قلب نویسنده گاهی اوقات دچار رقت شدیدی میشه و در اون حالت خوش به چیز هایی فکر می کنه که در حالت عادی خیلی بعید به نظر می رسند.

اون شب دچار چنین حسی شد و دعای عهد رو شروع کرد به خوندن و گریه کردن.

گریه به خاطر اینکه چقدر دغدغه هاش و خودش کوچیک و حقیر هستن، گریه به خاطر اینکه یه سری افراد در کشورهای مسلمان و شیعه دیگه دارند به خاک و خون کشیده میشن و نویسنده چقدر نسبت به احوال اونها بی تفاوت و مشغول آغل و آبشخور خودش هست. در حدی که حتی یکبار هم نشده واسشون دست به دعا برداره و فارغ از دغدغه های کوفتی و روزمره خودش یه بار هم واسه شیعه ها و عزیزان امام زمانش دعا کنه.

چقدر احساس ذلیل بودن کرد. در حدی که حالش از افکار گناهی که به ذهنش خطور می کردند به هم می خورد.

خب، فقط گاهی پیش میاد و فردا همه چیز به روال عادی خودش بر می گرده و نویسنده دوباره دنبال آبشخور خودش می گرده!!