تصور کنید که یکروز عصر جمعه که چندین ساعت قبلش کمی باران زده و الان ابرها می روند که کم کم از هم جدا شوند و جای دیگه ای همدیگرو ببینند، در حالی که در انتهای یک تپه سبز، به آسمان و تلالو نور سرخ رنگ خورشید که از میان ابرهای پاره پاره شده سعی بر تماشای زمین دارند... خیره به این زیبایی شده اید، ناگهان حس کنید که می توانید پرواز کنید... و پرواز کنید، برای مدت کوتاهی، شاید تا غروب آخرین تلالو آفتاب.
فکر می کنید که بعد از این تجربه چجور آدمی  باشید، وقتی که فرود می آیید و می دونید که دیگه نمی تونید دوباره پرواز کنید، آیا همون آدم قبلی خواهید بود با رویاهایی که فقط روی زمین پهن شده اند و می خزند یا رویای مثلا دو بال!
فکر می کنید چطور می تونید همون آدم چند ساعت پیش باشید، همون آدمی که به چسبیدن پاهاش در زمین عادت داشت در حالی که شما لذت باز کردن دستهاتون رو میان ابرها و نشستن شبنم خنک بر صورتتون رو چشیده اید.
نه، هرگز.
عاشق لحظاتی هستم که باعث می شوند که هرگز همون آدم یک عمر پیش نباشی.