال شدم  و اعتماد به نفسم بهتر شد. مخصوصا اینکه دوستم گفت حسابی ازت تعریف کردم، که البته میتونه بر علیه ام باشه این قضیه :)

روز چهارشنبه صبح که داشتم میرفتم زنگ زدن و قرار مصاحبه رو کنسل کردن و افتاده برای یکشنبه یا دوشنبه!
این چند روز گفتم بشینم یکم درباره الگوهای طراحی بخونم که چارتا اصطلاح هم بلد باشم توی مصاحبه اگر پرسیدند.
از دلایلی که به این رفتن فکر میکنم اینه که دوست دارم جایی کار کنم که یکم شبیه سازمان باشه و مثلا بخش نیروی انسانی داشته باشه.
و اینکه دوستم میگفت که اونجا تا مدتها خیالت بابت ارتقا شغلی و بحث مالی راحته. اینم یکی از دلایل این تصمیمم هست... دوست دارم جایی باشم که بعد از سه سال یه فرقی با کسی که تازه میاد داشته باشم. در حال حاضر محل کار فعلی ساختار فلت داره و من خوشم نمیاد. دوست دارم سلسله مراتب باشه.
سلسله مراتب یعنی شفافیت در وظایف و خروجی.
و مورد دیگه هم حقوقشون هست... میخوام پیشنهاد حقوق رو 4 تومن بدم، اگر قبول نکردند فکر نکنم که بخوام برم. در حال حاضر همینجا هم نزدیک به همین میگیرم و میخوام برای یه عدد بزرگتر که بیارزه راحتی که اینجا دارم رو ول کنم و دست به چنین ریسکی بزنم.
هرچند به نظرم 4 هم اونقدرا زیاد نیست.
تا ببینیم چی میشه.

یه چیزی که این فرصت پیش اومده بهم یاد داد اینه که نیاز نیست حتما منتظر بشینم تا از شرکت بیام بیرون بعد بخوام تازه بگردم یه جایی دنبال کار!
میتونم همین الان که مشغول کارم دنبال فرصت های بهتر باشم و به اصطلاح چمدونم آماده باشه.
اشتباهی که در گذشته میکردم این بود که با اینکه میدونستم شرکت قرار نیست بمونم و حس بدی از موندن داشتم اصلا دنبال کار جای دیگه نمیرفتم و منتظر میموندم تا قراردادم تموم بشه و بیام بیرون و بعد تازه برم دنبال کار... الان فهمیدم که درستش اینه و خیلی هم بدیهی هست که همیشه دنبال فرصت های کار توی جاهای بهتر باشی حتی وقتی که از محل کار فعلیت راضی هستی و به فرصت کار در جاهای بهتر به روی باز نگاه کنی و هیچوقت بابت اینکه نسبت به شرکت متعهد هستی پس باید تا آخرش هر چی که شد بمونی دید معقولانه تری داشته باشم.
یعنی قبلا حس بدی داشتم که الان که اینجا مشغول به کارم بخوام حتی به شرکت دیگه ای فکر کنم چه برسه رزومه بدم اما الان به نظرم این یه کار خیلی بدیهی هست و نباید به خاطرش عذاب وجدان داشته باشم.

اکثر آدمای موفقی که توی اینکار میشناسم همینجوری کار میکردن... میومدن، یه مدت بلوف میزدم و بعد میدیی فرداش نیست! میگفتی کو فلانی میگفتن که یه پیشنهاد بالاتر داشت و رفت!
خب اون آدم یعنی که همیشه جاه طلبیش رو داشته که دنبال جای بهتر باشه... جالبه که اینجور مواقع شرکت تمایل بیشتری برای خرج کردن واسه نگه داشتن تو پیدا میکنه!
انگار فقط میخواسته مطمئن بشه که اگر خرج نکنه تورو از دست میده بعد بخواد خرج کنه!

پ.ن: این روزها حس میکنم قلبم مرده، انگار قصی القلب شدم.
پ.ن: چندین مورد برای ازدواج تماس گرفتیم که یا گفتن قصد ازدواج ندارن یا اینکه به خاطر کار دولتی نداشتن جواب رد دادن از پشت تلفن! نمیفهمم چرا دختر 26 ساله هنوز برنامه ای برای ازدواج نداشته باشه و بگه آمادگی ازدواج ندارم!
  از اونجایی هم که مادر گرامی یه عمل  مختصر داشتن و در حال استراحت می باشن گمونم پرونده بنده هم تا چندین ماه بسته بشه! این همینجوریش هم برا یه زنگ زدن هزارتا بهانه برای به تاخیر انداختنش پیدا میکرد الان که دیگه واویلا!!


۰۷ تیر ۹۸ ، ۲۱:۳۵ ۵ نظر
محٌـمد

قانون غریزه

چند شبی هست که روی پشت بوم می خوابم. علتش رو در مطلبی جدا نوشته بودم که اینجا منتشر نکردم.
خلوت و تاریکی اش رو دوست دارم اما چون خونمون نزدیک به جاده کمربندی هست صدای ماشین اذیت می کنه ولی خب به هوای خنک اش می ارزه.
شبا حس می کنم به آسمون نزدیکترم، انگار روحم مشتاق تره برای بازیگوشی های شبانه.
با دوستم صحبت میکردم، گفتم اگر کاری غیر از کامپیوتر سراغ داشتی خبرم کن، گفت تو دیگه چرا؟
گفتم خسته شدم، احساس می کنم دچار Burn Out شدم، یکجور اشباع شدن، هر چی از خودم یادم میاد همیشه پشت یک کامپیوتر بودم، تمام اون وقت هایی که باید شخصیتم شکل میگرفت، به تنها جایی که تعلق داشتم کامپیوتر بوده و الان خیلی حس بدی نسبت به خودم دارم، دوست دارم محیط های دیگه ای رو هم تجربه کنم.
این حال بد بیشتر به این خاطر هست که می بینم چیزی که اینقدر واسش وقت گذاشتم چقدر توی مملکت ما بی ارزش هست.
وقتی که میبینم آگهی های استخدام برنامه نویس حقوق رو میزنند اداره کار اما کارگر آبغوره گیری باید بیشتر حقوق بگیره!
آشنایی داریم که یک دهنه کوچیک تعمیر دوچرخه داره، اونسری همراه مامان و داییم رفته بودیم پیشش که برای چند تا مساله دعا برداره واسمون. یک پیر سیدی هست.
مامانم گفت که سید گفته این مغازه تعمیر دوچرخه که واسم صرفی نداره، بیشتر به خاطر همون کار دعا نویسی دارم میام در مغازه. آخرشم گفته بود که آره‌ ماهی ۳ تا ۴ تومن واسم داره!
خدای من، این دستمزد رو یه تحلیلگر یا برنامه نویس ارشد هم توی شهرمون نمیگیره! سالها تجربه، تخصص و مهارت، شب بیداری و استرس، آخرش اندازه یه دعا نویس هم در نمیاری.
خلاصه اینکه توی کارم سرخورده هستم.
همزمان ظرفیت عظیمی برای پذیرش هر اندک شادی و دلخوشی دارم اما نیست.
مسیرم رو توی زندگی گم کردم، به دوستم گفتم که فکر می کنم بهتره یه مدت از این دنیای کامپیوتر دور باشم، اما به کجا ؟ چطور ؟ نمی دونم.
از اینکه اینقدر کمالگرا هستم بیزارم، زندگی من جوری جلو رفته که همیشه از جنبه های منفی کمالگرایی بیشتر ضربه خوردم و رنج کشیدم تا جنبه های مثبتش.
احساس ضعف میکنم، نمی تونم هیچ کاری رو به سرانجام برسونم، برای هر کاری که میخوام شروع کنم هزار تا دلیل قانع کننده برای شروع نکردنش دارم.
وقتی هم که شروع می کنم، اینقدر ایده آل فکر می کنم که هیچوقت کار رو به سرانجام نمی رسونم.
دوست داشتم با یکی مثل خودم حرف می زدم، یکی مثل خودم که این دوران رو پشت سر گذاشته و الان بتونه من رو توی این اتاق تاریک وهم و سرگشتگی راهنمایی کنه به سمت در خروجی.
ولی رسم زندگی اینه که هیچ چیزی رو رایگان به کسی نمیده! به ازای هر چیزی که فکر می کنی بهت لطف شده یه چیزی ازت گرفته شده که باید واسه بدست آوردنش بجنگی، گاهی گمشده ات میشه قناعت، وقتی که خیلی پولداری و بازم نمی تونی از زندگی لذت ببری باید قانع بودن رو با جنگیدن بدست بیاری.
این جمله هم خطاب به نیمه گمشده ام: فعلا برو غازت رو بچرون که حوصله ات رو ندارم، یعنی حوصله مسئولیت های سنگین زندگی و دردسر رو ندارم. آدم ازدواج می کنه که آرامش داشته باشه، نه اینکه کوهی از بدبختی رو روی سر خودش آوار کنه و بعد حسرت روزای مجردی رو بخوره و دلخوش باشه که حداقل از قافله چرخه طبیعت عقب نموند و مرحله جفت گیری رو هم پشت سر گذاشت!
چه بی روح و بی مزه!
احساس تنها بودن می کنم، هیچوقت آرامش رو توی خانواده درک نکردم، همیشه دعوا بود و‌حکومت نظامی و بازخواست.
گاهی اوقات فکر می کنم که من هیچوقت، من نشدم. اینی که هست، یه جنین نارس هست که داره با تقلا در حالی که لوله رحم دور گردنش پیچیده و خفه اش می کنه، سعی کنه زنده بمونه، قانون غریزه.

این بود چس ناله های امشب. تا شبی دیگه و چس ناله ای دیگر، خدانگهدار.

۰۷ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۱ ۳ نظر
محٌـمد