به تو حسودی می کنم فرهاد، عشقت معلوم بود کیه، اسمش چیه و اینکه دقیقا می دونستی که برای رسیدن بهش باید کوهی رو در جایی، سنگ به سنگ تیشه بزنی تا به زمینی هموار تبدیل بشه و اونموقع تو به عشقت، به هدفت میرسیدی!

من اما به تو حسودی می کنم، وقتی که نمی دونم چی دوست دارم، وقتی که نمی دونم برای رسیدن به عشقی که نمی شناسمش باید چیکار کنم، باید کدوم کوه رو از سر راه بردارم.

همین سردرگمی بزرگترین زجر انسان هست.  " تَٱللَّهِ إِن کُنَّا لَفِى ضَلَٰلٍۢ مُّبِینٍ "

زجر برداشتن یک کوه در راه رسیدن به هدفی که می شناسیش، خیلی کمتر از بی هدف و سردرگم و بیکار توی خونه خوابیدن هست!

بیکاری خوب نیست. لعنت به اونایی که باعث اش هستند.

شدیدا به کمک نیاز دارم! دعا هم بلد نیستم؛ یعنی هیچوقت نفهمیدم کارکرد دعا چطوریه، دوست دارم بفهمم ها اما گمونم دیگه دیره، نمی تونم ریسک کنم. نمی تونم بشینم توی خونه و فلان ذکر رو بخونم به جای اینکه برم تلاش کنم و یه راهی پیدا کنم.

 

پ.ن: امروز فهمیدم صفت کمال گرایی در پدرم بسیار شدید هست! وقتی که خواست یه برگه از یه دفتر بکنم (که صرفا چهار تا اسم رو توش بنویسه، یه چیز غیر مهم) و منم همینطوری برگه رو جدا کردم و کمی کج جدا شد که نعره ای فیل افکن به سرم زد که کار رو منظم انجام بده! منم قهر کردم :) که البته دقایقی بعد غرور خود را در پیشگاه پدر مثل همیشه قربانی کرده و معذرت خواهی کردیم. کاش چارتا از صفات خوبشون هم به ما داده بودند (اینم همینجوری واسه غر نوشت).