داشتم به این فکر میکردم که خدا الان واقعا چی از من میخواد، سعی کردم خودم رو بزارم جای خدا ! سعی کنم تمام عمر خودم رو در یک لحظه ببینم، از اول تا آخرش با همه اتفاقاتی که در اون می افته. بعد سعی کنم اینها رو مثل قطعات پازل در نظر بگیرم و بزارم کنار همدیگه. ببینم واقعا چه تصویری خواهد شد.

وقتی که تاریخ سرگذشت افراد رو میخونی، میبینی که سرگذشت اونها یه مقدمه، شروع و پایان داره و یک پیام داره. خدا یک سری اتفاقات خیلی جزیی و ریز رو توی زندگی هر شخصی رقم میزنه تا اینکه این پازل های خیلی کوچک خودشون تشکیل دهنده یک قطعه دیگه رو میدن، و اگر اونقدر تلاش کنی و به جستجوی خودت بپردازی شاید شانس بیاری و بتونی همه قطعات رو کنار هم بزاری و جواب معمای زندگیت رو بگیری.

تازه از اونجا به بعد میتونی بگی من از زندگی چی میخوام، هدفم چیه و باید چیکار کنم. تازه از اون موقع هست که آرامش داری چون مساله زندگی واست حل شده است و فقط به رسیدن به هدفت فکر میکنی. دیگه ترس و دلهره نداری. و این نقطه خیلی خوبی هست و ای کاش من هم یکی از اون آدم های خیلی خوش شانس توی زندگیم باشم که به اون نقطه میرسه.
هر چند معتقدم آخرین قطعه یک پازل یک زندگی عالی، مرگ هست و فقط اون قطعه میتونه این تصویر رو کامل کنه و زرنگ ها اونایی هستند که بتونند تصویر رو با خوندن قوانین زندگی حدس بزنند و با یک لبخند تا آخرین قطعه محکم و مطمئن جلو برند.
اگر خدا باشی و یک نظر خیلی بلند به زندگی داشتی اتفاقات رو چطوری میدیدی، چطور بد اخلاق بودن پدرت رو تفسیر میکردی، چطور همکاران، شکست ها و پیروزی هات رو تفسیر میکردی ؟! هر بار که میپرسم آها اینو میخواستی بهم بفهمونی درسته ؟ یک صدایی میگه آره اما یکم بیا بالاتر و نظر کن. چیزی رو که دیدی فراموش کن و بیا بالاتر.
همیشه یه چیز مهمتری هست که خدا بخواد به آدم حالی کنه، همیشه.
تا زنده ای مرحله بعدی وجود داره که تو ازش خبر نداری و واسش آماده نیستی.
چی میخوای بهم بگی خدا، چی ...؟ اون اصل مطلبه چیه؟ گناه نکنم؟ همین ؟ بیام بالاتر ؟ چیو باید بفهمم، چی میخوای بهم بفهمونی که گرفتار این گناه ها شدم، اون چه چیزی درونم هست که تو می خوای با گناه که نشون از وجود ضعف در وجودم هست بهشون پی ببرم ؟