این نوشته رو در حالی می نویسم که روبروی بیمارستان توی ماشین پارک شده خوابیدم و جناب پدر هم بستری می باشند. طبق معمول صبر و طاقت کمی دارند و حسابی دردسازی می کنند. همیشه می گم خدا کنه هر کی مریض میشه توی خونه ما بشه اما اون نشه. که کار به یک کولی بازیهایی می کشه اصلا عجیب !
بعد از مدت ها، توی سکوت شب، توی ماشین، دارم یک نوحه قدیمی "یا ابا عبدالله الحسین" رو گوش می کنم.
این نوحه فوق العاده هست، داستان اسارت  و کربلا رو حدودا توی ۴۵ دقیقه با یک ریتم تند و یک ضرب می خونه و خیلی دوستش دارم.
حالم خوبه و لکن غمگینم. فکر نمی کنم تا حالا توی وبلاگم از وقتایی که غمگینم نوشته باشم.
گاهی که دیگه غم خیلی سنگینی می کنن، طوری که دیگه نمیشه توی بغض حبسش کرد، یه خلوت پیدا می کنم و اونقدر گریه می کنم تا چشمام قرمز میشه!
الان آرومم. فکر می کنم خوبه که گاهی نیمه شب، توی خیابان های شلوغ که دیگه خلوت میشن، یه گوشه پارک کنم و فکر کنم، بخوابم، یا هر کار دیگه ای. شاید به زندگی شبانه و زیر پوستی شهر توی شب نگاه کنم.
این نیمه دیگه ما هم معلوم نیست کجاست اصلا، ما که داریم همه حظ هامون رو تنهایی می کنیم!