امروز هم یک چالش رانندگی دیگه رو که خیلی مسافت طولانی تر و شلوغ تر بود و در محیط های روز و شب طراحی شده بود رو هم پشت سر گذراندیم.

به هوای گردش ما رو پشت فرمون نشوندن بعد فهمیدیم مقصد خانه چندتا از اقوام هست که با اینکه عصبانی شدم و علتش هم بیشتر به خاطر حوادث دیروز بود که چه الم شنگه ای حضرت دوست به پا کرد و الان اصلا چیزی به روی خودش نیاورد اما دیدم حضرت مادر از عصبانیت این حقیر ناراحت شدند و ما هم بیخیال شدیم  و با لبخند و اعتماد به نفس استارت زدیم.

بدانید و آگاه باشید که شما هرگز نخواهید دانست که وقتی به خونه یکی از اقوام که در محله قدیمی که شما سالها پیش اونجا زندگی می کردید، می روید... ممکن است چه خاطراتی بازخوانی شوند!

من جمله اینکه پسر همسایه ما که همسن ما هم بوده یه زمانی از درخت بالا میره و می افته پایین و دستشون می شکند، و خب زن همسایه با خودش فکر می کنه که ما که دستش رو گچ گرفتیم یهو بزار ختنه اش هم کنیم! و همینطور فکر می کند که بد نیست این ایده خود را با زن همسایه که مادر نویسنده می شوند هم در میان گذاشته و در یک روز ترتیب پسر خود ، و دو پسر همسایه را بدهند و نویسنده در حالتی عصبی با نگاهی خیره به اطراف هر چه تقلا کرد نتوانست موضوع بحث را از ختنه خود به چیز دیگری منحرف کند که در همین حین گویا حالت مضطر نویسنده مورد توجه پروردگار عالم قرار گرفت و بحث به صورتی نامحسوس عوض شد و نویسنده هم با خیال راحت با چاقویی به سلاخی هلو و زردآلوی اسیر در بشقاب مشغول شد و غرق در افکار خود شد.

بد نیست گفته شود که نویسنده از حضور در جمع هایی که همش بزرگتر ها هستند و بی وقفه شروع به چس ناله های اقتصادی و‌سیاسی می کنند حالت انزجار دارد.
یکم امید و مثبت اندیشب هم لازمه، و نویسنده از بیان انگیزه های پنهان گویندگان سخن از طرح چنین موضوعاتی صرف نظر می کند، باشد تا وقتش برسد.