قلب نویسنده به شدت دچار بسط شده و گرفته، انگار که یکی خاطرات روزهای اول خلقتم رو در گوشم مخفیانه زمزمه می کنه و به یادم میاره مقام اشرف مخلوقات خودم رو.

و من به اطراف نگاه می کنم، به این اسفل السافلین، به این جسم گوشتی و خونی، به این رگ ها و استخوان های شکننده، و نا خودآگاه دردی عمیق سینه ام رو فشار میده و گلوم رو پر از بغض می کنه.
خدایا، این اون روحی بود که شایسته تعظیم فرشته ها بود؟ مطمئنی من هم جزو اون روح با شرف و تکریم شده بودم؟ پس اینجا چیکار می کنم؟ این دردی که این جسم فانی بهم تحمیل می کنه و روحم رو آزار میده و در بند این خونچاله کثیف و متعفن نگه می داره چیه؟
به کجا قراره برسیم؟ یه زندگی مزخرف که احتمال درک خوشبختی با در نظر گرفتن احتمالات در اون کمتر از یک درصد هست و ما قراره همینقدر شانس داشته باشیم تا از اینجا به ملکوت اعلا، به تخت خلیفه اللهی خودمون تکیه بزنیم.
و خیلی هامون بد شانسیم و انگار همیشه یه یک درصد هایی هستند که رستگاری واسه ی اونهاست‌.
نویسنده در حال خاضر بسیار غمگین و بداخلاق می باشند.
ساعت ۱ نیمه شب با قرص خواب دیازپام هم خوابم نمی بره و همچنان یک درد عمیق، پیوسته داره اذیتم می کنه و روحم رو مثل یک کرم چاله به درون خودش می کشه.
خسته ام خدایا، هدف من چیه؟ مثلا آخرشم قراره وی بشم خب ؟ فرض کنیم به قراری که باهات گذاشتم و تو فقط سکوت کردی هم وفا کردم، بعدش چی؟ هیچی. بازم درد. درد هایی که فقط روحم رو مثل موریانه می خوره‌. و باز ضعیفتر از قبل میشم، خسته تر‌، نا امید تر.
و نقش تو چیه؟ انگار گمراه کردن منه، به زندگیم که نگاه می منم از این بهتر نمی شد همه چیز رو طوری چید که من اینجا باشم، در این سیاهچاله ناامیدی.
شانس ماست دیگه، به یک روح دیگه هم چیز های دیگه ای داده شده که اونم مثل من، حیوان وار همون مسیر رو طبق ذات و محیط و مسیری که جلو پاش سبز می شه طی می کنه آخرش هر کدوم از جایی سر در میاریم که فکر می کنیم واقعا خودمون انتخاب کردیم.
در حالی که انتخاب های ما خیلی کمه، خیلی کمتر از اون که بخوایم به خاطرشون لایق بهشت یا جهنم باشیم.
نویسنده به شدت احساس تنهایی، غم، و بی حوصلگی می کنه.