اولین تجربه من از سینما رفتن بر میگرده به موقعی که مهدکودک می رفتم، اون موقع به شدت درونگرا و ساکت بودم و توی ذهن خودم دنیاهای خیالی می ساختم و با شخصیت هاشون که از کتاب ها و فیلم ها و نقاشی هایی که میدیدم ایده میگرفتم زندگی می کردم.

اسم فیلم ماه پیشونی بود، داستان دختری که با یک نامادری بدجنس زندگی می کنه و یه روز در یک جنگل یک فرشته ای رو می بینه که چهره اش رو مثل ماه نورانی می کنه.
یک داستانی شبیه سیندرلا.
یادمه اون موقع تا مدت ها عاشق این دنیای ماه پیشونی و خودش شده بودم و خیلی روم تاثیر گذاشته بود مخصوصا اینکه یک تم رازآلود داشت.
فیلم دیگه ای که از تلویزیون دیدم و باز هم تا مدت ها ذهن من رو به خودش مشغول کرده بود یک فیلم ژاپنی رزمی بود که دو تا نوجوون با لباس مبدل، یکی مشکی و یکی سفید، یکی در روز و یکی در شب، ظاهر می شدند و با آدم بد ها مبارزه می کردند و اینکه یه جاهای اینها با هم برخورد می کنند و آخرش با هم دوست میشن.
یکجورایی اینها دنیاهایی بود که من توی بچگی دوست داشتم در اونها زندگی کنم. قهرمان اون داستان باشم و معشوق ماه پیشونی بشم. قویترین مبارز در اون فیلم بشم و   از این جور فانتزی های کودکانه.
خب الان فیلم نگاه کردن برام یک چیز تکراری شده، برام تازگی نداره و تاثیر خودش رو روم از دست داده. اون دنیای ساکت و خلوت الان تبدیل به یه دنیای شلوغ و پر از صداهای مزاحم شده که دیگه نمی تونم توی این دنیا مثل بچگی هام یه فیلم ببینم و واسش یه دنیا واسه خودم بسازم.
فکر کنم دارم پیر میشم، نه، دارم پیرتر میشم... بزار فکر کنم بیشتر قراره جوون باشم.