این مطلب قراره فی البداهه چیزی رو توصیف کنه که خودش هم نمی دونه یعنی چی! مثلا امروز که پنج شنبه هست و تعطیله و وقتی که بعد از ظهر از خواب بیدار شدم یه لحظه اصلا فراموش کردم که الان در کدام برهه از زمان و در کدام مختصات از مکان و روی کدام سیاره و در چه وضعیتی از سلامت و تندرستی هستم!

که خب بعد از اینکه آب دهانم رو قورت دادم حس کردم که کمی گلوم درد گرفت و یاد اون دستی که دیروز به عضو جدید تیم مون داده بودم که بعدش طرف گفت دیگه ببخشید سرما خورده بودم ولی دیگه به نفر دوم که رسید گفت که مریضه و دست نمیده و ما هم گفتیم که ما سهمیه مریضی امسال مون رو دریافت کردیم! بعد از بیان صدایی شبیه هِه که منظور ادا کننده احتمالا این بوده که چه ساده ای تو! به اطراف نگاه کردم و فهمیدم که آخرای سال هست و منم الان خونم و هیچ ایده ای هم ندارم که میخوام چه غلطی توی زندگیم بکنم و فقط به صورت کلی می دونم که قراره روزی آدم بزرگی بشم و کار خارق العاده ای رو انجام بدم که همه افراد رو به وجد خواهد آورد و تحسین شون رو بر خواهد انگیخت، که خب تمام این اتفاقات در حدود چند ثانیه پس از باز شدن دریچه های رو به دنیا از ذهنم گذشت و رفتم پایین و یه قرص کلداکس به همراه قلیلی آب تناول کردیم به این امید که حساب کار دست جناب ویروس آمده باشه و بفهمه صاحب این بدن با هیچکی شوخی نداره و بلافاصله دنبال بدن دیگری برای راه اندازی کسب و کار خودش باشه.

نور اتاقم معمولا کم هست و عکس پس زمینه هم همیشه تم تیره رنگی داره و این روزها بیشتر چیزهای اطرافم تم تیره پیدا کردند، بدون اینکه خودم هم متوجه باشم هر جایی که پا می زارم خود به خود همه چیز تم تیره و تاریک پیدا میکنند و در سکوتی وهم انگیز و نا امید کننده فرو می روند. انگار خودکاری مشکی شدم که جوهر خودش رو توی دریای اطراف پس میده و هیچ کنترلی هم روش نداره.

دیشب در یک تماس تلفنی از فردی که مشمول طرح رایگان شده بود نقشه مسافرت به چند شهر و استان داخلی و چند کشور آسیای میانه رو کشیدیم و حتی محل اقامت رو هم اوکی کردیم و از ضرورت و لزوم مسافرت برای جسم و روج حرف ها به میان آوردیم و هر بار که بحث به نزدیکهای خب دیگه چه خبر نزدیک میشد از قبل بدون هماهنگی بحث دیگری رو از بخش آرشیو "حرف های الکی که می شود نگفت" بیرون آورده و بدین گونه به این دوست و فامیل نزدیک خود کمک کردیم تا از خجالت مخابرات در آمده و غصه زیر دین ماندن نداشته باشد و بتواند با خیالی آسوده تولد خود را جشن گرفته و به این فکر کند که از زندگی حداکثر استفاده رو می توان برد فقط کافیه که وقتی مخابرات بهت پیام تبریک تولد و یک روز مکالمه رایگان می فرسته بتونی به نزدیک ترین و دم دست ترین آدم بیکار و پر حرف مخاطبینت دسترسی پیدا کنی و گزینه تماس رو بزنی و بقیه اش دیگه مهم نیست، کافیه بزاری گذر زمان کار خودش رو بکنه و تو فقط بلند با دهانت فکر کنی، همین.

گویا شخص مورد نظر که امید خانواده جهت وصلتی ناب با خانواده ای بود که به اصطلاح  آشنا نامیده می شوند، قصد کسب دانش و استفاده از محضر اساتید دانشگاه و طی مدارج عالیه رو داشتند و در میل به این هدف خود چنان جدیت به خرج داده اند که از پذیرش هر گونه حواس پرتی و موجودی مزاحم ذیل نام خاستگار و ماستگار خودداری کرده و یحتمل مسلط به فنون نه گفتن هم می بوده اند و اینگونه امیدها در هوا پخش شدند و نویسنده دوباره به دوران خلسه فکری خود تا پیدا شدن مورد دیگه وارد شدند و ترجیح دادند اجازه بدهند هر چیزی مسیر خودش رو طی کنه و وسط کار هی اینقدر از خداوندگار سوال نپرسیدند که داری چیکار میکنی، یا میخوای چیکار کنی، یا اون آچار چرخ رو واسه چی برداشتی، یا چرا اون سیم رو زدی توی پریز تلفن و ... به تجارت و کسب و کار خود بپردازند.

خوانندگان و شنوندگان عزیز، همیشه حواستون به دکمه انصراف که دقیقا کنار دکمه ذخیره واقع شده است باشه و سعی کنید تا هر چند دقیقه یکبار دکمه ذخیره را بفشارید تا مبادا مثل نویسنده این مطلب ناگهان دچار غفلت شوید و بعد از تلاش و عرق ریختن برای نوشتن یک "متریال متن" خوب و چرت نوشتی عالی، دکمه انصراف رو به نیت ذخیره بزنید و در زمره احمق ها در بیایید.

 

پ.ن: عکس تزیینی می باشد.