معمولا افراد با یکجور حس حسرت و افسوس به گذشته نگاه می کنند.
وقتی که خودم به گذشته نگاه می کنم بر یک چیز افسوس می خورم و اون اینه که ای کاش با شهامت تر بودم؛ وقتی که از بالا و به دور از جو روزمره گی، میشینم و یه حساب سر انگشتی درباره زندگیم می کنم، میگم خب فوقش ۷۰ سال هم عمر کنم، این مدت زیادی نیست که اینقدر نگرانش باشم، فرصتی هست که در اختیارم گذاشته شده چرا شانسم رو امتحان نکنم!؟ اگر شهامتش رو داشته باشم و سنگم رو بزنم، بدترین احتمال اینه که نمیخوره و من هم دیگه سنگی ندارم، اما اگر از ترس نشدن و نتوانستن سنگ رو همینطور تا دقیقه آخر توی دستم نگه دارم، فقط یک احتمال وجود داره اونم اینه که سنگ نخورده و سنگ با اتمام وقت باید اونو تحویل بدی به حضرت عزراییل!!
همیشه گذشته رو با این افسوس مرور می کنم که ای کاش گستاخ تر و شجاع تر زندگی کرده بودم، تموم اون بدترین موقعیت های ممکن، تموم اون ترس ها امروز در نظرم خیلی بچه گانه و حبابی هستند.
میگم ای کاش فلان جا اینقدر منفعلانه حرف نزده بودم، اینقدر ترسووار رفتار نکرده بودم و ای کاش کمی بیشتر وحشی تر! و شجاعانه تر و مغرورانه تر برای زندگیم و چیزهایی که منو شاد میکنه جنگیده بودم.
به ترسهام که نگاه می کنم، خندم میگیره؛ با این پوف! که واقعا اونقدر ها هم ترسناک نبود و اگر همان موقع با درندگی به سمتشون می رفتم الان اتفاق های خیلی بهتری توی زندگیم رخ داده بود.
بعضی از اون ترس هام اینا بودم:
_ ترس از ناراحتی دیگران؛ گاهی نباید اینقدر به دیگران و احساسشون اهمیت میدادم و وحشی تر، برای رسیدن به اهدافم، نسبت به احساس دیگران بی تفاوتی می کردم و اینقدر ذهنم رو درگیر اینکه بقیه چه احساسی دارند نمی کردم. یه جاهایی توی زندگی برای اینکه بشه اون قدم بزرگ و رو به جلو را برداشت باید بعضی ها رو نادیده گرفت، اون بعضی ها می تونند هر کسی باشند، از قدیمیترین و صمیمیترین دوستهات تا والدینت! هر کدوم به روشی، یکی رو به نرمی ، یکی رو با خشونت و خراب کردن پل پشت سر. مهم بلد بودن این فن، و شهامت اجرای اون هست.
_ ترس از قضاوت شدن؛ همیشه از قضاوت دیگران نسبت به خودم واهمه داشتم که نکنه این کار من باعث بشه دیگران فکر کنند من خوب! نیستم و تصویری که با محافظه کاری و ترس و سرکوب خودم به شکلی خوب سعی میکردم برای دیگران ترسیم کنم، یک وقت خراب بشه! الان که در گذشته دقت میکنم به نظرم این ترس واقعا بیجاست، دیگران هیچوقت متوجه احساس و شرایط تو نخواهند شد و همیشه این امکان وجود دارد که حتی در بهترین عملکرد هم به شکل ناجوانمردانه و مظلومانه ای، عمدا یا سهوا اشتباه قضاوت بشی و اگر این ترس رو داشته باشه اونوقته که بیچاره میشی.
الان به نظرم فقط باید به خدا و انجام کار درست متمرکز شد و فقط نگران قضاوت خدا بود، چون بعد از یک عمر و لحظه مرگ میدونم که یقین میکنم که تنها قاضی فقط خداست و تنها کسی هم که در تمام عمرم باید با ترس قضاوتش زندگی میکردم خدا بوده و غیر از این یعنی خسران و حسرت ابدی.
الان به نظرم فقط باید گفت "به درک که بقیه چی میگن". اونها هیچ وقت اهداف و آرمان های تورو درک نخواهند کرد پس چرا یک عمر با این ترس، توی لونه خودم رو حبس کنم.
حال، گذشته ای که درموردش حرف زدم، مربوط به همین ۸ سال پیش هست، گذشته ای که اگر از بالا نگاه کنی خیلی هم از حال دور نیست و همچنان فرصت های زیادی باقیست. برای هر کدوم از شما ممکنه این گذشته خیلی با حال فاصله داشته باشه اما نشنیده مطمین هستم که قطعا شما هم با این مظر من موافق هستید و همین حس رو درباره گذشته دارید (اگر اندیشه کنید!).
 الان یه جورایی خودم رو توی یک پیچ سرنوشت ساز زندگیم حس میکنم، پیچی که مسیر انتخاب های سرنوشت ساز بعدیم رو هم تغییر خواهد داد. اینکه بخوام از گذشته ام، برای آینده ام ، آموخته هایم رو جمع کرده و بهشون عمل کنم، کاری که خیلی از مردم انجام نمیدهند و با تنبلی و بیتفاوتی نسبت به زندگیشون خودشون رو راحت و آسوده تسلیم سرنوشت میکنند و اجازه می دهند که روزگار هر کار که خواست به سرشون بیاره و اونها هم با سرکوب خودشون لبخند بزنند و با حماقت اون رو بپذیرند ... اما راحت باشند!! یا اینکه کمی بجنگم، کمی علاقه های سطحی و پر سر و صدای خودم رو فدای علاقه های عمیقتر و ساکت تر اما قوی تر و پر ارزش تر و پایدارتر کنم.
می خواهم وقتی که هشت سال دیگر دوباره به حال نگاه میکنم، با همین افسوس، دوباره نگاه نکنم.

راستی، شما با کدوم افسوس به گذشته نگاه می کنید؟