ماجرا وقتی سخت میشه که علاوه بر انفعال خودت، با انفعال یه آدم دیگه هم بجنگی تا کاری انجام بشه!

این شبها از بس فکر داشتم خوابم نمی بره، اون وقت که خودم رو قانع می کنم که باید حرف بزنم، تازه می بینی اول بسم الله هست، باید راضیشون کنی که کسی واسه چند تا خونه خاستگاری رفتن پشت سرتون حرفی نمیزنه! خدا رو شکر که از اقوام دوریم و اخبار نمی رسه اما خب دنبال یه بهونه ای هستند که کار رو تا جایی که دیگه کار نشه به تعویق بندازند و وقتی که نشد بگن خب نشد دیگه! عوضش ابراز ندامت می کنیم. حضرت دوست هم که کلا در رویا و وهم بسر می برند انگار، چشماشون رو می بندند و نوه هاشون رو در کنار خودشون تصور می کنند و قهقهه می زنند اما در عمل حتی حاضر نیست یک شب بی خوابی بکشه.

از اون شرکت باهام تماس گرفتند، گفت که نمره آزمون خوب نبوده و تلویحی ازم درباره سابقه و تجربیاتم پرسید و چند تا سوال فنی کرد و در آخر چندتا کتاب معرفی کرد و گفت که شماره ام رو داشته باش و اون کتاب رو هم صفحه به صفحه با دقت بخون و هر وقت دوباره آماده بودی می تونی اقدام کنی.

خب، حداقل کمی امیدوار شدم، یعنی می دونم هنوز میشه کاری کرد، و می دونم که اگر وقت و توانم رو بزارم می تونم از پسش بر بیام.... اما امان از بی انگیزگی و ناامیدی.

نمی دونم چیکار کنم، ممنون از حضرت دوست که تیر آخر رو ، آخر روز زد و گفت که ها، همه اینها الکیه و می گذره...هیچی تهش نیست، خب به نظر میرسه که چون ایشون به هیچی نرسیده پس لابد ما هم باید فرض کنیم که هیچی نیست و توی جوونی مثل ایشون پیر زندگی کنیم.

واقعا آخرش که چی؟


پ.ن: همچنان چالش رانندگی در شهر رو از سر می گذرانم.