❞ اینجا حدیث نفس می گویم ❝

زندگی تو زندان 1

زندگی توی سلول: از سنده خان تا عمو جنگجو و ممد علی

زندان جای عجیبیه، نه فقط به خاطر دیوارای بلند و قفلای سنگین، بلکه به خاطر آدمای عجیب‌غریبی که اونجا باهاشون هم‌خونه می‌شی. اوایل که اومدم، شلوغی عجیبی بود. ما بازداشتگاهی‌ها رو به خاطر تعمیرات بازداشتگاه آورده بودن اینجا و جا کم بود. چند ماهی با چند نفر دیگه کف‌خواب بودم؛ تخت که گیرت نمی‌اومد، یه پتو می‌نداختی رو زمین و خودتو جمع می‌کردی که پات تو صورت یکی نره. اگر هم شب کناریت خواب فوتبال میدید شوت هاش توی گل تو میرفت! اگه مریض می‌شدی، دیگه بیچاره بودی؛ نه دکتری درست‌حسابی بود، نه دارویی. فقط باید دعا می‌کردی بدتر نشه. خدا رو شکر سرویسای بهداشتی تمیز بودن، ولی بعضیا انگار یادشون می‌رفت دسته‌گلشون رو آب ببرن یا حداقل یه نگاه به شاهکارشون بندازن و مطمئن بشن همه‌چیز روالشه!

من توی طبقه سوم یه تخت فلزی سفت داشتم که وقتی پایین غلت میزدند من فکر میکردم داره زلزله میاد، هر شب فکر می‌کردم اگه این الان بشکنه، مستقیم می‌افتم رو کله‌ی عباس، معروف به سنده خان. عباس یه آدم کچل و خیلی چاق بود که انگار یه روز صبح از خواب پاشده بود و تصمیم گرفته بود همه‌ی اخلاقای بد عالم رو یه‌جا توی خودش جمع کنه. تا گرسنه می‌شد، انگار یه بچه‌ی پنج‌ساله می‌شد که اسباب‌بازیشو ازش گرفتن. یه بار یه ساندویچ خریده بودم گوشه اتاق میخوردم، تا منو دید وایساد داد زدن که نخووور واست ضرر داره در حالی که فقط حسادت میکرد، خودش روزی چندتا نوشابه اگر گیرش میومد میخورد و خامه هم روش. حسودیشم که دیگه نگو! اگه غذات یه ذره بهتر از مال اون بود، چنان نگاهت می‌کرد که انگار داری توی بشقابش تف می‌کنی.

بعد یه هم‌اتاقی دیگه داشتیم به اسم ایرج جنگجو که همه صداش می‌کردیم عمو جنگجو. این بابا یه پیرمرد بود که تخماش اندازه کله‌ی بچه‌گربه بود و به قول خودش، ۲۷ سال توی زندان "خارش گاییده شده" بود. سمت چپ بدنش فلج بود، ولی این هیچی از روحیه‌ش کم نمی‌کرد. یه دزد ماهر بود که رد مال داشت و هر خاطره‌ای که تعریف می‌کرد، به زمان شاه ربطش می‌داد و آخرش با فحش به آخوند تموم میشد. اولین بار که عطسه کرد، فکر کردم یه سگ ولگرد توی اتاق پارس میکنه. یه بارم جوگیر شد، تخماشو از رو شلوار گذاشت توی دهن ممد علی! ممد علی تا یه ربع داشت تف می‌کرد و فحش می‌داد، ما هم از خنده مرده بودیم. یه بار دیگه هم حسن رو گرفت فرقونی کرد و با همون بدن فلجش سعی کرد دور اتاق بچرخه. حسن التماس می‌کرد: "عمو، منو بذار زمین، کمرم شکست!" ولی عمو می‌گفت: "زمان شاه، من با یه دست ده تا از اینا رو فرقونی می‌کردم!" حال خود حسن مدعی بود که یه زمانی روزی 4 تا دختر غیرتکراری زمین میزده!

ممد علی هم ستاره‌ی سوم این سریال سلول‌محور بود. هزارتا سند جعل کرده بود، هزارتا دزدی، کلی قاچاق و یه عالمه جرم کشف‌نشده که خودش هم یادش نمی‌اومد. هر روز با خنده می‌اومد توی اتاق و می‌گفت: "فردا دادگاه دارم واسه فلان جرم!" بعد فرداش با همون خنده می‌گفت: "۱۰ سال حکم خوردم!" ما مسخره‌ش می‌کردیم که: "ممد علی، برو پیش قاضی بگو آقا کل جرم‌های مملکت رو من گردن می‌گیرم، یه حکم درست‌حسابی بدید از بلاتکلیفی دربیام!" شکمش انقدر بزرگ بود که موقع راه رفتن دستاش خود به خود می‌رفت عقب، انگار داره تعادل یه بشکه رو نگه می‌داره. آشپزیش خوب بود، ولی همیشه از سنده خان فحش می‌خورد. عباس که مسئول اتاق بود، صدبار تهدید کرد که از اتاق بندازتش بیرون، ولی هیچ‌وقت این کارو نکرد.

زندگی توی زندان یه روز خوب بود، شش روز بد. حالت همیشه بده، یه حس خفگی داری که انگار دیوارا هر روز بهت نزدیک‌تر می‌شن. هر کی یه جوری افسردگیشو نشون می‌داد؛ بعضیا پرخاش می‌کردن، بعضیا می‌رفتن سراغ شیشه و متادون، بعضیا کار می‌کردن و بعضیا هم فقط می‌خوابیدن. من تونستم 2 جزء از قرآن رو حفظ کنم که شاید بتونه توی پرونده کمک کنه. 

ولی اونجا که بودم، یه چیزایی رو فهمیدم. اینکه بیرون هم یه جور زندانه، فقط یه زندان بزرگ‌تر. تا وقتی زمانت مال خودت نیست، زندانی هستی؛ نه فقط توی مکان، توی زمان. یه جور برده‌ای. زندان باعث شد به این فکر کنم که اگه زندگی پس از مرگی باشه، پس دنیا واقعاً یه قفسه. یه قفس که چون نمی‌دونیم توش هستیم، تحملش می‌کنیم. مولانا یه جایی تو مثنوی می‌گه: "این جهان زندان و ما زندانبانیم / از قفس چون مرغکی پر می‌زنیم." انگار دنیا یه قفس تنگه که روح توش اسیره، ولی اگه یه لحظه طعم آزادی واقعی رو بچشی، دیگه دلت نمی‌خواد برگردی. به قول یکی: "آزادی روح وقتیه که از زندان جسم و تعلقاتش رها بشی، وگرنه هر چی داری، بازم برده‌ای." این حرفش منو یاد اون حس خفگی توی زندان می‌نداخت؛ اینکه حتی اگه دیوارا نباشن، بازم بند زمان و جسم رهایت نمی‌کنه.

توی اون سلول به این فکر می‌کردم که زندگی دنیا مثل خوابه، یه خواب سنگین که اگه یه لحظه ازش بیدار شی، می‌فهمی همه‌ی این دویدن‌ها و تقلا کردن‌ها برای هیچ بوده. ما آدما انگار بچه‌هایی هستیم که توی یه بازی بزرگ گرفتار شدیم، دنبال اسباب‌بازیای رنگارنگ می‌دویم، فکر می‌کنیم اگه یه دونه دیگه به دست بیاریم، دیگه خوشبختیم، ولی آخرش دستامون خالی می‌مونه و فقط خسته‌تر می‌شیم. انگار داریم توی یه راه بی‌انتها دنبال سایه‌ی خودمون می‌دویم، غافل از اینکه اصل همونیه که سایه رو ساخته. این دنیا یه امتحانه، نه یه مقصد. یه جای تنگ و تاریک که باید ازش رد شی، نه اینکه توش غرق بشی و فکر کنی همین همه‌ی ماجراست.

یه وقتایی به خودم می‌گفتم این همه دویدن برای چیه؟ برای اینکه یه روز بیشتر زنده بمونم توی همین قفس؟ ما مثل کسایی هستیم که توی یه کشتی شکسته وسط دریا گیر افتادیم، به جای اینکه دنبال راه نجات باشیم، داریم عرشه رو رنگ می‌زنیم و فکر می‌کنیم اینجوری درستش کردیم. دنیا بهت یه مشت وعده‌ی پوچ می‌ده، ولی هیچ‌وقت نمی‌تونی بگیریشون، چون یا می‌رسی به آخر خط، یا می‌فهمی از اول چیزی توی اون مشت نبوده. این فکرا منو می‌برد به این که باید یه چیزی فراتر از این دیوارا و این جسم باشه، یه چیزی که ارزششو داشته باشه آدم براش دل بکنه از این همه تعلق بی‌فایده.

شب‌ها از پنجره‌ی فلزی توری‌شکل به تنها ستاره‌ای که برای یه ساعت پیدا بود خیره می‌شدم، مثل یه چشمک دوردست توی سیاهی بی‌انتها. فکر می‌کردم آیا روزی می‌رسه که این درد و رنج تموم بشه و برام فقط یه خاطره‌ی محو بشه؟ ولی از این فکر می‌ترسیدم. از اینکه این رنج بزرگ توی ذهنم کوچیک بشه وحشت داشتم، چون یعنی به خودم بقبولونم که می‌تونم رنج بزرگ‌تری رو به دوش بکشم. مولانا می‌گه: "درد تو گنج توست، گر بدانی / رنج تو راه به سوی آن جهانی." انگار این دردا یه کلید بودن برای یه در بزرگ‌تر. استاد پناهیان یه بار گفت: "رنج اگه تو رو به فکر حقیقت بندازه، از هر آزادی‌ای باارزش‌تره." شاید اون ستاره داشت بهم می‌گفت که این سختیا یه روز منو به یه جای روشن‌تر می‌رسونه.

همش به لحظه‌ی آزادی فکر می‌کردم، اینکه چه حسی داره وقتی دیگه این دیوارا دورم نباشن. دلم می‌خواست وقتی آزاد می‌شم فقط راه برم، مثل یه پرنده که تازه بال‌هاشو باز کرده، زیر آسمون بی‌کران، بدون اینکه کسی کاری به کارم داشته باشه، تنها باشم با خودم و یه سکوت که دیگه خفم نکنه. یه نفر گفته بود: "آزادی وقتیه که از خودت هم آزاد بشی، از اون منی که توی قفس ذهنت اسیره."  توی اون لحظه‌ها حس می‌کردم زندگی مثل یه رودخونه‌ست که زیر سنگای سنگین گیر کرده، اگه بتونی سنگا رو کنار بزنی، دیگه راهش باز می‌شه و تا ابد می‌تونه جاری بشه.

به قول یکی: "آدما توی دنیا مثل کسایی‌ان که توی یه غار تاریک دنبال نور می‌گردن، ولی نمی‌دونن نور واقعی بیرون از غاره." اون ستاره برام یه روزنه بود، یه جرقه‌ی امید که می‌گفت بیرون از این غار یه چیزی منتظرمه، یه آزادی که نه فقط جسمم، بلکه روحم رو هم از این زنجیرا خلاص کنه. از زندگی چی می‌خوام؟ تا کی باید دنبال ابزار و تنوع و رنگ و اشیا بدوم و آخرش همیشه ناراضی و ناامید باشم؟ خسته شده بودم. واقعاً خسته.

غذاها ولی خوب بود. یه وقتایی که مرغ و زعفرونی می‌دادن، انگار مهمونی دعوت بودیم. البته اگه عباس حسودی نمی‌کرد، عمو جنگجو تخماشو به رخ نمی‌کشید و ممد علی با اون شکم گنده‌ش بشقابو نمی‌لیسید، بیشتر لذتشو می‌بردم. توی اون روزا فهمیدم زندگی توی زندان مثل یه سریال کمدی-درامه: یه روز داری می‌خندی به کارای بامزه‌ی هم‌اتاقیات، یه روزم داری دعا می‌کنی یه بشقاب غذا یا یه عطسه‌ی عمو جنگجو باعث جنگ جهانی سوم نشه!

حالا که فکرشو می‌کنم، اگه یه روز این سه تا رو دوباره ببینم، یه بشقاب برنج زعفرونی براشون می‌برم و می‌گم: "عباس، اینو بخور و حسودی نکن؛ عمو، اینو بخور و فرقونی نکن؛ ممد علی، اینو بخور و دیگه با قاشق بانک نزن!"



ادامه دارد...

۰۴ اسفند ۰۳ ، ۱۶:۰۷ ۲ نظر
محٌـمد

یک سال زندان

امشب بالاخره حوصلم شد بنویسم، از مدتی که نبودم، از یک سالی که توی زندان گذشت.

داخل به معنای واقعی کلمه توی قبر بودم، یه قبر بزرگ. انگار که مردن و زنده شدن رو تجربه کردم. اونجا خیلی حالم بد بود، نه فقط از اینکه زندانی بودم، از اینکه میدونستم بیرون هم چیز خاصی در انتظارم نیست و دوباره باید برگردم به همون زندگی روتین و بی معنای قبلی... همون جستجوی بی انتها.

برای زهرا که یک روز هم طاقت دوری من رو نداشت خیلی سخت گذشت اما خدا رو شکر با همکاری شرکت مشکل معیشت نداشتیم.

من اما هیچ فرصتی برای اینکه بتونم خودمو ریکاور کنم بدست نیاوردم، هیچ کس، حتی زهرا نمیخواد درباره احساسم اونجا حرفی بزنم. میگه حالم بد میشه و بهش حق میدم.

شدیدا دوست دارم تنها باشم، اما وقتی بهش فکر میکنم می بینم همون تنهایی هم خیلی برام بی معنا شده. هیچ کدوم از علایقم دیگه برام اهمیتی نداره، دیگه دلم نمیخواد فیلم ببینم، علاقه ای به گیم ندارم، پیاده روی رو خیلی بی معنا میدونم... مثل آدمی شدم که فقط زنده هست و داره مثل یک ربات کار میکنه.

اونجا که بودم 2 جز قرآن حفظ کردم، اما هر چی تلاش کردم نتونستم بهش برگردم، هیچ اتصالی نمیتونم بین زندگیم و قرآن بر قرار کنم. دیگه دین برام معنایی نداره. وقتی که نگاه میکنم می بینم همه چیز محیط و ژن هست... و هیچ اعمال دینی تاثیری نداره، دعا فایده نداره، من چیزی میخوام که تاثیر داشته باشه... خسته شدم از بس تقلا کردم.

این وسط زهرا رو هم باید با خودم حمل کنم، اون نمیتونه به افسردگی من کمک کنه، نمیتونه باهام باشه. و از طرفی نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم. تا کی میتونم بریزم توی خودم و عادی رفتار کنم. اگر بخاطر زهرا نبود حتما میرفتم سمت داروهای ضد افسردگی اما چون میل جنسی رو شدیدا از بین میبره نمیتونم.

الانم مریض افتادم و حال هیچی ندارم، به زور چندتا از کارامو انجام دادم. دوست دارم شغلم رو عوض کنم، این شغل شدیدا آدمو فرسوده میکنه، دلم یه شغلی میخواد که از صبح تا شب با آدما سر و کار داشته باشم.

حوصلم شد یه پست درباره خاطرات زندان و آدم هاش مینویسم.

۰۸ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۳۷ ۲ نظر
محٌـمد

تولد 33 سالگی

تولدم مبارک :)

امروز تولد دختر بی شعور هم بود.

توی استوری یه پیج دیدم صدای کسی که تبلیغ میکنه آشنا هست، یقین کردم که خودش هست و از اونجایی که چیزی رو میخواستم بخرم که باید اونجا حضورا میرفتم با دوستم رفتیم.

دیدمش ، کوتاه تر بود... خیلی بهش نگاه نکردم اما میدونم که اونم منو شناخت. قبلا هم یه بار اتفاقی توی یه مجتمع خرید دیده بودمش، میون جمعیت اتفاقی نگاهمون بهم افتاد و از کنار هم رد شدیم. چندقدم بعد برگشتم و دیدم اونم هم برگشت ... و بعد دیگه ندیدمش.

فکر کنم اینکه چیزی بخوای و بهش نرسی و همینطوری توی دلت بمونه هم از اون امتحاناتی هست که هر کسی باید توی زندگی این دنیا پس بده. خوش بحال اونایی که از این امتحان معافن.

۱۵ مهر ۰۲ ، ۱۸:۲۷ ۴ نظر
محٌـمد

حالم ازت بهم میخوره

رابطه ام با زهرا وارد پیچیدگی هایی شده که البته طبیعی هم هست.
زهرا خودش رفته یه مشاوره تلفنی 10 جلسه ای گرفته بود. از من هم خواست که چند جلسه صحبت کنم ، تا الان 2 جلسه باهاش حرف زدم.
اول این داستان یه جورایی از دستش عصبانی شدم، از اینکه اینقدر اول رابطه بهش درباره مشاوره و اهمیت این موضوع گفتم و اون لودگی و مسخره بازی در میاورد و جدی نگرفت قضیه رو. من هم بخاطر شرایط خاصی که داشتم زیاد پاپیچ نشدم.
ولی چیزی نگفتم و گفتم بزار ببینیم چی میشه.
2 تا موضوع هست که خیلی توی این رابطه اذیتم میکنه.

یکی اینکه زهرا روش برخوردش در مواقع احساسات منفی پرخاش و بی احترامی هست. در واقع کامل کنترل همه چی رو از دست میده. بارها بهم با پرخاش بی احترامی کرده و من هم آدمی نیستم که بخوام خشن برخورد کنم و مجبور شدم باهاش قهر کنم. در واقع فعلا تنها ابزاری هست که برای نشان دادن ناراحتیم بهش دارم. چون نمیشه باهاش حرف زد . در واقع هیچوقت ندیدم که خودشو مسئول رفتارش ببینه و همیشه دنبال مقصره و شدیدا گارد داره نسبت به اینکه توی هر بحثی اون مقصر بشه در حالی که من فقط دارم درباره مساله و مشکل صحبت میکنم و توضیح میدم.
شاکی هست که چرا من فکر میکنم همیشه اون مقصره! دیگه پیش خودش فکر نمیکنه که من بودم که بهش بی احترامی کردم ، مقصر بی احترامی انجام دهنده فعل هست.

موضوع دوم هم اندامش هست، وزنش خیلی بالا رفته و شده 83 کیلو، در واقع من توی خواستگاری هام دختر چاق رو دوست نداشتم و عملا از رابطه جنسی باهاش لذت نمیبرم. اونم اینو فهمیده و من به مشاور گفتم که اندامش رو دوست ندارم و هر بار به زهرا با ملایمت گفتم که به اندامش برسه بهم پرخاش و بی احترامی میکنه. در آخرین مورد که رسما گفت اره اول رابطه زیر چادر بودم ندیدی میخواستی حواست جمع کنی و من پر از احساس گوه بازنده بودم میکردم. جالبه که الان هم که تصمیم به کاهش وزن گرفته رفته یه رژیم پیدا کرده که ماهی 10 کیلو کم کنه ! هر چی بهش میگم این روش درست نیست اما مساله اینه که زهرا کلا عجول هست و میخواد همیشه چیزی که میخواد رو سریع بدست بیاره.
یکم سخت بشه بیخیال میشه.

به مشاور هم گفتم که زهرا نمیتونه به اندام مناسب برسه هرچند که تلاش کنه... چون نظم لازم برای اجرای برنامه رو نداره. دفعه قبل هم که رژیم گرفت کاملا بی نظم بخش هایی از رژیم رو اجرا کرد و وقتی نتیجه نگرفت گفت که رژیم بدرد نمیخورد! حالا زیر بار هم نمیره که من رژیم رو درست اجرا نکردم!

هفته پیش توی مطب جلو بقیه بهم پرخاش کرد و چندبار بهش گفتم یواشتر صحبت کن اما گوش نکرد، منم رفتم بیرون و برای اولین بار بهش گفتم که از چشمم افتادی. واقعا افتاد. میدونی مساله فقط زهرا نیست، مساله اینه که من میبینم اینقدر توی زندگیم زجر و زحمت کشیدم تا خودم رو به اینجا برسونم که بتونم خونه و ماشین و درآمد خوب داشته باشم و حالا که با ازدواجم با زهرا خودم رو از تفریح و آزادی ام محدود کردم چیز زیادی از این رابطه گیرم نمیاد.

فکر میکنم که ضرر کردم. اشتباه کردم و پشیمونم. در واقع الان اصلا مثل گذشته احساس تنهایی اذیتم نمیکنه و اون نیاز به آزاد بودن و استقلال خیلی در من بیشتر شده. اما حالا انگار زندگی من برعکسه، اون زمان که تشنه عشق بودم نبود، حالا که هست مبینیم دیگه مثل قبل بهش نیازی ندارم و در عوض نیازم به چیزی هست که همون عشق ازم میگیره.
گاهی تصور میکنم که اگر زهرا نبود زندگیم خیلی بهتر بود الان و بیشتر از زندگیم لذت میبردم.

اما حالا باید هم توقعات یکی دیگه رو برآورده کنم هم توقعات خودم برآورده نشه و آخرش هم بی احترامی و قدرنشناسی ببینم.
میدونم که مشکل از تربیت پدر و مادر زهرا هست، همیشه خیلی دلسوز برخورد کردن و هر سه تا بچشون لوس و پرتوقع و بدرد نخور هستن. از برادر زهرا که بخوام بگم یک کتاب میشه.
در طرف مقابل من آدم کم توقع و رنج دیده ای هستم و تحمل بعضی چیزها الان برام سخته.
اگر راهی بود که بدون دردسر جدا بشیم قطعا انتخابش میکردم ولی نیست و سعی میکنم با جریان زندگی پیش برم از دردسر دوری کنم.
از حضرت دوست آزاد شدم و به زندان دیگه ای افتادم.
حالم از احمقی خودم بهم میخوره
۱۵ مهر ۰۲ ، ۱۸:۲۲ ۲ نظر
محٌـمد

شب عروسی

شنبه 27 ام شب عروسیم بود، تقریبا یه عروسی خوب گرفتم، لباس عروس و آرایشگاه تقریبا بهترین توی شیراز بود. باغ هم همه راضی بودند.

پامو که توی باغ گذاشتم بابام اومد جلوی زهرا و اولین حرفی که بهش زد این بود "خیلی زشت و بی ریخت شدی، توی روت هم میگم". بعدشم حاضر نشد بیاد جلوی و برای توی فیلم باهام دست بده، با اصرار اومد و تا دست داد روش کرد اونور رفت...

آخر شب هم موقع حجله رفتن توی کوچه حالش بد شد و بردنش بیمارستان.

از هیچی لذت نمیبرم.

۰۴ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۷ ۶ نظر
محٌـمد

خریدن خونه

بالاخره خونه رو خریدم، 10 روز پیش هم کلید رو تحویل گرفتم.
خونه تقریبا همون چیزی بود که دوست داشتم، فقط یکم شلوغ بودن مجتمع رو دوست ندارم، اما قابل تحمله. 16 واحدی هست که هر طبقه 4 واحد.
یک میلیارد و سی میلیون تومن از شرکت وام گرفتم. 700 هم خودم دادم.
از طرفی خوشحالم، اما از طرفی یک حس بدی اومده سراغم. این حس که ای کاش قبل از ازدواجم این شرایط برام مهیا شده بود، ای کاش زمانی که مادرم زنده بود خونه میخریدم که اونم باشه کنارم.
زهرا خیلی منو دوست داره، اما حس میکنم این مساله که ازم میخواد خیلی بهش توجه کنم برام دردسر میشه.
اندام زهرا رو خیلی دوست ندارم، بخاطر افزایش و کاهش وزن ناگهانی دچار پارگی و شل شدگی پوست شده، با اینکه من 8 سال ازش بزرگترم اما پوست من 10 سال از اون جوونتره.
تا همین الان هم خیلی این مساله روی ذهنیت جنسی من بهش تاثیر منفی داشته.
رضا الان دیگه 3 سالش شده، وقتایی که باهاش بازی میکنم و قهقهه میزنه از ته دل احساس خوشحالی و ذوق میکنم. اما آخرش با گریه تموم میشه خنده ام، حسرت اینکه ای کاش اونم بود و میدید، ای کاش اونم کنارمون خنده های رضا رو میشنید.
جاش تا ابد برام خالیه و هیچوقت این زخم خوب نمیشه.
دوست دارم خوشحالش کنم، گاهی قرآن میخونم اما از اینکه نمیتونم هیچ ارتباطی باهاش داشته باشم ناامید میشم. دلم میخواد صداشو بشنوم، هیچوقت حتی دیگه به خوابم هم نمیاد. چقدر این انقطاع دردناکه.

۱۰ دی ۰۱ ، ۲۳:۲۹ ۲ نظر
محٌـمد

به مو رسیدن

قضیه خونه خریدن ما هم انگار دقیقا داره به مو میرسه.... 6 ماهه منتظر یه رشد از بورس هستم اما دقیقا همین امروز بنظر در انتهای همون اصلاحی هستم که مدتها منتظرشم.

دقیقا همین هفته پیش هم وامم اوکی شده و دقیقا 2 روز پیش کلی سهم خریدم و یکم رفتم ضرر... از طرفی توی این مدت بازار مسکن رشد کرد و ما جا موندیم، زمان دشمن منه... نمیتونم عقد رو طولانی کنم و تا اینجا هم اونا بخاطر فوت عروسشون چیزی نگفتند.

نمیدونم چرا باید به مو برسه... من بارها میتونستم بیشتر از اینها داشته باشم، خدا داره خیلی چرتکه میندازه

۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۷ ۱ نظر
محٌـمد

مسیر بزرگ شدن

فکر میکنم کم کم باید سلسله مطالبی در باب مسیر بزرگ شدن بنویسم.

یکی از اتفاقاتی که میافته اینه که آدم خیلی انتخاب گر و Selective میشه...

یه زمانی میخواستیم انتخاب رشته کنیم یه لیست هزارتایی رشته میزاشتن جلومون و واقعا فکر میکردیم میتونیم هر کدوم از اون رشته ها رو بریم و موفق باشیم، اما الان که بهش فکر میکنم میبینم فقط یک رشته برای من وجود داشته ، همین و بس.

یه زمانی هر فیلمی که توی سایت های دانلود فیلم قرار میگرفت رو باید میدیدم، و واقعا وقت میزاشتم بدون اینکه حتی جلو بزنم میدیدم. اما اینروزها بعد از خوندن چند خط از داستانش نهایت تریلر فیلم رو ببینم و به یه ایده کلی از داستان و خود فیلم میرسم و دیگه بنظرم فیلمه ارزش دیدن نداره. اما گاهی میشینم فیلمهای چندین سال پیش رو برای بار چندم میبینم.

یه زمانی فکر میکردیم به هر چی که میخوایم باید برسیم، چرا؟ چون خیلیییی میخوایمش... اما کم کم میفهمی که منابع و امکانات و فرصت ها خیلی محدودن و باید بعضی رو فدای بعضی دیگر کنی... اینجاست که سعی میکنی سیستم اولویت بندی بسازی و اهدافت خیلی واضح تر و شفاف تر میشه. انگار دقیقا میدونی از زندگی چی میخوای.

یه زمانی فکر میکردیم لایق عشقیم، و باید بهمون داده بشه، اما کم کم درگیر رابطه ها و آدم ها و امیال و خواسته هاشون شدیم و فهمیدیم قضیه پیچیده تر از اونه که یه کلمه عشق بتونه توضیحش بده. کم کم میفهمی که عشق و رابطه یه جور سرمایه گذاری بلند مدت هست، و اونقدرا هم که فکر میکنیم همه مثل هم نیستن، دقیقا مثل کسی که میخواد روی یک نهال سرمایه گذاری کنه باید بگردی و بگردی... چون میفهمی که توی 50 سالگی دیگه دیره، دیگه وقتی باقی نمونده که درخت عشق 30 ساله ای داشته باشی، باید از قبل فکر میبودی...

این زندگی خیلی نیاز به آموزش داشت، نمیتونم قبول کنم که همین یکبار، تنها فرصت خدا به انسان برای ساختن زندگی ابدی اش باشه.

۰۷ آبان ۰۱ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر
محٌـمد

دوگانگی سرنوشت ساز

این روزها درگیر دوگانگی در حسم هستم...

از طرفی عقلم میگه کار درستی کردم که ازدواج کردم.

از طرفی احساسم میگه تو که عمری به خودت بی توجهی شده و کردی حالا که استقلال مالی پیدا کردی چرا رفتی سفره آماده برای یکی دیگه پهن کردی که الان باز هم مجبور باشی خودت و خواسته هات رو فدا کنی!

فکر میکنم باید چیزهایی رو به هر قیمتی قبل از ازدواج تجربه میکردم و الان دیگه دیر شده. این حس ولم نمیکنه.

مدیرمون وام رو عقب انداخت، پولم توی بورس رفته توی ضرر، خونه متوسط 30% گرونتر شده... همه این استرس ها و مسئولیت ها داره اعصابم خورد میکنه...

با خودم میگم آیا ارزشش داشت؟ ارزش داشت ده سال همه خواسته ها و نیازهات رو به ازدواج گره بزنی و الان به هیچکدوم نرسی؟ زهرا منو دوست داره اما من اون حس دوست داشتن رو بهش ندارم، از لحاظ عاطفی زخم خورده تر از اونم که با حرف دلم راضی بشه... تا حالا هم هیچ فداکاری ازش ندیدم، فقط من بودم که داشتم خواسته هاش رو تامین میکردم، این ازدواج برای اون ریسکی نداشته، چیزی رو از دست نداده، پس چرا خوشحال نباشه...

منم که عمری برای مقدمات ازدواج زجر کشیدم، منم که شکست عاطفی خوردم و باز بلند شدم، منم که دارم همه مخارج رو میدم... و باز هم منم که باید پاسخگوی هر کمبودی باشم... بدون هیچ کمک و پشتوانه ای. چه عاطفی چه مالی... کو منفعت من؟ هر چی هم که بدست آوردم که تاوانش رو دادم، غذای داغی که زبون رو بسوزونه که لذتی نداره.

ظهر عاشورا فقط یه چیزی توی دلم گفتم... خدایا من کدوم طرفی بدم؟

پیش خودم میگم شاید این افکار و وضعیت روحی بخاطر شرایط تحت فشار الانم هست، حس تنهایی ام خیلی تغییر نکرده، نمیتونم محبتی که به کلی مسئولیت گره خورده رو هضم کنم، دوست داشتنی که انگار قراردادی هست و بابتش پول دادم! خرید عاطفه با کلی شرط و پیش شرط... خیلی حس عاشقی توی این نیست.

رفتارهای برادر خانمم هم بعد از فوت خانمش خیلی روی اعصابمه، به خودم بود یه کتک کاری باهاش کرده بودم تا حالا... اینقدر لوس بارش آوردن که توی سن 40 و خورده ای مثل بچه ها با پدر و مادرش رفتار میکنه، بهشون توهین و تشر میزنه... سعی کردم دخالت نکنم و خودمو ازش دور نگه دارم. نمیخوام احترام بینمون از بین بره

۱۹ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۲۱ ۴ نظر
محٌـمد

قلب نیمه کاره

خدا رحمتش کنه، خیلی زن خوبی بود... منطقی، فهمیده و فداکار....

چندسالی که برادر خانمم دیسک کمر داشت و کار نمیکرد این کمک میکرد، متخصص بیهوشی بود، بچه شون 4 سالشه...

بودنش، بدرد میخورد، فایده داشت... دور و برش امنیت بود.

خدا رحمت کنه اینطور آدما رو...


زن داداش خانمم به رحمت خدا رفتند، عمل قلب داشتند که متاسفانه اوضاع خوب پیش نرفت و همه ما رو داغدار کرد... این چندروز خیلی درگیر بودم، کل اتفاقای فوت و دفن مادرم یکبار دیگه انگار جلوم مرور شد.

سعی کردم کنار زهرا باشم و بهش دلداری بدم، صبح زود رفتم خونشون که موقع دادن خبر پیششون باشم، بهم زنگ زد که محمد کجایی، گفتم دارم میام خونه تون، گفت محمد چی شده؟ تو این موقع صبح نمیومدی اینجا، تورو خدا بگو چی شده، بهش گفتم هیچی نشده اما وقتی رفتم خونه شون دیدم کف حیاط با چشمای خیس نشسته... گفت محمد چی شده، که طاقت نیاوردم و نشستم یه گوشه گریه کردن، کاش صدای ناله و شیون شون رو نمی شنیدم...


۱۴ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر
محٌـمد