امروز مدیرمون آخر وقت خواست که جلسه داشته باشیم که توی اون جلسه گفت که فقط من حرف می زنم و شما گوش کنید.

از اعتقاداتش گفت و اینکه شرکت واسم مهم هست و بر اساس اعتقاداتم اینجا رو اداره می کنم اما مثل اینکه باید توی کارم تجدید نظری کنم و شاید باید من هم مثل بقیه از حق نیروهام بزنم و بهشون استرس انتقال بدم و ... .

انگار توی این چالش گیر افتاده بود که فایده ی خوب بودن چیه وقتی همش باید رنج بکشی؟!

ما هم مثل بچه های خوب گوش کردیم و آخرش هم ازمون خواست که فقط به حرفاش فکر کنیم.

راستش من که مدت زیادی نیست اومدم شرکت، کمی بیشتر از یک ماه اما به نظرم یه جورایی هم حق داشت هم به افراط دو تفریط دچار شده!

با خودم فکر می کنم که از این به بعد نسبت به کارم و کدهایی که می نویسم تعهد و مسئولیت پذیر تر باشم و چارچوب های اداری رو مقدم بر انجام کار ندونم.

شرکت از یک جور تعامل ناقص به نظرم رنج میبره و اینکه مدیر باید یکهو توی یک همچین جلسه ای زبان به گلایه باز کنه یعنی که همینطور مشکلات جمع شده و حل نشده تا اینکه بالاخره زده بالا.

نمی دونم میشه اینو توی شرکت کاریش کرد و فرصتی فراهم خواهد شد که با جناب مدیر این مساله رو در میون گذاشت یا نه، چون واقعا سرش شلوغه و من مطمئنم این باعث چنین مشکلاتی شده.

امیدوارم درس بعدی از جنس درد نباشه :|