قصد دارم بخشی از چیز های که فکر میکنم نمی تونم باشم رو بنویسم.

من نمیتونم مثل یک فروشنده ی پررو و زرنگ هر روز با آدمای زیادی سر و کله بزنم و از اینکه متلک و حرفهای تلخ بهم بزنند هیچ ناراحت نشم. من نمی تونم از این مغازه به اون مغازه برم و محصولی رو یا خدماتی رو بخوام ارائه کنم و در ازاش تقاضای پول کنم.

من نمیتونم از آدما بخوام که بهم پول بدن، مثلا زنگ بزنم بگم سلام پول را واریز کردید! اصلا خوشم نمیاد بگم حقم رو بهم بدید.

من نمیتونم آدما رو ناراحت کنم یا برنجونم. حتی اگر کار بد و ناحقی انجام داده باشند و حقشون باشه که ناراحت بشند.

من نمیتونم نسبت به احساس آدمای دیگه بی تفاوت باشم. برام مهمه که چی میشه ولی در عوض همیشه از خودم و حق خودم و احساس خودم غافلم و یه جورایی احساس نارضایتی دارم.

من نمیتونم آدم خیلی پرفعالیتی باشم ، نمیتونم زیاد توی جمع خوب صحبت کنم و آدما رو دور خودم جمع کنم و بدرخشم. از اینکه گروهی رو مدیریت کنم واهمه دارم.

من نمیتونم کل کل کنم. نمیتونم بحث و جدل کنم. نمیتونم دنبال مشتری بدووم و کارهای تبلیغاتی انجام بدم و سعی کنم دیده بشم. آها خودشه ! نمیتونم کاری کنم که دیده بشم . از اینکه توی دید باشم بدم میاد همیشه. دوست دارم توی پشت صحنه باشم و مطمئن از اینکه کارها خوب پیش میره.

من نمیتونم کارهای نه چندان خوب انجام بدم. هر کاری که میخوام انجام بدم باید عالی و بهترین نحوه خودش باشه. نمیتونم کمال گرا نباشم. نمیتونم کم بخوام و به کم راضی بشم.