بعد از سال ها کنکاش و تفکر و تامل و صبر و تلاش...یک تصویری از : "پیر، حرفه ای، اینکاره، با تجربه، جنگجو، رزم سالار، فرمانده، قدیمی، بهترین، یکه تاز"؛ به شکل تار و خام در ذهنم شکل گرفت.

یک گرگ پیر و خسته و زخمی و دریده شده توسط شیر ها و گرگ های دیگر و رها شده از گله خود و سرگردان در جنگل بارانی و خسته و گرسنه و پر از درد و مرگ دیده و طوفان زده و عصبانی و مغرور و زخمی و گمشده در قلمرو دشمن و تنها و مضطرب و ترسان دل شکسته از خیانت دوستان و دل بسته به چشمان آهویی و ...

که حالا مثل یک شیر مغرور می غره و حمله می کنه و به وقتش دلش مثل یک گنجشک مهربون و نازک میشه.

حالا دیگه واسه قلمرو اش محدوده تعیین نمی کنه چون همیشه مهاجره، یک جا بودن دل زده اش می کند؛

حالا حتی واسه غریزه اش هم نمی دَره، وقتی هم که می دره شیر ها هم از هیبت و هیمنه اش، از جسارت و جدیتش، از قدرت و عظمتش ، با عجز و ترس و احترام سر به خاک می کوبند.

 

پ.ن: به نظرم پتانسیل بالایی وجود داشت و لکن آن حس نبود.