امروز یه جلسه طوفانی و خیلی چالشی توی شرکت داشتیم، درباره علت تاخیر توی اجرای پروژه ها و کاهش کیفیت. که مدیرمون دو روز قبل قرارش رو برای امروز گذاشته بود.

اولش مثل همیشه کلی استرس داشتم و شروع کردم به گمانه زنی ها و شبیه سازی حالاتی که ممکنه توی جلسه اتفاق بیافته، از داد و بیداد و تهدید به اخراج و بر ملا کردن رازهای مگو تا علت های وقوع چنین اتفاقی.

برام جالب بود که شرکت قبلی هم ابتدای ورود دقیقا همین بحث ها و حالات برام پیش آمده بود، در واقع مهم نیست که شما چقدر به خودتون اعتماد دارید و فکر می کنید که می تونید کاری رو درست و صحیح انجام بدید، تا وقتی که نتونید اینو توی رینگ مسابقه با حریفی قدر محک بزنید؛ انگار هیچی نیستید و دنیا بهتون نگاه نمیکنه.

در واقع شما هم مثل دیگران هستید، تا وقتی که حرکتی کنید و چیزهایی که فکر می کنید هستید رو اثبات کنید.

اینبار از تجربه قبلی استفاده کردم، هرچند افراد حاضر در جلسه هم به نظرم منطقی تر و با تجربه تر بودند. سعی کردم از پرداختن به جزییات و وارد بحث و جدل شدن پرهیز کنم. سعی کردم حرف هام رو ساده و صریح بیان کنم و زیاد مصداقی جلو نرم چون هر وقت اینطوری بحث جلو میره کار با تو گفتی و من گفتم گره می خوره که آخرش هم نمیشه به نتیجه ای رسید.

یکی از چیزهایی که حین صحبت هاشون فهمیدم برداشت اونها از شخصیت آرام و ساکت من بود. اینکه فکر میکردند زیاد علاقه مند به تعامل نیستم و دوست ندارم کسی مزاحم کارام بشه و سرم توی لاک خودم باشه و بس.

البته تا حدودی درسته اما یه علت دیگه هم داره اونم اینکه من کلا آدم درونگرا و کمرویی هستم. در واقع علت یکسری از مشکلات هم فکر می کنم همین بود هر چند شاید اونها دقیقا متوجه نشده باشند .

واقعا نمی دونم باید با این مشکلم چیکار کنم، من آدمی هستم که دوست دارم کاری انجام بدم که زیاد نیاز به تعامل با افراد و محیط اجتماع نباشه، توی این مورد ضعیف هستم و از طرفی اینها مولفه هایی لازم و ضروری توی کارم هست که نمی دونم چطور باید بدستشون بیارم. گاهی فکر می کنم شاید اصلا من برای اینکار ساخته نشده ام و همه چیز از اول یک اشتباه بوده، من اصلا قرار نبوده اینجا باشم و باید به سمت جایگاهی که واسش ساخته شدم و متناسب با ذات من هست حرکت کنم.

نتیجه این شد که از این به بعد توی کار بیشتر تعامل داشته باشیم و اگر فکر می کنیم جایی مشکلی هست سرمون رو نندازیم پایین و از کنارش رد بشیم. بلکه جدی بگیریمش و با بقیه دربارش صحبت کنیم.

نتیجه دیگه اینکه برنامه ها رو جدی تر تست کنیم، قبلا که در یک تیم بزرگتر بودم تست به عهده بخش پشتیانی بود اما اینجا باید خودمون همه چی رو تست کنیم. بهای فهمیدن این قضیه هم طولانی شدن زمان پروژه و نارضایتی مدیر و مشتری بود.

همه این قضایا به کنار، اینکه هر لحظه با خودتون در حال منازعه بر سر این موضوع باشید که واقعا چرا اینقدر واسه ما باید کار کردن و پول در آوردن سخت باشه، اینهمه به چالش کشیده بشی و آخرش هم نتونی چیزی که ارزششو داشته باشه از لحاظ مالی بدست بیاری.

اینکه هر لحظه به این فکر می کنی که باید از این کار بیای بیرون، آخرش تا کجا؟ در واقع این روزها تمرکز من رو این موضوع خیلی به هم ریخته، یک علت انفعالم توی محیط کار هم همینه؛ اون نشاط رو از دست دادم؛ فکر می کنم دارم کاری انجام میدم که بدرد آینده ام نمیخوره و بی فایدست.

تقصیره کارفرما هم نیست که من توی چنین شرایطی هستم، به هر حال اوضاع خیلی ها این روزها خوب نیست. وقتی که سر ماه مجبور بشی از بابات پول بگیری در حالی که خودت مثلا از صبح تا شب میری سر کار، دیگه خیلی به مشتری ناراضی و روش هاش بهبود کیفیت کار و این چیزها فکر نمیکنی؛ یه چیزی مثل خوره می افته توی مغزت که هر لحظه توانت رو تحلیل میبره تا قطره آخر.

راستش از مسئولیتی که در یک لحظه وقتی متوجه دیدگاهی که اونها سعی داشتند به من منتقل کنند مطلع شدم، به شدت احساس ترس و ناتوانی کردم.

وقتی توی سیستمی کار می کنید که همه باید به یکی جوابگو باشند، واقعا این احساس مسئولیت دلهره آور هست. نه مثل خیلی از ادارات دولتی که نه مدیر قراره به کسی جواب بده و در نتیجه نه کارمند براش خیلی مهم هست که اوضاع چطور پیش میره.

حاشیه امنی از افراد غیر مسئولی مثل خودشون درست می کنند و از اوضاع آروم لذت میبرند. بدون هیچ دغدغه ای!

راستی واقعا این همه چالش لازمه؟ اینکه این چالش ها از من آدم بهتری بسازه که درک قوی تری توی زندگی داره واقعا به چه دردی میخوره وقتی آخرش بخوای از پدرت پول تو جیبی بگیری؟

اگر همین یک موضوع رو می تونستم درک کنم، کنار اومدن با چنین چالش هایی برام خیلی لذت بخش میشد، چون میدونی داری به خاطر چی  سختی میکشی.