امشب اتفاقی گذرم به آسونه افتاد و گفتیم بزار هم یه زیارتی کنیم و هم نمازمون رو همینجا بخونیم.
وقتی از وضوخونه بر می گشتم، سری به قبرستان کوچیک پشت حرم زدم.
هیچ کس نبود، همه ساکت. فقط یک زن و‌ گربه ای سیاه که اطرافش پرسه میزد به هوای اندک خوردنی، و چه بی خبر از دل زن، که تنها بالای قبری که تازه شسته بود آروم گریه می کرد.
چقدر‌ دلم گرفت، نخواستم خلوتش رو بهم بزنم هر چند دوست داشتم بیشتر اونجا می بودم، زدم بیرون.
دلم مشهد خواست :(