زیاد اهل دعا کردن و معامله با خدا نبودم ( یعنی بلد نبودم) اما یه وقتایی هست که آدم سر یه چیز که واسش مهمه میاد پای میز مذاکره و خلاصه قول و قراری می زاره.
توی زندگیم دو بار این اتفاق افتاد، یکی وقتی که می خواستم برم دانشگاه واسه لیسانس و با خدا از یکسال قبل قرار گذاشتم که هر شب بیست آیه قرآن بخونم تا خدا هم سال دیگه که یه ختم قرآن کردم کمکم کنه و دانشگاه خوبی قبول بشم، در کنارش هم حسابی خوندم.
اما نتیجه کاملا بدردنخور شد، وقتی که رتبه ام نزدیک به ۵۰۰ شد و همون سال وزیر محترم برای جمع کردن گندی که بالا آورده بود تمامی سهمیه های دولتی رو حذف کرد منم مجبور شدم با رتبه سه رقمی برم غیر انتفاعی در کنار کسایی درس بخونم که رتبه اشون نزدیک به ۵۰۰۰ بود.
یکی هم وقتی که جودو رو شروع کردم، که قبلا درباره اش هم همینجا نوشتم، از خدا خواستم که کمکم کنه تا بتونم یه تغییری بوجود بیارم، درست وقتی که شدیدا منفعل و بی انگیزه شده بودم و اینکه وقتم رو می خواستم با ورزش پر کنم، البته قول و قرارهای دیگه ای هم گذاشتم.
واسم قضیه خیلی مهم بود، این یکی اتفاق رو من نمی تونم بی تفاوت از کنارش بگذرم وقتی که قبلش با خدا درباره اش حرف زدم، مثل اینکه بگی اگر یه شُتر از کف آسفالت بیرون بیاد ایمان میارم اما وقتی که شتر زد بیرون بگی خب حتما یه دلیل علمی داشته که دانشمندان به وقتش کشفش خواهند کرد، من برم دنبال کارم. نمیشه وانمود کرد که انگار یه اتفاق طبیعی بوده. نتیجه این شد که ماه های اول زانوم آسیب دید و من یه مدت نرفتم، بعد با کله شقی باز ادامه دادم تا اینکه کمربند سبزم رو هم گرفتم در حالی که رباط زانوم در تمام این مدت پاره بوده، این رو وقتی فهمیدم که یهو به خودم گفتم اینطوری که نمیشه، چرا زانوم بعد از این همه مدت لق میزنه، رفتم دکتر و وقتی فهمیدم قضیه چقدر حاده دیگه ادامه ندادم. به همین راحتی گذاشتم کنار.
حالا من اینجام با یک آسیب دیدگی که باید تا آخر عمر باهاش کنار بیام، حتی اگر بخوام عمل کنم. واسم مهم نیست که چند نفر در روز از گرسنگی می میرند، هر کسی مطابق داشته هاش قضاوت میشه و واسه من این قضیه یه جور نشان کردن بود.
و الان تقریبا در همون وضعیتی هستم که اون موقع بودم با این تفاوت که ترجیح میدم اگر میخوام کاری بشه بیخیال خدا و پیغمبر و این حرف ها بشم و خودم برم دنبالش، دیگه اینقدر مفهومی به اسم توکل یا بخواه تا خدا اعطا کنه واسم دور از دسترس هست که ترجیح میدم همینجایی که هستم یکم بالش رو زیر سرم جابه جا کنم و راحت بخوابم، در هر صورت رسیدن به مقصد اونقدر سخته که تقریبا غیر ممکن به نظر می رسه.
 اگر اون دانشگاه قبول می شدم، اگر دچار آسیب دیدگی نمی شدم، اگر اگر.... اصلا نخواستیم.

پ.ن: جدی نگیرید